فقط صبحهای زود، بود که خانه ما بی سرو صدا بود. آن هم، نه بهخاطر ساکت بودن اهالی خانه، بلکه دلیلش فقط و فقط این بود که همه خواب بودیم. تعدادمان کم نبود، هفت تا خواهر و برادر بودیم و معمو لا اکثر اوقات هم میهمان داشتیم و از هرگوشه و کنار خانه کوچکمان.، صدای همهمه و حرف زدن وبازی کردن ،میآمد و تا آخر شب ، که آخرین نفر به خواب میرفت به همین روال ادامه داشت . بچگی دنیای قشنگی است. نه غصه دیروز راداری و نه غم امروز و فردا را، واقعا در لحظه زندگی میکنی و از هرچی داری راضی هستی و لذت میبری. فصل تابستان بود و سرسبزی طبیعت و هوای گرمی که با خنده خورشید خانم بوجود می آمد، همه را یا به زیر کولرها می کشید یا به طبیعت کنار آب و زیر سایه درختان می برد. از اون اوقاتی بود که من خیلی دوست داشتم، چون جمعه های خاطره انگیزی برامون رقم می خورد. پدر م آدم سرشناسی بود. با همه ی مرد م گرم می گرفت و رابطه خانوادگی برقرار می کرد و بخاطر همین دوستان زیادی داشت و معمولا هم، زیاد به مهمانی می رفتیم و هم، زیاد مهمان داشتیم. اما تابستان که می شد بخاطر طبع طبیعت دوستی پدر و البته رفقایش این مهمانی ها در روزهای تعطیل و در طبیعت برگزار می شد و من از این بابت خیلی شاد و خرسند بودم . برنامه تمام تابستان، بدین روال بود، که هرهفته یکی از دوستان خانوادگی و گاهی هم اقوام، میزبان می شد و بساط پیک نیک را آماده می کرد و محلی مناسب را هم درنظر می گرفت و به همه اطلاع می دادند و دسته جمعی آخرهفته ها را باهم بودیم . صبح های جمعه حال و هوایش با بقیه روزها فرق میکرد، انگار یک نوع بیخیالی، یک نوع آرامش ویک نوع طراوت مخصوص به خودش را داشت. ازهمان اول صبح هرکسی دنبال جمع کردن وسایل شخصی خودش میشد. یکی توپ و کفش و لباس مناسب ورزشی آماده میکرد. یکی بساط بازی فکری را ردیف می کرد. یکی بساط تنقلات و میوه و خوردنیها را محیا می کرد تا بتواند از تمامی لحظه های روز جمعه کمال استفاده را ببرد . آن روز هم از صبح ، همه در تکاپو جمع کردن وسایل شخصی و جمعی بودیم.