G-WBDM9N5NRK

وکیل مدافع

وکیل مدافع:

صدای چک چک باران که محکم بر شیشه می خورد، خبر از روز زیبای بارانی می داد. به ساعتم نگاه کردم، کمی دیرم شده بود. صبحانه خورده و نخورده، کت و شلوارم را پوشیدم. امروز قرار مهمی دارم. از دیشب تا به صبح درباره پرونده موکلم فکر کردم که چگونه می توانم رای دادگاه را به نفع او صادر کنم. پرونده اش را به طور کامل، روی میز گذاشته بودم. آن ها را با دقت درکیفم گذاشتم و دوباره چک کردم. همه چیز آماده بود. کفشهایم را واکس زدم و با امید روزی موفقیت آمیز از درب خانه بیرون رفتم.

باران بند آمده و طراوت خاصی در هوا پیچیده بود. قطره های باقی مانده برروی برگ ها به سمت زمین سقوط می کردند. چند نفس عمیق کشیدم. به آسمان نگاه کردم باقی مانده ابرها درحال حرکت بودند.

کمی به سرعتم اضافه کردم که زودتر برسم. ناگهان متوجه شدم بند کفشم باز شد ه است. ظاهرا آن را محکم نبسته بودم.

 به گوشه پیاده روو کنار دیوار رفتم و مشغول بستن بند کفشم شد. صدای ظریفی به گوشم خورد اول فکر کردم اشتباه می کنم اما خوب که گوش کردم صدایی مانند صدای بچه گربه به گوشم خورد. با خودم گفتم حتما بچه گربه بیچاره درباران خیس شده و یا درباغچه گیر افتاده است. خواستم بلند بشوم و به راه بیفتم اما دوباره حس کنجکاویم تشدید شد. دقیق تر گوش دادم . نه، صدای بچه گربه نبود. صدا ممتد و بلندتر شد. خم شدم و با دقت بیشتری از درز دیوار کهنه و قدیمی نگاه کردم. حرکت جسمی کوچک را مشاهده کردم. نه این گربه نبود بلکه… نه خدای من شاید دارم اشتباه می کنم.

خانمی از روبرو رسید وقتی قیافه شبیه به علامت سوال و رنگ و روی پریده مرا دید پرسید: آقا حالتون خوبه؟ زبانم بند آمده بود با لکنت زبان گفتم میشه لطف کنید داخل این خانه را نگاه بیندازید؟ خانم اخمی کردو گفت: آقا، از شما بعیده شما با این قیافه و تیپ متشخص. به چه حقی به خانه مردم نگاه می کنید؟ و خواست با عصبانیت برود که گفتم: نه خانم شما اشتباه می کنید. لطفا به این صدا گوش کنید.

ماشین پلیس با سروصدا رسید و پس از باز کردن درب منظره حزن انگیزی را دیدم .

ما دری بیهوش در کنار نوزادش آرمیده بود. نوزاد را در پتویی پیچیده و با طنابی به خودش بسته بود. رنگ به رخسارش نداشت و لبانش سفید سفید بود. آیا زنده بود؟! کلی سوال در ذهنم داشتم که جواب هیچکدام را نمی دانستم.

در هیاهوی سوالات و دیدن آن منظره، ناگهان یاد موکلم افتادم. موکلم خانمی بود که همسرش بخاطر بچه دار نشدن او تقاضای طلاق کرده بود. چهره پر از اندوهش در جلوی چشمانم ظاهر شد. صدای آمبولانس درکوچه پیچید وتیم پزشکی بالای سر بیمار رسیدند. دیگر کاری از دست من برنمی آمد. به سرعت کارت ویزیتم را به خانم رهگذر دادم و به او گفتم گه مرا از حال این مادر و نوزاد بی خبر نگذارد. با قدم های بلند و سریع به طرف دادگستری به راه افتادم. آسمان هنوز ابری بود.

آن روز در دادگاه توانستم با ادله کافی از حقوق موکلم دفاع کنم و صورت وی پراز لبخندی تلخ شده بود. همسر وی با گرفتن فرزند از بهزیستی موافقت کرد و آن دو با هم به منزل رفتند. 

 

                                             پایان

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *