خوشحال بود، که امروز به دانشگاه نمی رود. دیشب آخر وقت، از طرف استاد، پیامکی آمد، که به دلایلی امروز کلاس ندارند و رفتن به دانشگاه لزومی ندارد. پس تصمیم گرفت، کمی بیشتر از روزهای تعطیل دیگر در رختخواب بماند.
خانه ساکت بود. پدر به شرکت و مادر به دانشگاه رفته بودند. خانه آنها فضایی بسیار دلنشین و صمیمی داشت و او همیشه به پدرو مادرش افتخار میکرد و خدارا شکر میکرد که درخانوادهای مقبول رشد کرده است. حسابی در رختخواب نرم و راحتش، غلت میزد. ولی از آنجا که همیشه سحرخیز بود خوابش نمیبرد. به این فکر می کرد که هنوز یک سال دیگر باید درس بخواند تا دررشته مترجمی زبان لیسانس بگیرد. تازه این هم که کافی نبود. پدراز او قول گرفته بود که باید فوق لیسانس را هم درهمین رشته بگیرد. تا بتواند شغل خوبی به دست بیاورد. خوشبختانه رشته درسیاش را دوست داشت و خواندن برایش خسته کننده نبود.
کششی به اندامش داد و از رختخواب بیرون آمد. چشمش به یادداشتی برروی یخچال افتاد. نیلوفرجان ماشین لباسشویی را روشن کردم. لطفن بعداز خاموش کردن، لباسها را به پشت بام ببر وبرروی طناب، پهن کن تا خوب آفتاب بخورند. ناهارهم هرچه دلت خواست بپز. دوستت دارم. مامان جان.
نگاهش به ماشین لباسشویی افتاد. بیحرکت و ساکت بود .معلوم بود که کارش تمام شده است. آفتاب پاییزی از پشت پنجره آشپزخانه برروی میز ناهار خوری تابیده بود. یک استکان قهوه درزیر این آفتاب خیلی میچسبید. قهوه ای دم کرد و درفنجان زیبایی برای خودش ریخت و با اشتها آن را سرکشید. سپس سبد مخصوص را برداشت ، لباسهارا در آن گذاشت. خودش را درآینه نگاه کرد و دستی به موهای بلند و مشکی اش کشید. به رنگ بنفش خوش رنگ تاپی که پوشیده بود نگاهی انداخت. زیبایی ناشی از طراوت جوانی خودش را در آینه تحسین کرد. درکل او دختر خود شیفته ای بود.
پلهها را بالا رفت تا به پشت بام رسید. به به فصل پاییز، چه نسیم قشنگی و چه آفتاب دلپذیری مردم جهان را میهمان کرده بود. لباسها رایکی یکی با دقت و وسواس خاصی پهن کرده و گیره زد. اما دلش نیامد از این هوا دل بکند. پس برروی صندلی راحتی پدر تکیه زد و حمام آفتاب گرفت. درزیر نور کم فروغ خورشید پاییزی کم کم گرمای ملایمی بروجودش جاری شد و حالت خواب آلودگی براو مستولی شد. چقدر این حالت را دوست داشت. خوابیدن در زیرآسمان، درنهایت لاقیدی و بیخیالی. بدنش سست شده بود و موهایش با نسیم به اطراف پرواز می کردند. حالتی بین خواب و بیداری داشت.
ناگهان با صدای شکستن شیشه ای و فرو ریختن آن، از خلسه خودش خارج شد. به اطراف نگاه کرد چیزی ندید. فکرکرد کسی در حیاط خانه اشان است از لبه پشت بام نگاهی به حیاط کرد، اما کسی نبود. نگاهش به حیاط خانه همسایه افتاد. حیاطی قدیمی و نه چندان تمیز و پراز برگهای زرد و نارنجی که برروی زمین ریخته بود. اما چند بوته گل رزپاییزی و درشت در کنار یکی از باغچهها به چشم میخورد.
خانه درها و پنجرههای قدیمی داشت. یکی از پنجره ها شکسته بود ولی هرچه منتظر شد صدای کسی را بشنود، خبری نبود.خواست به عقب برگرددد، که ناگهان دید مردی لاغراندام ، با موهای فرفری و نامنظم مشکی با شلوار آبی و بلوز سفید، از پنجره شکسته بیرون پرید و بدون توجه به اطراف و با عجله، از درب خانه بیرون رفت و به سمت چپ کوچه شروع به دوید ن کرد.
