شوق به دنیا آوردن کودکم، آن چنان سراسر وجودم را گرفته بود که دیگر خودم را فراموش کرده بودم.
دلم میخواست ساعتها بر بالینش بنشینم و فقط تک تک اجزای بدنش را نگاه کنم. دیگرهیچ چیزی برایم جذابیت گذشته را نداشت. همه حرفها و افکارم به نگاه کردن به او و پیدا کردن نیازهایش ختم میشد.
با هر حرکت چشم و ابروی کم رنگ و پهنی که در بالای چشمان پف کردهاش نشسته بود مرا از خود بی خود میکرد.
آنقدر عکس گرفتم که حافظه دوربینم به التماس افتاده و مرتب پیام میدهد. اما نه، باید تمامی لحظهها را ثبت کنم.
در هنگام خوردن شیر، انگشتان باریکش را بر روی سینهام پهن میکند و همزمان صدای تپش قلب هر دو تای ما بیشتر و منظمتر میشود.
پوست نرمش را که با روغن زیتون ماساژ دادهام مدام لمس و نوازش میکنم و احساس لطافتش تا عمق جانم کشیده میشود.
به فرمان مادر و به لطف وجود او در کنارم، به طور مرتب غذاهای مقوی و خوشمزه دریافت میکنم، اما بخاطر توصیه پزشک و ورمی که در پاهایم به وجود آمده از خوردن نمک پرهیز دارم.
طفلم را در آغوش میگیرم هر آن چه شعر و تصنیف در حافظهام بوده را بر روی صورت ماهش تخلیه میکنم انگار با آمدن او آهنگها و اشعار هم زیباتر شدهاند . سمفونی زندگی من عاشقانهتر از قبل نواخته میشود.
کودک را به مادر سپردم تا کمی استراحت کنم. نمیدانم چرا حالم منقلب شده؟! من که هم خوب خوردم و هم خوب خوابیدم و هم داروهای مسکن را سر وقت مصرف کرده ام.
خودم را به تختخواب کشانیدم.
اما نه خوابم نمیآید . صدای آرام شعر خوانی و نوازش مادر که کودکم را در آغوش گرفته به گوشم میرسد خیالم را راحت میکند.
چقدر تشنه هستم ولی چرا نمیتوانم لیوان آب را بردارم؟ گوشهایم سوت میکشند. چرا دیگر صدای مادر را نمیشنوم اما من که خواب نیستم .
ضعف بزرگی در تمام بدنم مثل مار ماهی میلغزد و از این سو به آن سو در حال حرکت است. خواستم مادر را صدا کنم اما هرکاری می کنم صدایی تولید نمیشود. شاید دارم میمیرم. خدایا یعنی عمر من با آمدن فرزندم به پایان رسیده است؟ دوباره سعی میکنم مادرم را صدا بزنم نمیتوانم نه نمیتوانم اما چرا؟! نمی دانم ….
مزه شوری زیادی در دهانم احساس کردم. به سختی توانستم چشمانم را باز کنم از لابلای پلکهای سنگینم چهره رنگ پریده و مضطرب مادر را بر بالینم دیدم در یک دست خیاری و در دست دیگرش نمکدانی را گرفته بود و مدام میگفت: دخترم، نمک را مزهمزه کن . صدای وز وز گوشم کمترشد صدای مادر را بهتر میشنیدم. شوری نمک تا انتهای نسوج بدنم کشیده شد.
تا خواستم حرکت کم احساس سنگینی و درد در ناحیه پا و کمرم کردم. پاهایم حدود ۳۰ سانتیمتر از سطح تختخواب، بلندتر شده بودند.
به سختی توانستم چشمانم را باز کنم.
ناگهان یاد کودکم افتادم مادر، مادر، بچم بچم؟!!!
مادربا صدایی لرزان و نگاهی نگران ولی پرقدرت، گفت: نگران نباش عزیزم، کودکت شیرخورده و خوابیده است.
تازه به خودم آمدم. دوباره توانسته بودم حرف بزنم و صداها را بشنوم . بغضی از گلویم خارج شد و سیل اشک از چشمانم سرازیر شد، احساس کردم به آخرین لحظههای زندگیم رسیدهام.
با صدایی لرزان و خفیف، که انگار از ته چاه میآمد روبه مادرم کردم وگفتم: مادر اگرمن مردم مراقب دخترم باش و صدای هق هقم فضای اتاق را پر کرد. بقیه وصیتهایم را هم همراه با گریه به مادر کردم.
مادر با کلامی دلنشین و لحنی آرام شروع به صحبت کرد خیلی متوجه کلماتش نمیشدم ولی آهنگ روح نواز صدایش باعث شد تا جان تازهای بگیرم. دستها و صورتم را نوازش کرد. گرمای محبت دستهایش تا عمق جانم نفوذ کرد.
کمکم توانستم واضحتر حرف بزنم. همه جای اتاق را ببینم و صدای مادر را به خوبی بشنوم.
عزیزکم پس از زایمان به خاطر افت قند و نمک اینطوری شدهای این که دیگر وصیت کردن ندارد.
بلند شو بلندشو، دخترت برای بزرگ شدن و رشد کردن به تو نیاز دارد. میخواهی به این زودی جا بزنی؟ با صدای گریه کودکم جان تازهای گرفتم و بلند شدم .
آه خدای من دوباره کودکم را در آغوش گرفته بودم. همان بوی زندگی بخش تنش و صدای دلنواز و آرامش جادوییش باعث شد تا جریان خون تازه تری در رگهایم بدود و هنوز صدای مهربان مادر به گوشم میرسد که عزیزکم هنوز اول راهی قوی باش قوی. زندگی ادامه دارد.
۱۲ خرداد ۱۴۰۱
قدم نورسیده مبارک زیر سایه پدر و مادرش بزرگ شود.
زیبا نوشتید.
ممنونم دوست عزیز و گرامی
عالی👌
با تشکر از شما که ملاحظه فرمودید 🙏🌹
تبریک میگم به تلاش و استمرار شما
متشکرم🙏🌹
متشکرم
با احساس و لطیف بود.
موفق باشید.
ممنون از نگاه زیباتون
خیلیییی قشنگ و پراحساس🥹🥹🥹🥹
ممنون از نگاه زیبای شما
واااای که چه حالی بودم 😭چقدددد قشنگ نوشتیش مامان هنرمند خوش ذوقم❤️ الهی همیشه بمونی برام زندگی من❤️