خاطره
یک روز زیبا
فقط صبحهای زود، بود که خانه ما بی سرو صدا بود. آن هم، نه بهخاطر ساکت بودن اهالی خانه، بلکه دلیلش فقط و فقط این بود که همه خواب بودیم. تعدادمان کم نبود، هفت تا خواهر و برادر بودیم و معمو لا اکثر اوقات هم میهمان داشتیم و از هرگوشه و کنار خانه کوچکمان.، صدای همهمه و حرف زدن وبازی کردن ،میآمد و تا آخر شب ، که آخرین نفر به خواب میرفت به همین روال ادامه داشت . بچگی دنیای قشنگی است. نه غصه دیروز راداری و نه غم امروز و فردا را، واقعا در لحظه زندگی میکنی و از هرچی داری راضی هستی و لذت میبری. فصل تابستان بود و سرسبزی طبیعت و هوای گرمی که با خنده خورشید خانم بوجود می آمد، همه را یا به زیر کولرها می کشید یا به طبیعت کنار آب و زیر سایه درختان می برد. از اون اوقاتی بود که من خیلی دوست داشتم، چون جمعه های خاطره انگیزی برامون رقم می خورد. پدر م آدم سرشناسی بود. با همه ی مرد م گرم می گرفت و رابطه خانوادگی برقرار می کرد و بخاطر همین دوستان زیادی داشت و معمولا هم، زیاد به مهمانی می رفتیم و هم، زیاد مهمان داشتیم. اما تابستان که می شد بخاطر طبع طبیعت دوستی پدر و البته رفقایش این مهمانی ها در روزهای تعطیل و در طبیعت برگزار می شد و من از این بابت خیلی شاد و خرسند بودم . برنامه تمام تابستان، بدین روال بود، که هرهفته یکی از دوستان خانوادگی و گاهی هم اقوام، میزبان می شد و بساط پیک نیک را آماده می کرد و محلی مناسب را هم درنظر می گرفت و به همه اطلاع می دادند و دسته جمعی آخرهفته ها را باهم بودیم . صبح های جمعه حال و هوایش با بقیه روزها فرق میکرد، انگار یک نوع بیخیالی، یک نوع آرامش ویک نوع طراوت مخصوص به خودش را داشت. ازهمان اول صبح هرکسی دنبال جمع کردن وسایل شخصی خودش میشد. یکی توپ و کفش و لباس مناسب ورزشی آماده میکرد. یکی بساط بازی فکری را ردیف می کرد. یکی بساط تنقلات و میوه و خوردنیها را محیا می کرد تا بتواند از تمامی لحظه های روز جمعه کمال استفاده را ببرد . آن روز هم از صبح ، همه در تکاپو جمع کردن وسایل شخصی و جمعی بودیم.

بالاخره لحظه موعود رسید و با ندای پدر، برای سوار شدن به ماشین همه به بیرون منزل رفتیم. هرکسی میخواست که زودتر وسایل شخصی خودش را داخل صندوق عقب ماشین، جا بدهد که لازم نباشد روی پاهاش بگذارد و تا خارج شهر مزاحمش باشد. بعداز این که خیالم راحت شد که وسایلم، داخل صندوق گذاشته شد. پریدم و کنار پنجره ماشین جا گرفتم. شاید کمی مضحک به نظر بیاید، اما برای نشستن کنار پنجره همیشه دعوا میشد. ردیف عقب ماشین که دوتا پنجره بیشتر ندارد، و ما هفت تا بودیم البته کوچکترینمان جلو روی پای مادر مینشست. ولی ما شش تا همیشه جرو بحث داشتیم و معمولا بچه بزرگترها زورشان به ما میچربید و پیروز میشدند و من محکوم به وسط نشستن بودم. ولی همیشه دلم میخواست کنار پنجره باشم تا بتوانم مناظر بیرون راببینم. ولی فقط زمانی این امر محقق میشد که همه بچه ها درماشین نبودند ومیتوانستم جای بزرگترها بنشینم. مکان مشخص شده، خیلی هم دور نبود. پس از گذشتن یک ربع به محل مورد نظر رسیدیم. یک گروه دیگر هم از اقوام رسیده بودند و منتظرما بودند. از ماشین پیاده شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی، بزرگترها، جای مناسبی را برای نشستن انتخاب کردند. جایی که نیمه آفتاب و نیمه سایه بود و در کنار آن یک جوی آب زلال و شفاف در حال عبور بود. تلاش، برای چیدمان و حمل وسایل توسط همه افراد شروع شد. با سرعت زیادی تمام اثاثیه از ماشین ها برروی جایگاه مورد نظر گذاشت شد و هرکسی به دنبال تفریح مناسب خودش رفت. پسرها با شادی زیاد و سروصدا با توپ پلاستیکی سه لایه، به سمت زمین فوتبال رفتند و بعد از یارکشی شروع به بازی کردند. پدرها هم به دنبال آوردن هیزم و روشن کردن آتش برای بار گذاشتن چای آتیشی و بعد هم، درست کردن جوجه کباب به تکاپو افتاده بودند .مادرها هم پس از آماده کردن وسایل چای خوری و جا کردن ظروف میوه و آجیل و تخمه، منتظرآمدن بقیه شدند. من که با آمدن گروه اول، اکیپ دوستان همسالم، تکمیل شده بود، به سراغ بازی مورد علاقه خودم و دوستانم رفتم. بله ازهمان زمان به دنبال آفریدن نقش های بزرگسالی بودم. امروز میخواستم نقش راه اندازی یک سوپرمارکت بزرگ را ایفاکنم. نقش های هرکسی را مشخص کردم .تعدادی از آنها باید نقش مشتری میداشتند و یک نفر مغازه دار می شد و دونفر همکار فروشنده میشدندو جایگاه را آماده چیدن سبزی و میوه میکردند. ولی قبل از آن، همه باید برای تهیه مواد لازم سوپر مارکت، همکاری میکردند. مواد لازم عبارت بود، از انواع شاخ و برگ درختان. انواع گل های رنگارنگ و میوه درخت کاج و سنگ ها ی خاص و تخته چوبهای رها شده در جنگل و هر آنچه از دل طبیعت که میتوانست در تخیل ما، وسایل یک سوپرمارکت را فراهم کند . گاهی دسته هایی از برگهای سوزنی شکل کاج یا چناررا با نخ و طناب میبستیم و بجای سبزی خوردن استفاده میکردیم. الحق و الانصاف همه به خوبی از پس کارهای محول شده برآمدند و سوپرمارکت آماده بهره برداری شد. یکی نقش مشتری را بازی کرد و جالب، این بود که دقیقا از دیالوگهایی استفاده میکرد که مادر و پدرشان و بزرگترها در موقع خرید استفاده می کنند . یکی ، هم نقش مغازه دار، را بازی میکرد و یکی هم شاگرد مغازه میشد و خرید و فروش و چانه زنی به راه بود. و درعالم خیال همه فکرمیکردند که واقعا بزرگ شده اند و در نقش والدین خوب نقش ایفا میکردند. حسابی گرم بازی شده بودیم، که با صدای مهربان مادرم به خودمان آمدیم و برای خوردن ناهار فرا خوانده شدیم . تازه فهمیدیم که بقیه دوستان خانوادگی هم رسیده بودند وما اصلا متوجه نشده بودیم، چون جایگاه بازارچه خیالیمون، با جایگاه نشستن خانواده کمی فاصله داشت.

بوی خوش جوجه کباب، تازه به یادمان آورد که چقدر گرسنه شده ایم . سر سفره طولانی که پهن شده بود، هرخانواده در کنار بزرگتر خودش جای گرفت و کشیدن برنج خوش پخت و خوش بو ی ایرانی، توسط میزبان، شروع شد و پدرها هم جوجه ها و گوجه ها ی کبابی را توزیع کردند. چهره ها همه شاد و پرانرژی بود. و چهره پسرها که زیر آفتاب، فوتبال بازی کرده بودند ، تقریبا سوخته بود. درکنار هم وب ا صمیمیت زیادی ناهار خورده شد و همه سیرو پر شدند وسپس همگی در جمع کردن سفره به هم کمک کردند و سانس بعداز ناهار شروع شد. آقایان به چرت کوتاه بعدازظهرشان رسیدند و جوان ترها مشغول بازی شطرنج و پاسور و تخته نرد، شدند. پسران کوچک تر هم وارد حوضچه آب شدند و به آب بازی پرداختند. مادرها هم به صحبت درمورد مسایل خانه داری و بچه داری و آشپزی وشیرینی پزی و خیاطی وگهگاهی غیبت جاری و خواهر شوهر و مادرشوهر مشغول شدند. ومن هم همسالان را تشویق به بازی فکری و مطالعه کردم و بازی اسم، فامیل را شروع کردیم. راستش توی بازی اسم فامیل، تا حالا هیچکسی نتوانسته من را شکست بدهد . شاید به همین دلیل بود که من همیشه چندعدد خودکارو تعدادی برگه کاغذ همراه خودم داشتم، تا در هر فرصتی تبحر خودم رادر این بازی ، به رخ همه بکشم و کلی لذت ببرم . یکی دیگر، ازادوات بازی که همیشه همراهم بود کش شلوار بود. بله کش شلوار ازهمان هایی که مارپیچ سفید و قرمز داشت. ما دخترها، بازی به نام کش بازی داشتیم که سه نفره انجام می شد، به طوری که دوسر کش را گره میدادیم و دونفر آن را دور پاها، می انداختند و نفرسوم، ازروی کش ها می. پرید و نباید بدنش باکش ها تماس برخورد می کرد . درمرحله اول کش، پشت مچ پا قرارمیگرفت وبازی شروع میشد و درصورت درست انجام دادن این مرحلع بازیکن به مرحله بعد میرفت و سپس کش، بالاتر می آمد و پشت زانو و سپس بالاتر، پشت ران و در مرحله نهایی پشت کمر قرار میگرفت که با بالاتر رفتن ارتفاع کش، بازی سخت تر میشد. البته این بازی مراحل تکمیلی سختی داشت، که معمولا هیچ کسی نمی توانست به آن مرحله برسد. ولی پراز تحرک بود و نیاز به تمرکز وتمرین و قوه بدنی نسبتا خوبی، داشت . این بازی حسابی مایه ی رقابت سالم و دوستانه و سوزاندن کالریهای اشباع شده دربدن ما میشد.

پسرها بعداز ساعت ها، آب بازی ، به دستورپدر، هندوانه بزرگی که از صبح در آب مانده بود و حسابی خنک شده بود را آوردند و پدر آن ها را قاچ زد و بین همه تقسیم کرد و چه لذتی داشت خوردن هندوانه در گرمای عصر تابستان و بعداز کلی بازی کردن و تشنه شدن . آخرین مرحله بازی دسته جمعی که صورت میگرفت به پیشنهاد پدر بود و معمولا همه افراد اعم ازکوچک و بزرگ و زن و مرد شرکت میکردند. بازی به این صورت بود که دریک محیط مناسب یک نشان مشخص، گذاشته میشد که معمولا یا یک تکه سنگ بود و یا یک پیت حلبی رها شده در طبیعت، که این هدف، دریک جا ثابت گذاشته شد و همه باید تعدادمشخصی سنگ جمع می کردند و به نوبت به طرف هدف پرتاب میکردند و هرکسی که همه سنگها را به هدف، میزد برنده میشد و بقیه هم با دست و جیغ و هورا ، آخرین انرژیهای باقی مانده دربدن را تخلیه میکردند. و با تمام شدن این بازی و تمام شدن خنده های ته دلی کلیه افراد خانواده میهمانی روز جمعه به پایان رسید. هوا درحال تاریک شدن بود و با ندای پدر، همه مشغول جمع کردن وسایلی شدند که تاشعاع چندمتری ریخت و پاش شده بود. وبعداز تمیز کردن محل از کوه زباله ای که به وجود آمده بود، هرخانواده سوار ماشین خودش شد و ازهم جداشدند و وعده هفته بعد هم گذاشته شد و همه با خوشحال و با خاطرات خوش آن روز ازیکدیگر جداشدند.
بله مانسلی بودیم که درشادیها و غمها همیشه در کنار هم بودیم و تعدد، نفرات خانواده نه تنها، برای ما مشکلی ایجاد نمیکرد، بلکه باعث اتحاد و همبستگی و بوجود آوردن لحظه های خوش در کنار یکدیگر میشد.
پایان
