خوشحال بود، که امروز به دانشگاه نمی رود. دیشب آخر وقت، از طرف استاد، پیامکی آمد، که به دلایلی امروز کلاس ندارند و رفتن به دانشگاه لزومی ندارد. پس تصمیم گرفت، کمی بیشتر از روزهای تعطیل دیگر در رختخواب بماند.
خانه ساکت بود. پدر به شرکت و مادر به دانشگاه رفته بودند. خانه آنها فضایی بسیار دلنشین و صمیمی داشت و او همیشه به پدرو مادرش افتخار میکرد و خدارا شکر میکرد که درخانوادهای مقبول رشد کرده است. حسابی در رختخواب نرم و راحتش، غلت میزد. ولی از آنجا که همیشه سحرخیز بود خوابش نمیبرد. به این فکر می کرد که هنوز یک سال دیگر باید درس بخواند تا دررشته مترجمی زبان لیسانس بگیرد. تازه این هم که کافی نبود. پدراز او قول گرفته بود که باید فوق لیسانس را هم درهمین رشته بگیرد. تا بتواند شغل خوبی به دست بیاورد. خوشبختانه رشته درسیاش را دوست داشت و خواندن برایش خسته کننده نبود.
کششی به اندامش داد و از رختخواب بیرون آمد. چشمش به یادداشتی برروی یخچال افتاد. نیلوفرجان ماشین لباسشویی را روشن کردم. لطفن بعداز خاموش کردن، لباسها را به پشت بام ببر وبرروی طناب، پهن کن تا خوب آفتاب بخورند. ناهارهم هرچه دلت خواست بپز. دوستت دارم. مامان جان.
نگاهش به ماشین لباسشویی افتاد. بیحرکت و ساکت بود .معلوم بود که کارش تمام شده است. آفتاب پاییزی از پشت پنجره آشپزخانه برروی میز ناهار خوری تابیده بود. یک استکان قهوه درزیر این آفتاب خیلی میچسبید. قهوه ای دم کرد و درفنجان زیبایی برای خودش ریخت و با اشتها آن را سرکشید. سپس سبد مخصوص را برداشت ، لباسهارا در آن گذاشت. خودش را درآینه نگاه کرد و دستی به موهای بلند و مشکی اش کشید. به رنگ بنفش خوش رنگ تاپی که پوشیده بود نگاهی انداخت. زیبایی ناشی از طراوت جوانی خودش را در آینه تحسین کرد. درکل او دختر خود شیفته ای بود.
پلهها را بالا رفت تا به پشت بام رسید. به به فصل پاییز، چه نسیم قشنگی و چه آفتاب دلپذیری مردم جهان را میهمان کرده بود. لباسها رایکی یکی با دقت و وسواس خاصی پهن کرده و گیره زد. اما دلش نیامد از این هوا دل بکند. پس برروی صندلی راحتی پدر تکیه زد و حمام آفتاب گرفت. درزیر نور کم فروغ خورشید پاییزی کم کم گرمای ملایمی بروجودش جاری شد و حالت خواب آلودگی براو مستولی شد. چقدر این حالت را دوست داشت. خوابیدن در زیرآسمان، درنهایت لاقیدی و بیخیالی. بدنش سست شده بود و موهایش با نسیم به اطراف پرواز می کردند. حالتی بین خواب و بیداری داشت.
ناگهان با صدای شکستن شیشه ای و فرو ریختن آن، از خلسه خودش خارج شد. به اطراف نگاه کرد چیزی ندید. فکرکرد کسی در حیاط خانه اشان است از لبه پشت بام نگاهی به حیاط کرد، اما کسی نبود. نگاهش به حیاط خانه همسایه افتاد. حیاطی قدیمی و نه چندان تمیز و پراز برگهای زرد و نارنجی که برروی زمین ریخته بود. اما چند بوته گل رزپاییزی و درشت در کنار یکی از باغچهها به چشم میخورد.
خانه درها و پنجرههای قدیمی داشت. یکی از پنجره ها شکسته بود ولی هرچه منتظر شد صدای کسی را بشنود، خبری نبود.خواست به عقب برگرددد، که ناگهان دید مردی لاغراندام ، با موهای فرفری و نامنظم مشکی با شلوار آبی و بلوز سفید، از پنجره شکسته بیرون پرید و بدون توجه به اطراف و با عجله، از درب خانه بیرون رفت و به سمت چپ کوچه شروع به دوید ن کرد.
