G-WBDM9N5NRK

داستان های پریاو پوریا شب حادثه

شب حادثه

زمستان سردی بود و تقریبا، هرروز برف می بارید.همه جا، اکثر مواقع پراز برف و یخ بود. آقای بهاری، همسایه خانه پریا و پوریا، درطبقه پایین خانه آن‌ها می نشست. او مرد بسیار فهیم و مودب و مهربانی بود و در آن سرمای شدید و برف ، هرروز با موتور وبه سختی، به شرکت می رفت. اعظم خانم، همسر آقای بهاری بود. او خانم مرتب و تمیزی بود و ماهی سرخ کرده خیلی دوست داشت، و بیشتر روزهای هفته، بوی ماهی سرخ شده، کل خانه را فرا می گرفت و تا طبقه دوم هم می رسید. برعکس، مادر پریا، ازاین بو متنفر بود برا ی همین، هیچ وقت ماهی نمی‌پخت. و با بلند شدن بوی ماهی، با دستمال جلوی ببنی اش را محکم می بست و پریا و پوریا شروع به خندیدن به چهره عجیب مادر می کردند. ولی مادر،  چاره ای نداشت وباید تحمل می کرد. سعید تنها فرزند آن‌ها و 3سالش بود، که معمولا بعداز ظهرها به طبقه بالا می آمد و با پریا و پوریا مشغول بازی می‌شد. آن ها همدیگر را خیلی دوست داشتند.
بهمن ماه سال 1357 و دوران انقلاب بود. مردم مبارز و خشمگین، به نشانه اعتراض به حکومت، تعدادی از پمپ بنزین ها را آتش زده بودند. برای همین بنزین کمیاب و گران شده بود و اکثر ماشین ها دیگر، برای حرکت  کردن بنزین نداشتند. آقای بهاری، که با موتور به شرکت می رفت، به‌خاطر ترس  ازکمبود بنزین،  مقداری بنزین از یکی ازپمپ بنزین ها ی شهر، گیرآورده بود و آن‌ها را در یک گالن 20 لیتری ریخته و در زیر درختان در باغچه کنار حیاط گذاشته بود. البته پدر، چندین بار به او تذکر داده  بود که این کار خیلی خطرناک است و بنزین  با کوچکترین جرقه ای آتش می گیرد. ولی او گفته بود، حیاط پراز برف است و هواهم خیلی سرد است کسی هم به حیاط رفت و آمد ندارد و گفته بود، تاچند روز آینده آن‌هارا استفاده خواهد کرد، پس خطری برای کسی ندارد. کوچه پراز برف بود ورفت و آمد مردم خیلی سخت شده بود و هیچ ماشینی هم، نمی توانست عبور کند. هرروز صبح اقای بهاری و پدر جلوی در خانه را پارو می کردند تا راه رفت و آمد باز شود ولی انگار این زمستان با سال‌های قبل فرق می کرد. باریدن برف خیال ایستادن نداشت. درآن روزگار سرد، که مصرف برق هم به‌خاطر سرمای زیادواستفاده  بی رویه ازلوازم برقی زیاد شده بود، خیلی از شب ها برق ها قطع می شد و همه با فانوس یا شمع ادامه شب را می گذراندند.
آن شب، برق رفته بود. و برف به طرز عجیب و بی سابقه ای در حال باریدن بود. مادر دوتا فانوس روشن کرد و همگی دراتاق  دورکرسی برقی نشسته بودند.  دراین جور مواقع، بازی های نشستنی و فکری و حل کردن معما برگزار می شد. و گاهی هم مادر، برای بچه‌ها، از  خاطرات دوران کودکی اش،  تعریف می کرد یا داستان های اخلاقی تعریف می ‌کرد. وتا زمانی که برق می آ مد واین دورهمی هم به پایان می رسید . گاهی اعظم خانم و سعید هم  به جمع آن ها ملحق می شدند و دورهمی، حسابی خوش می گذشت . نوبت طرح معما ازطرف مادر شده بود.همین طور که مادر درحال طرح کردن معما بود،  صدای آقای بهاری و پدراز حیاط به گوش رسید.  بچه ها خوشحال شدند، چونوقتی پدر هم به این جمع اضافه می‌شد، تاریکی برای آنان هیجان انگیز تر می شد.پوریا با خوشحالی گفت: مثل این که پدرآمده حالا بازی ها هیجانی ترمی‌شود. مادر گفت: شاید، پدر با آقای بهاری، در حیاط مشغول پارو کردن برف ها هستند. مادر، درحال تعریف کردن یک خاطره وحشتناک، بود، که ناگهان متوجه  شعله های آتش  شد که از پنجره اتاق پذیرایی به سمتآسمان بطور دیوانه واری  زبانه می کشید . بلند شد و فریاد کشید، یا ابالفضل کجا آتش گرفته؟
 