نیلوفر او را نشناخت. او اصلا همسایه ها را نمیشناخت. چون هیچوقت با آنها تماسی نگرفته بود سرش به کار خودش بود صبح می رفت و شب برمی گشت و کاری به کار دیگران نداشت. کمی به حیاط نگاه کرد و منتظر ماند تاکسی صدایی بکند یا خبری بشود ولی خبری نشد. در ذهنش هزارتا سوال به وجود آمده بود که جواب هیچکدام را نمی دانست.
به داخل خانه رفت درها و پنجره ها را محکم بست. کمی ترسیده بود. نکند او دزد بوده و بعدا بخواهد به سراغ خانه آنها بیاید. خواست به مادر زنگ بزند، ولی با خودش گفت: تمرکز او را به هنگام تدریس در کلاس برهم خواهد زد. فکر کرد، شاید هم اصلا چیز مهمی نبوده و او قضیه را پلیسی کرده باشد. ناهار ساده ای درست کرد و خورد و برا ی اینکه مادر و پدر را غافلگیر کند با کمک گوگل و اینترنت، دستور پخت قیمه مجلسی را پیدا کرد و یک قابلمه خورش قیمه بار گذاشت. این خورش مورد علاقه همه اشان مخصوصا پدر بود. شعله زیر قابلمه را کم کرد و به سراغ جزوه هایش رفت و در آن ها غرق شد و تقریبا اتفاق صبح رافراموش کرده بود.
صدای چرخیدن کلید برروی در، او را به خود آورد و فوری به سراغ خورش رفت. حسابی جا افتاده بود. مادر که از بوی خورش تعجب کرده بود فریاد زد: به به، چه کرده دخترمن. کاش هرروز دانشگاه تعطیل شود تا ما هم فیض ببریم. بوی آن که بسیار عالی است و لبخند مرموزی زد. نیلوفر سلام بلندی کرد و درحالی که خودش رابرای مادرش لوس میکرد گفت: مامان من این همه برای شما غذاهای خوشمزه پختم ، بشکنه این دست که نمک نداره و خنده ریزی کرد و برنجها را بارگذاشت.
ناگهان از کوچه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد و پشت سرآن صدای همهمه هایی از کوچه به گوش رسید. مادر بیرون را نگاه کرد. درب خانه همسایه کناری شلوغ بود. نیلوفر به یاد جریان صبح افتاد. پس از چند دقیقه، زنگ اف اف را زدند. آقای پلیس از مادر خواست، که به چند سوال او جواب بدهد. مادر لباسش را پوشید و بیرون رفت. نیلوفر گوشی آیفون تصویری را برداشت و مکالمه آن ها راگوش کرد. مادر گفت: جناب سرهنگ من اصلا اینها را نمی شناسم. یکی دوبار این خانم مسن را دیده ام آنها تازگی به محل ما آمده اند. من هم ازصبح دانشگاه بوده ام و تازه برگشتم و از هیچ ماجرایی خبر ندارم. نیلوفربه یاد اتفاق صبح افتاد واحساس کرد که دیگر باید تمام جریان را برای پلیس تعریف کند.
افسر پلیس تمام ماجرا را در برگه ای مکتوب کرد و نیلوفر هم پای آن را امضا کرد او نمی دانست که این امضا و گواهی دادن، مسیر زندگیش را عوض خواهد کرد.
پیرزن همسایه بیچاره، بارنگ و رویی پریده ولی چهره ای نورانی، با دقت به حرفهای نیلوفر گوش می کرد و مادر با تعجب بیشتری درحال گوش دادن بود. افسر تشکری کرد و همه را متفرق کرد . پیرزن جلوتر آمد و ازنیلوفر تشکر کرد و گفت: پیربشی دخترم ، ممنونم که ماجرا را برای پلیس گفتی، البته شکستن شیشه ازروی عمد نبوده و جای نگرانی نیست. لحنش بسیار خالصانه و مهربان بود. داخل که رفتند پدرهم رسید و نیلوفر جریان را تعریف کرد . پدر گفت: من دیروز همچین شخصی را در همین خانه دیدم. خیلی عادی بود و اصلا به نظرمشکوک نمی آمد. مادرگفت: مستاجرین این خانه هم جز دردسر چیزی برای ما ندارند. ولی نیلوفر گفت: مادر بیخودی قضاوت نکن هنوز که اتفاقی نیفتاده. چرا بیخود مردم را محکوم میکنید.

صبح دوشنبه
درراه برگشت از دانشگاه بود و سلانه سلانه به طرف خانه می رفت، چشمش به همان خانم همسایه کنار خانهاشان افتادکه زنبیل بزرگ و سنگینی را به سختی حمل می کرد. خواست به رویش نیاورد ولی دلش نیامد. جلوتررفت و سلامی کرد. پیرزن به محض دیدنش او را شناخت و جواب سلامش را به گرمی داد.، چقدر لحنش صمیمی بود انگار که سالهاست نیلوفر را میشناسد. نیلوفر گفت: لطفا زنبیلتان را بدهید تا کمکتان کنم. پیرزن که معلوم بود خسته شده، ازخدا خواسته، دسته زنبیل را رها کرد و به دست نیلوفر سپرد . همراه هم، به راه افتادند. پیرزن پرسید: دخترم من شما را به چه نامی صدا کنم. جواب داد: نیلوفر. پیرزن گفت: به به چه اسم قشنگی مثل خودتان زیباست. من هم شهین هستم . حسابی خسته شده ام، ممنونم که به دادم رسیدی؟ دیگر پیرشده ام و توانم کم شده است.
نیلوفر ازاین همه خرید شهین خانم تعجب کرد و گفت: ظاهرا میهمان دارید این همه خرید کرده اید؟ شهین خانم گفت: نه دخترم من در این شهر کسی را ندارم و با پسرم زندگی می کنم. نیلوفر پرسید: خوب چرا پسرتان برایتان خرید نمی کند؟ مادرمکثی کرد و گفت: اوبه ماموریت رفته و چند روز دیگر برمی گردد. خواستم که خرید چند روزم را بکنم، که دیگر از خانه بیرون نیایم و ادامه داد، پسرمن نامش همایون است. او مهندس است. و به خاطر کارش بیشتر وقتها در سفراست. اما در صدایش نگرانی محرزی دیده می شد. به خانه رسیدند و از یکدیگر جداشدند.
عصر سه شنبه
مادر با صدای زنگ خانه به طرف آیفون رفت و پرسید کیه ؟ صدایی گفت: لطفا چند لحظه تشریف بیارید؟ مادر با تعجب به درخانه رفت. شهین خانم با یک کاسه آش خوش رنگ و لعاب، پشت در ایستاده بود. مادر سلامی کرد وشهین خانم گفت: دیروز به نیلوفرخانم خیلی زحمت دادم به رسم تشکر گفتم، برایتان کمی آش بیاورم. مادر تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. تعارف سرزبانی کرد و پس از رفتن شهین خانم در را بست و داخل خانه شد. نیلوفر راصدازد و گفت: به، به، شنیدم دوست جدید پیداکردی. نیلوفر چشمش به کاسه آش افتاد و گفت دوست ؟ کدام دوست؟
وقتی مادر گفت: شهین خانم برای شما آش آورده. نیلوفر قضیه دیروز را برایش تعریف کرد. و مادرگفت: اتفاقا صبح که خواستم به دانشگاه بروم، بوی پیازداغ همه جا را برداشته بود. باخودم گفتم چه خانم کدبانو و سحرخیزی درکوچه ماست که به این زودی پیازداغش را هم .آماده کرده است. راستش را بخواهی هوس آش رشته کردم و باخودم گفتم برای آخر هفته بپزم.
سرشب بود. دورهم نشسته بودند. ناگهان صدای آژیر ماشین پلیس و بعد از آن، صدای داد و فریاد مردی بلند شد و گفت: پیرزن احترام خودت را نگهدار. برو اون پسر دزدت رو بیار و تحویلش بده . بالاخره که گیرش میارم و میندازمش توی زندان تا آب خنک بخوره. پیرزن که تا آن لحظه ساکت بود گفت: بالاخره معلوم میشود که چه کسی باید برود و آب خنک بخورد. من همه کارهایم را به خدا واگذار کردم تاخودش قضاوت کند. پدر از پشت پنجره شاهد ماجرا بود ولی هچ قضاوتی نکرد و گفت: ان شاءالله خدا گرفتاری همه را برطرف کنه مادرهم گفت:الهی آمین.
صبح زود، نیلوفر از خانواده خداحافظی کرد و به کوچه رفت که به دانشگاه برود. هوای مطبوع پاییزی اورا سرحال آورد. هموز غرق این سرخوشی بود که ناگهان جسمی نیمه جان را در جلوی پایش مشاهده کرد و با ترس دورو برش را نگاه کرد و به سمتش رفت هیچ کسی یا ماشینی در کوچه نبود وخوب که نگاه کرد دید که شهین خانم است که رنگش زرد شده و بدنش به لرزه درآمده فوری زنگ زد و از پدر و مادر کمک خواست و سریعا به اورژانس زنگ زد و منتظر ماندند تا رسید. پزشک اورژانس تشخیص داد که پیرزن بیچاره براثر افت قند خون از حال رفته است و مقداری انسولین برایش تزریق کرد و حالش بهتر شد. نسخه ای برایش نوشتند و رفتند. مادر و نیلوفر با کمک یکدیگر شهین خانم را به داخل خانه اش بردند برروی کاناپه رنگ و رو رفته ای خوابانیدند .
نیلوفر کنارش نشست شهین خانم بیحال و نزار بود. نیلوفر به اطراف نگاهی انداخت. چشمش به دیوار افتاد.برروی دیوار عکس دوران جوانی مهین خانم و مرد بلند قامتی با یک کودک هفت، هشت ساله دیده میشد. دریک قاب دیگر عکس جوان لاغر اندام و موفرفری بود. ناگهان چهره آن مردی که درحیاط بود در جلوی چشمانش درخشید. بله خودش بود ولی چرا؟ اما هیچی نگفت. مادر که حسابی دیرش شده بود از نیلوفر پرسید: که اگر میتواند یک ساعتی را پیش شهین خانم بماند تا خوب حالش جا بیاید بعد به دانشگاه برود و نیلوفر نفهمید که چرا بدون فکرکردن، به مادر جواب مثبت داد و در کنار شهین خانم ماند و مادر رفت.
از شهین خانم اجازه گرفت تا به آشپزخانه برود و برایش آب میوه بگیرد تا او تقویت بشود و باز هم شهین خانم با کمال میل استقبال کرد و نگاهی ازروی مهر، به قد و بالای نیلوفر انداخت و گفت: شما چقدر مهربانی. من همیشه آرزو داشتم دختری به زیبایی و با کمالات شما داشته باشم . خوشا به حال مادرتان که این قدر خوشبخت است. نیلوفر از این تعریف هم خوشش آمد و هم کمی خجالت کشید.
صدای دستگاه آب میوه گیری درفضا پیچیده بود و لیوان درحال پرشدن از آب پرتقال طبیعی خوش رنگ بود، ناگهان با صدایی نیلوفر به خودش آمد. به طرف صدا برگشت و سایهای را دید که وارد اتاق شد. یک دفعه ترسید. نکند این دزد یا قاتل یا .. باشد دگمه خاموش ّآبمیوه گیری را زد و صدای دستگاه قطع شد و مثل قرقی به طرف در رفت. شهین خانم که حواسش به نیلوفر بود و هول و ترس او را دید، گفت: نگران نباش دخترم . گفتم که پسرم ماموریت است، و زودتر ازموعد ماموریتش تمام شده و برگشته. نیلوفر به تته پته افتاد و هول شد و در حالی که لیوان آب میوه را روی میز می گذاشت، گفت: خوب پس دیگر تنها نیستید. خدا را شکر که حالتان هم بهتر است. پس من بروم که به کلاس دومم برسم و شهین خانم همینطور درحال تشکر کردن بود. نیلوفر چشمانی را از پشت پنجره دید که تا دم در بدرقه اش کردند. لرزه ای بر اندامش افتاد.
کلی سوال برایش پیش آمده بود. زندگی این همسایه کمی مرموز بود. رفت و آمدهای یواشکی، شکستن شیشه و رفت و آمد پلیس ؟ و همه این ها علامت سوال هایی بود که ذهن او را در گیر و مشغول کرده بود.
به خانه که رسید بوی غذای مادر همه جا را پرکرد سلام بلندی کرد و قی که خواست به اتاقش برود چشمش به چند شاخه گل رز خانگی افتاد. از مادرش پرسید: به به کی براتون گل آورده؟ مادرخنده مرموزی کرد و گفت: برای من نه، برای شما آوردند و نیلوفر خودش را جمع و جور کرد و رنگ سرخی ناشی از شرم دخترانه برروی گونههایش پاشیده شد و برای این که به این حالش غلبه کند گفت: مادر دوبار شوخیات گرفته من خیلی گرسنهام، سربه سرم نگذارید.
مادر درحالی که لبخند میزد، شروع به کشیدن غذا کرد و کنار میز نشست و نیلوفر با چشمانی که شبیه علامت سوال شده بودند شروع به غذاخوردن کرد. مادر گفت: امروز شهین خانم به خانه ما آمده بود و برای پسرش ازتو خواستگاری کرد. غذا به گلوی نیلوفر پرید و به سرفه افتاد. داشت خفه می شد که مادر بایک لیوان آب او را نجات داد. گفت: اوه ه حالا چرا هول میکنی؟ هنوز نه به باره، نه به داره. درحالی که خنده بلندی میکرد و سرش را تکان میداد گفت: ای جوانی کجایی که یادت بخیر. نیلوفر تعجبش بیشتر شد و گفت: مادر جان شما که قول و وعده ای ندادی؟ ما اصلا این خانواده را نمیشناسیم. اینها خیلی مرموز هستند و اصلا معلوم نیست چه کاره هستند و از کجا آمده اند.
مادرگفت: نه بابا این بندگان خدا آدم های بسیار خوبی به نظر می آیند .نیلوفرگفت: اینطوریها هم نیست. پس جریان دزدی و پلیس و شکستن شیشه و رفت و آمدهای مشکوک و یواشکی چیست؟ همه اینها میتواند مشوک باشد. مادرگفت: نمی دانم ولی من گفتم که باشما و پدر صحبت کنم. اگر موافق باشید، آنها یک جلسه به خانه ما بیایند تا بیشتر با هم آشنا بشویم. نیلوفر نمیدانست، چرا زبانش بند آمد و اعتراضی نکرد.
ساعت 7 و 45 دقیقه شب و همه چیز آماده بود. میوهها و شیرینیها با سلیقه چیده شده بودند و بوی خوش گلهای یاس رازقی درخانه پیچیده بود. قرار بود مهین خانم و پسرش همایون، ساعت هشت بیایند. نیلوفر دلشوره عجیبی داشت احساس می کرد، حالت تهوع گرفته و هر لحظه ممکن است حالش به هم بخورد. مادر نگاهی به چهره رنگ و رو رفته او انداخت و گفت: وا چی شده ؟چرا اینقدر استرس داری؟ تو که دفعه اولت نیست خواستگار داری. نیلوفر که احساس میکرد یخ کرده، خودش رادرآغوش مادر انداخت و محکم خودش را به او چسباند و احساس گرما کرد و گفت: چقدر خوبه که درکنارم هستی. اما نمی دانم، مادر این باربا هردفعه فرق دارد. با این که من نه این آقاپسر را دیدهام و نه می شناسمش ولی دلم گواهی عجیبی می دهد. مادر اورا سخت درآغوش کشید و بوسه ای برگونه هایش زد و بوی عطربدنش را استنشاق کرد و گفت: توکلت به خداباشد دخترنازنینم. نگران نباش. ان شاء الله هرچه که خیر باشد پیش می آید.
زنگ به صدا در آمد. دقیقا راس ساعت هشت شب. شهین خانم کنار مادر و پسرش درکنار پدر نشسته بودند. جو اتاق سنگین نبود. دوبه دو مشغول اختلاط بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند. مادر نیلوفررا صدا کرد. نیلوفرجان لطفا برای ما چای بیاور.
دست و پایش را گم کرده بود. نمیدانست چرا این قدر قلبش محکم می زند، انگار میخواست ازقفسه سینه اش بیرون بیاید. نفس عمیقی کشید و برخودش مسلط شد. روسریش را مرتب کرد و با احتیاط چهار تا چای دراستکان کمرباریک ریخت درسینی نقره ای گذاشت. سینی را برداشت و به اتاق آمد. چایهای خوش رنگ را تعارف کرد و برروی مبل نشست.
شهین خانم شروع به احوال پرسی کرد و درهمین حال سنگینی نگاههای همایون را برروی خودش احساس کرد.
پدر، مجلس را به دست گرفت و گفت: ما آقایون حرفهایمان رازدیم. فکر کنم مادرها هم حرفها یشان تمام شده است. حالا باید این دو جوان حرفهایشان را باهم بزنند تا به نتیجه مثبت یا منفی برسیم. مادر از قبل در ایوان دوتا صندلی را آماده کرده بود و هردو پس از اجازه گرفتن از بزرگترها به آن جا رفتند. البته که درست درزاویه دید خانواده بودند و هر حرکت آن ها زیر ذره بین پدر رصد میشد.
شب مهتابی و روشنی بود. ماه درآسمان می خندید. نسیم ملایمی که کمی هم خنک بود می وزید. همه جا آرام بود و ستارهها می درخشیدند. نیلوفر ساکت بود. همایون گفت: چقدر شروع یک رابطه برای من سخت است، ولی ظاهرا چاره ای ندارم. خوب دراین مدتی که ما به همسایگی شما آمدهایم، چندین بار به شما زحمت دادهایم . نیلوفر گفت: نه خواهش میکنم انجام وظیفه بوده و سرش را کمی بالا آورد و جرات و جسارتش را جمع کرد و نگاه کاملی به همایون انداخت. ظاهرش بدک نبود.
همایون خودش را کاملا معرفی کرد. دقیقا طبق همان چیزهایی که مادرش گفته بود. اما کنجکاوی نیلوفر گل کرده بود و گفت: میخواهم از شما سوالی بپرسم. همایون گفت: بله حتما. نیلوفر گفت: آن روز که درحیاط بودید، چرا شیشه راشکستید و با عجله فرار کردید؟ همایون صورتش سرخ شد. گفت: راستش از دست شما؟ نیلوفر گفت: چی؟ من؟ من چه ربطی به این ماجرا دارم؟
همایون گفت: آن روز من برای بردن یک سری مدارک از سرساختمان به خانه آمدم. مادر در خانه نبود. در حال برداشتن مدارک بودم که خیلی اتفاقی ، چشمم به شما افتاد که درحال پهن کردن لباس، درپشت بام بودید. نفهمیدم چرا اختیارم را از دست دادم و محو تماشای شما شده بودم، حرکت موهایتان درباد و حالت چهره شما مرا به دنیای دیگری برده بود. ناگهان با صدای نکره گربهی مزاحم حیاط به خودم آمدم. به خاطر این که گربه مرا از حال خوشم بیرون آورده بود،با عصبانیت، لنگه دمپایی را برداشتم و محکم به طرفش پرت کردم و لنگه دمپایی مستقیم به شیشه خورد و شکست .
هول شده بودم نمی دانستم چه کار کنم. باید زودتر به سر قرار می رفتم. اما اگر مادر می آمد و شیشه شکسته را می دید حسابی می ترسید و گمان بد می کرد. خواستم تا آمدن مادر صبرکنم. اما وقت نداشتم. نیلوفر دهانش ازتعجب باز مانده بود. چه سریالهایی جنایی که درذهنش ساخته و پرداخته بود. دردلش به افکار خودش خندید.
همایون ادامه داد، درراه به نانوایی سرزدم .بله مادر درراه برگشت از نانوایی بود جریان را برایش تعریف کردم و با شیشه برصحبت کردم که زودتر برود و شیشه را عوض کند و به سر قرارم رفتم. ولی لحظه دیدن شما را نتوانستم فراموش کنم. باورکنید من آدم هرزهای نیستم و هیچوقت به جایی یا کسی نگاه بدی ندارم. ولی واقعا نمیدانم که چرا آن روز این حال به من دست داد.
صورت نیلوفر قرمز قرمز شده بود. زبانش بندآمده بود. خودش را جمع و جور کرد و پرسید: خوب قضیه ماشین پلیس و آن مردی که داد و بیداد می کرد، پس چه بود؟
همایون گفت: اتفاقا کل ماجرا را برای پدرتان هم تعریف کردم. درپروژه ساخت و سازی که کار میکنم یکی از شرکاء با سوء استفاده از امضای من و جعل کردن آن، یکی از واحدهای مسکونی را به دو نفر فروخته بود و چکهای خریدار دوم را بدون این که ماخبرداشته باشیم، برای خرید مصالح همان ساختمان، استفاده کرده بود و خریدار دوم که اتفاقی قضیه را فهمیده بود، شکایت کرد. من تحت تعقیب بودم. برای همین چند روزی را خیلی با احتیاط رفت و آمد کردم. تا این که مدارک لازم را به دادگاه ارائه دادم و فرد کلاهبردار دیروز دستگیر شد و به جرم خودش اعتراف کرد.
حیاط قدیمی را چراغانی کرده بودند. همه میهمان ها از طرف خانواده عروس بودند. عروسی به سلامتی و شادی پایان گرفت و نیلوفر در یکی از اتاقهای همان خانه قدیمی پرماجرا، زندگی مشترکش را با پسر مرموز همسایه شروع کرد. سال بعد به جای خانه قدیمی برج بلندی به دست همایون ساخته شد. گاهی چشم نیلوفر، به پشت بام خانهاشان میافتاد و با خودش میگفت: سرنوشت، عجب بازیهایی دارد.