نیلوفر او را نشناخت. او اصلا همسایه ها را نمیشناخت. چون هیچوقت با آنها تماسی نگرفته بود سرش به کار خودش بود صبح می رفت و شب برمی گشت و کاری به کار دیگران نداشت. کمی به حیاط نگاه کرد و منتظر ماند تاکسی صدایی بکند یا خبری بشود ولی خبری نشد. در ذهنش هزارتا سوال به وجود آمده بود که جواب هیچکدام را نمی دانست.
به داخل خانه رفت درها و پنجره ها را محکم بست. کمی ترسیده بود. نکند او دزد بوده و بعدا بخواهد به سراغ خانه آنها بیاید. خواست به مادر زنگ بزند، ولی با خودش گفت: تمرکز او را به هنگام تدریس در کلاس برهم خواهد زد. فکر کرد، شاید هم اصلا چیز مهمی نبوده و او قضیه را پلیسی کرده باشد. ناهار ساده ای درست کرد و خورد و برا ی اینکه مادر و پدر را غافلگیر کند با کمک گوگل و اینترنت، دستور پخت قیمه مجلسی را پیدا کرد و یک قابلمه خورش قیمه بار گذاشت. این خورش مورد علاقه همه اشان مخصوصا پدر بود. شعله زیر قابلمه را کم کرد و به سراغ جزوه هایش رفت و در آن ها غرق شد و تقریبا اتفاق صبح رافراموش کرده بود.
صدای چرخیدن کلید برروی در، او را به خود آورد و فوری به سراغ خورش رفت. حسابی جا افتاده بود. مادر که از بوی خورش تعجب کرده بود فریاد زد: به به، چه کرده دخترمن. کاش هرروز دانشگاه تعطیل شود تا ما هم فیض ببریم. بوی آن که بسیار عالی است و لبخند مرموزی زد. نیلوفر سلام بلندی کرد و درحالی که خودش رابرای مادرش لوس میکرد گفت: مامان من این همه برای شما غذاهای خوشمزه پختم ، بشکنه این دست که نمک نداره و خنده ریزی کرد و برنجها را بارگذاشت.
ناگهان از کوچه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد و پشت سرآن صدای همهمه هایی از کوچه به گوش رسید. مادر بیرون را نگاه کرد. درب خانه همسایه کناری شلوغ بود. نیلوفر به یاد جریان صبح افتاد. پس از چند دقیقه، زنگ اف اف را زدند. آقای پلیس از مادر خواست، که به چند سوال او جواب بدهد. مادر لباسش را پوشید و بیرون رفت. نیلوفر گوشی آیفون تصویری را برداشت و مکالمه آن ها راگوش کرد. مادر گفت: جناب سرهنگ من اصلا اینها را نمی شناسم. یکی دوبار این خانم مسن را دیده ام آنها تازگی به محل ما آمده اند. من هم ازصبح دانشگاه بوده ام و تازه برگشتم و از هیچ ماجرایی خبر ندارم. نیلوفربه یاد اتفاق صبح افتاد واحساس کرد که دیگر باید تمام جریان را برای پلیس تعریف کند.
افسر پلیس تمام ماجرا را در برگه ای مکتوب کرد و نیلوفر هم پای آن را امضا کرد او نمی دانست که این امضا و گواهی دادن، مسیر زندگیش را عوض خواهد کرد.
پیرزن همسایه بیچاره، بارنگ و رویی پریده ولی چهره ای نورانی، با دقت به حرفهای نیلوفر گوش می کرد و مادر با تعجب بیشتری درحال گوش دادن بود. افسر تشکری کرد و همه را متفرق کرد . پیرزن جلوتر آمد و ازنیلوفر تشکر کرد و گفت: پیربشی دخترم ، ممنونم که ماجرا را برای پلیس گفتی، البته شکستن شیشه ازروی عمد نبوده و جای نگرانی نیست. لحنش بسیار خالصانه و مهربان بود. داخل که رفتند پدرهم رسید و نیلوفر جریان را تعریف کرد . پدر گفت: من دیروز همچین شخصی را در همین خانه دیدم. خیلی عادی بود و اصلا به نظرمشکوک نمی آمد. مادرگفت: مستاجرین این خانه هم جز دردسر چیزی برای ما ندارند. ولی نیلوفر گفت: مادر بیخودی قضاوت نکن هنوز که اتفاقی نیفتاده. چرا بیخود مردم را محکوم میکنید.