هرروز صبح، به غیر از روزهای تعطیل، این رویداد تکرار میشود. او باید سر ساعت، در محل کارش ساعت ورود ش را کارت بزند. مادر تند و سریع کارهایش را می کند و به سختی مرا بیدار میکند و درحالی که من هنوز خواب آلود هستم . چشمهایم را به زور باز می کنم . هنوز توان روی پا ایستادن را ندارم، استکان شیری را در دهانم میریزد و تند تند مرا حاضر می کند ولباسی برتنم می کشد و به زور کفشهایم را می پوشد. دستم را می گیرد و با سرعت به طرف ایستگاه اتوبوس میرویم.
من از همین ابتدای روز در بین پاهای بلندی که شکل های جوررو واجور دارند، روزم را آغاز می کنم. دست من در دست مادر به سختی فشرده می شود ومرا به دنبال خودش می کشد. پاهای کوچک من نمی توانند به اندازه قدمهای بلند مادر بدوند و مجبورند خودشان را برروی زمین بکشند، تا به ایستگاه اتوبوس برسیم. دراین کشاکش سخت، وقتی که سوار اتوبوس می شویم کمی خیالم راحت می شود. اما اتوبوس شلوغ است و جایی برای نشستن نیست. با فشار و زحمت خودمان را وسط جمعیت جا می دهیم. مادر از میله های اتوبوس آویزان می شود و من هم از چادر او آویزان می شوم . صورت ها را نمیتوانم ببینم وفقط پاها دیده می شود و صداها را بطور نه خیلی واضح می شنوم ولی از هیچکدام سر در نمی آورم . تفریح این ساعت من، تماشای پاها و کفشهای جور و واجور است.
شروع میکنم به نگاه کردن به کفش ها، کفش چرمی مشکی و پراز خاک . صندل رنگی و ناخن های رنگی و لاک زده که رنگهای لاک، بطور نامنظمی تراشیده شده است . کفش مردانه هم در بین آنان دیده می شود. با خودم می گویم چرا بعضی از خانم ها کفش مردانه می پوشند ولی جوابی پیدا نمی کنم. یکی از کفشها کتانی خوش رنگی بود که من همیشه دوست داشتم، داشته باشم. اصلا من عاشق کفش کتانی با رنگ روشن هستم . کفش پاشنه بلندی توجه مرا به خودش جلب کرد. همیشه از خودم می پرسم ، خانم ها چطوری با این پاشنه های بلند در خیابان راه می روند و به زمین نمیخورند؟
اتوبوس در ایستگاه ایستاد. بعضی پاها رفتند و پاهای جدیدی وارد شدند. پاهای سیاه وکثیفی با دمپایی های لا انگشتی ابری وارد شد. شلوار سیاه و تنگی ساق هایش را پوشانده بود و تند تند به این طرف وآن طرف میرفت . آدامس دارم، آدامس. آدامس نعنایی. آدامس اکالیپتوس. خانم تورو خدا یدونه آدامس ازم بخرید. مادرم مریضه میخوام براش دارو بخرم، خانم تورو خدا فقط یکی فقط یکی بخر.
یک جفت کفش کتانی مشکی شبیه کفش پدر، داخل شد. فکر کردم آقایی وارد اتوبوس شده است. سرم را به زحمت بلند کردم و نگاه کردم نه یک خانم بود که لواشک دستش بود و می گفت: لواشک خانگی دارم، خودم درست کردم، لواشک انار، ترش و خوشمزه . با شنیدن حرفهایش دهانم پراز بزاق شد و خواستم به مادر بگویم که برایم بخرد اما جلوی خودم را گرفتم ، چون قبلا که گفته بودم جوابم را دادو گفت: این ها غیر بهداشتی هستند و باعث بیماری می شوند. آب دهانم را قورت دادم و سرجایم آرام گرفتم . ناگهان دستی محکم به سرم خورد . خانمی بود که درجیبش به دنبال اسکناسی می گشت تا لواشک بخرد و سر من درست کنار دست اوبود. او اصلا متوجه نشد. با خودم گفتم، پس چرا اوبا خوردن این لواشکها، مریض نمی شود.
وهمینطور این صدا پشت سرهم تکرار می شود. اتوبوس درایستگاه بعدی، ایستاد. صدای زن، قطع شد و پاهای کثیف هم، دیگر نبودند. عده ای هم بدون توجه به اطراف، با گوشیهای همراه خودشان، بلند، بلند، صحبت میکردند.
مادر دستم و بازویم را کشید و مرا بررروی صندلی که خالی شده بود گذاشت. خیلی خوشحال شدم. حالا می توانستم در اتوبوس، چهرها راببینم چهره ی پیرزن و کودک و دخترک های جوان که با یک بغل کتاب از میله ها آویزان بودند. دلم میخواست ماشین ها و خیابان را ببینم، اما هرچقدر گردن خودم را کشیدم تا به نوار وسط شیشه اتوبوس برسد نشد که نشد. چهره نگران و رنگ پریده مادر را دیدم که هنوز نگران دیر رسیدن به محل کارش بود. خواستم برروی پاهایم بلند شوم تاخیابان راببینم، اما مادر با فشاری که بربازویم آورد مرا در سرجای خودم میخکوب کرد و من هم ناچارا در سرجای خودم تمرگیدم . من سوارشدن به ماشین شخصی را بیشتر دوست داشتم چون روی پای مادر قرار می گرفتم و میتوانستم بیرون راببینم. اما مادر می گفت کرایه تاکسی زیاد است و باید با اتوبوس به سرکار برود و راستش را بخواهید، گاهی دلم میخواست که دیرش بشود و اجبارا با تاکسی به مجل کارش برویم، تابتوانم ازپنجره ، بیرون را تماشا کنم.