همه، ترسان و سراسیمه، به سمت پنجره رفتند ولی فقط شعله بود و شعله، و دیگر چیزی دیده نمی شد.  آن‌قدر آتش، نزدیک بود، که حرارت آن، از این طرف پنجره  هم احساس می شد. ناگهان،  صدای فریادهای مختلف، به گوش رسید: آتیش ،آتیش، آتیش کمک ،کمک، کمک و… این صدای پدربود که می آمد،  فریاد می زد، وایستا، وایستا، حرکت نکن. همه ترسیده بودند و نمی‌دانستند که چه اتفاقی افتاده است. مادر با نگرانی و عجله، با شماره 125 تماس گرفت و با صدایی لرزان  گزارش آتش سوزی و آدرس را داد. ولی کوچه آن‌قدر، برف داشت، که هیچ ماشینی نمی توانست وارد یا خارج بشود. صدای داد و بی‌داد، اعظم خانم، که کمک می خواست، در حیاط خانه پیچیده بود. یک گلوله متحرک آتش، دور حیاط می چرخید و هیچ کسی نمی دانست که آن چیست و یا کیست. همسایه ها که شعله های آتش را دیده بودند، به حیاط آمدند و هرچه می‌خواستند گلوله آتش را نگه دارند و یا خاموش کنند، موفق نمی شدند. آب ها هم یخ زده بود و چون درختان هم خشک بودند، تمام باغچه به آتش کشیده شده بود. در این میان، آقا ی ملکی یک پتوی مشکی و کلفت را که دست اعظم خانم بود، از او گرفت و خودش را با سرعت به گلوله آتش ، که همان آقای بهاری بیچاره بود، رساند و او را برزمین زد و پتو را هم به دورش پیچید و توانست آتش بدنش را خاموش کند. بقیه همسایه ها هم، با ریختن برف رو ی آتش سعی کردند  آن را خاموش کنند . صدای آژیر ماشین آتش نشانی به گوش می‌رسید. پدر فکرکرد با وجود آن همه برف، شاید آمبولانس به این سرعت به خانه نرسد پس با همسایه ها تصمیم گرفتند که خودشان آقای بهاری را به بیمارستان نزدیک خانه برسانند. او را بردوش پدر گذاشتند وبه خیابان اصلی رفتند و اورا سریعا به بیمارستان سوانح و سوختگی رساندند.

 

سعید در بغل مادرپوریا،  در حال گریه کرد و ضجه زدن بود و مادر سعی می کرد، با دادن خوراکی او را ساکت کند و همسایه ها برای اعظم خانم، که بیهوش وسط راه رو خانه بر زمین افتاده بود، شربت آوردند و شانه هایش را مالش می دادند.  پریا و پوریا که خیلی ترسیده بودند، دلشان میخواست که کمکی بکنند باهم پیش مادر رفتند  و سعید را از او گرفتند و به طبقه بالا رفتند و با دادن، اسباب بازی و خوراکی بالاخره ساکتش کردند.  مردهای همسایه هنوز در حیاط بودن و آتش نشان‌ها با شلنگ های بلند و پاشیدن آب پرفشار، برروی شاخه های سوخته درختان  آتش را خاموش کردند و رفتند. در وسط خاکسترها، موتور آقای بهاری دیده می شد که به خاکستری تبدل شده بود. کم کم خانه خلوت شد و شب سرد و غم انگیزی بوجود آمده بود. مادر تا نیمه ‌های  شب، کنار اعظم خانم ماند و او را دلداری می‌داد. پدر، به منزل آمد، لباسهایش سوخته و سیاه شده بودند. با ناراحتی ، به مادر، گفت: صبح زود باید، با اعظم خانم به بیمارستان برود. 
صبح پریا و پوریا از پشت پنجره ، منظره حیاط را تماشا می کردند، واقعا غم انگیز بود تمام درختان حیاط خاکسترشده بودند و دیوارها، سیاه شده بود و موتور به تکه آهنی سیاه و سوخته  تبدیل شده بود . مادر بچه ها را صدا کرد و گفت: الان سعید را می آورم.  شما مواظبش باشید من باید با کمک دوستان و همسایه ها، خاکسترها راجمع کنیم و راه پله هاراهم تمیز کنیم. پدر و خانم بهاری صبح زود، به بیمارستان  رفته بودند . پریا و پوریا علت و چگونگی حادثه را از مادر پرسیدند. ولی مادر جوابی نداد وگفت:  هروقت پدر بیاید، برایتان تعریف خواهد کرد. نزدیک ظهر بود. ماشین پلیس در سرکوچه ایستاد و دو پلیس با پدر به حیاط آمدند.  پدر، جریان، آتش سوزی را تعریف می کرد  ان ها هم پشت هم ، سوال می کردند و او هم جواب می‌ داد. آن ها هم، در کاغذ بزرگی که دردست داشتند، چیزهایی یادداشت کردند و بعد از ساعتی رفتند. پدر با چهرهای گرفته و ناراحت به اتاق رسید. نگاه معنی داری ازروی دلسوزی به سعید کرد و چشمانش پراز اشک شد.  در کنج خانه نشست . مادر با آوردن، یک استکان چای داغ و خوش رنگ،  در کنارش نشست و گفت: خدا،به روی این بچه رحم کند. آقای بهاری   چطوربود؟   پدر سری با نشانه تاسف تکان داد و گفت: کاش به حرف من گوش کرده بود وبنزین را به خانه نمی آورد . پریا و پوریا پیش پدر رفتند و نشستند و سعید هم مشغول خوردن میوه بود، انگار نه انگار که برای پدرش اتفاقی افتاده است و البته او کوچک بود و ا زهیچ چیز خبر نداشت.
 
