پنجره های زندگی من:
پنجره 1
اولین پنجره زندگی من مرا یاد کلاس اول ابتدایی میاندازد معلم من، خانم عقیلی زنی بسیار مهربان و کوتاه قد وبا چهره ای دوست داشتنی و نورانی بود.
کلاس ما در کنار یک باغچه پر از گلهای یاس و درخت کاج و سرو و بید قرار داشت و نسیم خوبی را به داخل کلاس درس هدایت می کرد. فاصله پنجره تا زمین، نیم متر بود. پسرهای کلاس تند و تیز می رفتند روی نیمکت و از پنجره بیرون میپریدند.
اما کمتر دختری هم چنین اجازهای به خودش می داد که این ریسک رابکند. من هم خیلی دلم میخواست این کار را انجام بدهم.
یک روز دیگر، بر ترسم غلبه کردم و از روی نیمکت خودم را به سمت حیاط پرتاب کردم. ازخوشحالی نزدیک بود که بال دربیاورم. انگار پیروزی بزرگ به دست آورده بودم. در حیاط گشتی زدم. آبی به صورتم زدم. خنک شدم و حالم جا آمد.
به سمت پنجره کلاس رفتم. ولی نتوانستم ازدیواربالا بروم. چون نتوانستم از پنجره بالا بروم یواشکی ازدرب کلاس به داخل خزیدم و برروی نیمکتم نشستم.
خانم عقیلی زیر چشمی به من نگاهی انداخت، اما چیزی نگفت. فکرمی کنم منتظر بود اگر تکرار بکنم مرا توبیخ کند.
اما هیچ وقت این تکرار اتفاق نیفتاد. چون به خودم ثابت شده بود که من هم می توانم بدون اجازه کارپسرانه ای را انجام بدهم ولی به نظرم اصل این کاربا اغماضی که از معلمم دیدم درست نبود.
این خاطره پس از 45 سال هنوز درذهنم زنده است.

پنجره دوم: (سرنوشت)
پنجره ای که در بین راه پله های طبقه دوم و سوم قرار گرفته بود واندازه آن نیم متردر نیم متر بود و شیشه های مشجری داشت. پنجره بسیار کوچک اما پرکاربردبود. همین پنجره سرنوشت مرا عوض کرد.
درآن زمان، هنوزدرب بازکن الکترونیکی یا همان آیفون، وجود نداشت. برای فهمیدن این که چه کسی پشت درهست، اول باید ازاین پنجره بیرون را نگاه می کردیم و او را شناسایی می کردیم بعد تصمیم می گرفتیم که در باز شود یا باز نشود.
آن روز هم زنگ خانه ما به صدا درآمد حدود ساعت ۱۱ صبح بود. مادر مشغول بچه داری بود. کس دیگری هم در خانه نبود پس من باید در را باز میکردم.
دوان دوان و به امر مادر که دستور داد بروم وببینم چه کسی اس، به طرف پنجره دویدم بیرون را نگاه کردم. آقای جوانی ایستاده بود. سن و سالش حدود 24 ساله بود. کنار موتوری تکیه داده و بالا (پنجره) را نگاه میکرد.
ما به دیدن افراد مختلف درطول روز و شب، عادت داشتیم چون هر روز دوستان پدرم میآمدند و چیزی می دادند و یا چیزی می گرفتند و پیغامی داشتند یا پیغامی میبردند.
پرسیدم: آقا با کی کار دارید؟ نگاهی کردو هیچی نگفت.
دوباره گفتم آقا با کی کار دارید؟ لبخند موزیانهای بر لبانش نشست. دوباره پرسیدم آقا
پرسیدم با کی کار دارید؟ دیگر داشتم عصبانی میشدم تصمیم گرفتم پنجره راببندم و به داخل بروم.
ناگهان دیدم خانم مسنی از کنار دیوار به سمت پسر موتور سواررفت.
تا او را دیدم شستم خبردار شد. بله این مادر سمج بود که به تازگی به عنوان خواستگاربه خانه مارفت و آمد داشت.
آرام ولی عصبانی سلام کردم.
زن گفت لطفا در را باز کنید با مادرتان کاردارم.
به داخل خانه رفتم مادرپرسید: پس کی بود چرا در را باز نکردی؟
نگاهم رادزدیدم و گفتم همان خانم مسنی است که چندباربه خانه آمده . من نمی روم در را باز کنم و برادر کوچکم را ازبغل مادرگرفتم و به غار تنهایی خودم رفتم.
این تنها لحظه ای بود که من همسر آینده ام را دیدم. دیدار بعدی ما در روز خرید عروسی اتفاق افتاد.

