اقیانوس بی کران آبی، آرام آرام در حرکت بود و تلالو نور خورشید برروی آب ها ی زیبا و تمیز، منظره بی بدیلی را رقم زده بود. رنگین کمان زیبا به همه موجودات لبخند می زد. پس از باران لطیفی که آمده بود همه جازیباتر از همیشه شده بود.
پری دریایی پس از کلی شنا کردن، برروی یک قطعه سنگ، زیر نور زیبای خورشید دراز کشیده بود و مرتب سوالش در ذهنش تکرار می شد. چرا دراین اقیانوس بیکران این همه ماهی و موجودات دریایی به تعدادزیاد وجود دارد، اما همنوع من اصلا پیدا نمی شود. هزاران بار این سوال را از خودش کرده بود ولی هیچوقت به جوابش نرسیده بود. نمی دانست باید چه کاربکند.
واقعا چرا او همنوعی مثل خودش دراین اقیانوس بیکران نداشت؟
پیش نهنگ پیررفته بود و از اوسوالش را پرسیده بود اما جواب او برایش قانع کننده نبود. او برای دلخوشی پری دریایی گفته بود: هرچه تعداد موجودی دراقیانوس کمتر باشد ارزش آن بیشتر است و تو برای همین برای همه ما با ارزش و مهم هستی.
از سفره ماهی بزرگ و پیر پرسیده بود: او هم گفته بود که نسل شما براثر طوفان شدیدی از بین رفته است و فقط و فقط توزنده مانده ای ولی این جواب هم پری را قانع نکرد.
به سراغ لاک پشت پیرو بزرگ رفت. لاک پشت پیر بعداز شنیدن سوال پری به او گفت: راستش را بخواهی درسالهای خیلی دور تعداد زیادی ازاقوام تو دراین اقیانوس بودند ولی براثر طوفان و سونامی که اتفاق افتاد، بیشتر آن ها از بین رفتند. آن سونامی خیلی حادثه وحشتناکی بود. اکثر موجودات را به بیرون از آب پرتاب کرد و آن ها بر اثر شدت جراحات زخمی شدند و ازبین رفتند و تعداد خیلی کمی هم که زنده ماندند، ازاین جا کوچ کردند و به قسمت دیگری از اقیانوس رفتند و دیگر کسی از آنها خبری ندارد و.
پری گفت: پس من چگونه زنده هستم؟
لاک پشت پیر و مهربان گفت: آن زمان تو تازه متولد شده بودی و بخاطر کوچک بودنت، براثرتلاطم و طوفان در یک صدف گیر افتاده بودی و پس از تمام شدن طوفان از صدف بیرون آمدی و درکنار من و این دوستان رشد کردی و بزرگ شدی و حالا اقوام تو در گوشه ای دیگر از این اقیانوس زندگی می کنند. ولی تو نمی توانی به آنجا بروی، زیرا آن محل بسیار دوراست.
روزهای زیادی پری به حرفهای دوستانش فکرکردو یک روزدو.باره به سراغ لاک پشت پیر رفت و گفت: اگرمن بخواهم به دنبال خانواده ام بروم، چه خطراتی دردریا مرا تهدید می کند؟ من که باهمه دوست و مهربان هستم . لاک پشت گفت: طوفان های دریایی و صید شدن به دست انسان ها و سرمای قطب و گرمای استوا و…همه اینها برای تو خطر آ.فرین هستند. خواهش میکنم فکر رفتن به این سفررا از سرت بیرون کن مابه تو عادت کرده ایم و دلمان نمیخواهد تو از پیش مابروی.
پری به فکر فرو رفت وبا خودش گفت: .چرا من نتوانم به سفر بروم ؟ پری باز در لاک تنهایی خودش فرو می رفت. البته که او دوستان بسیار زیادی داشت ولی چون همجنس خودش نبودند دچار تنهایی و انزوا شده بود.
چندین بار تصمیم گرفت برترس رفتنش غلبه کند، اما می ترسید او از زمانی که به دنیا آمده بود ازاین منطقه دور نشده بود ودرآن جا همه اورا می شناختند و برایش اهمیت قائل بودند و به او احترام می گذاشتند. اما این ها برای او خانواده نمی شد.
یک روز بالاخره پس از کلنجارهای زیاد با خودش، تصمیم نهایی اش را گرفت و از دوستانش خداحافظی کرد و به دنبال سرنوشت جدیدش راهی شد.