پریا پرسید، پدرچه اتفاقی افتاد، می‌شود برای ماهم تعریف کنید ؟ چطوری این اتفاق افتاد؟ پدر گفت:  دیشب ،من که وارد خانه شدم، دیدم آقای بهاری، بهتنهایی و درتاریکی درحال ریختن بنزین، درباک موتورش است. گفتم بهتراست قبل ازاینکه بالا بیایم به او کمک کنم . پیش او رفتم و گفتم تاصبح صبرکن هوا روشن شود بعد باک را پرکن. الان برق رفته و تاریک است. اما آقای بهاری، اصرار داشت که شبانه این کاررا انجام بدهد ، که صبح به موقع به سرکارش برسد. من موتور را نگه داشتم، آقای بهاری،  تا گالن را بلند کرد که بنزین رادر باک موتور بریزد ، چون تاریک بود و گالن هم سنگین بود، ناگهان مقداری بنزین، برروی باک ریخت و آقای بهاری که از روی حواس پرتی، ته سیگارش را در زیر موتورش انداخته بود. به محض چکیده شدن قطره بنزین برروی سیگار جرقه ای زد و گالن از دست آقای بهاری پرتاب شد و بنزین ها برروی لباسها و موتور و کف حیاط سرازیر شد. وهمان جرقه کوچک تبدیل به آتش بزرگی شد. شاخه هاهم که خشک بودند به بیشتر شدن آتش کمک کردند. لباسهای اقای بهاری هم آتش گرفته بود و از ترس دورحیاط می دوید و هرچه من فریاد می‌زدم که بایستد، تا آن را خاموش کنم متوجه نمی شد و به  داخل کوچه رفت من هم اقای ملکی را، دیدم و فریاد زد م اورا به زمین بیندازید و با یک پتو توانستیم آتشش، را خاموش کنیم و زود اورا به بیمارستا ن رساندیم . پوریاکه چشمانش پراز اشک شده بود گفت:  بیچاره آقای بهاری چه زجری وچه دردی، کشیده است.پریا گفت: راستی اعظم خانم کجاست ؟ مادر گفت: چون شدت سوختگی زیاد است، باید یک نفر همراه مریض باشد، تا کمکش کند.درثانی، اگرنیاز به عمل جراحی باشد، باید اعظم خانم رضایت بدهد، تا اورا عمل کنند. برای همین بیمارستان مانده است. سعید، که تا ان موقع مشغول بازی کردن و خوردن بود، با شنیدن نام مادرش، یک باره دلتنگ شد و گفت: مامان، مامان، من مامانم و میخوام ودوباره اشک هایش سرازیر شد. پوریا و پریا، اورا از اتاق بیرون بردند وسرگرم بازی کرد تا موقتا، مادرش را فراموش کند. وبالاخره توانستند آرامش کنند.
قای بهاری، دیگرهیچ‌وقت به خانه برنگشت و فقط بخاطر یک سهل انگاری کوچک (انداختن ته سیگاردرحیاط ) برا ی همیشه سعید و مادرش را تنها گذاشت و رفت .
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *