نگرانی و اضطراب را درهمه خطها وچین و چروکهای صورتش میتوانستی ببینی. هربار که رادیو مارش عملیات می زد، دل او هم مانند دل بسیاری از مادران دیگر این سرزمین، به دلشوره میافتاد و انگار که درآن رخت میشستند، تو دلیهایش به تلاطم میافتادند و این دل نگرانی و زلزله تا زمانی که خبری از پسرش نمیآمد ادامه داشت.
راستی چرا جنگ؟ چرا توپ و تانک و اسلحه؟ مگر با استفاده از گفتگوی تمدنها نمیشود راهی برای زندگی مسالمت آمیز پیدا کرد؟
روزهای سخت و نفس گیر و خبرهای بد و خوب جنگ، همهمردم کشور را درگیر کرده بود. جبهه و پشت جبهه پراز تلاش و تکاپو بود. از هر خانواده، حداقل یک نفر در غربت و جبهه جنگ بود. سربازها درجبهه و خانوادهها درپشت جبهه هر کدام به نوعی میجنگیدند.
مهدی، پسر و فرزند اول خانواده بود. وجودش پراز حس و غرور جوانی و وطن پرستی بود. هیجانات این دوران به او هم حمله ورشده بودند. دوران سربازی را میگذراند. دوسه بار به مرخصی آمد. ولی بازهم روز رفتن حال خوبی نداشت. دل کندن از خانه و خانواده، کاری بس دشوار بود. در هر رفت و آمد انگار که گوشتهای بدنش میریخت و هرروز لاغر و لاغرتر میشد.
اما زمان حضور در خانه برای اینکه پدر و مادر را نگران نکند سعی میکرد از سختیهای دوران سربازی کمتر بگوید. دریکی از این رفت و آمدها، به رسم آوردن سوغات سفر، چند عدد پوکه فشنگ و چند ترکه کوچک آر پی جی، هم با خودش آورده بود. بعد از شستن و تمیز کردن آنها و تعریف خاطرات مجروحین و مصدومینی که براثر برخورد اینها مصدوم شده بودند، ترکهها را برروی یکی ازطبقات دکور خانه چید، تا یادگاری از خودش برای زمانی که درخانه نبود به جا گذاشته باشد.
برادر کوچکتر دربی خیالی و آسودگی درخانه بازی می کردو به شیطنتهای بچگیاش ادامه میداد. ای کاش همه میتوانستند این حال خوش بی خیالی را تا بزرگی درخود نگه دارند و حفظ کنند.
دوباره روز اعزام شدو دربین اشکهای تمام نشدنی مادر و غم پنهانی پدر راهی جبهه شد.
پیچ رادیو با دستان لرزان پدر چرخی خورد و باز شد. با صدای بلند شدن مارش نظامی حمله، لرزه ای برجان مادر افتاد. دوباره صحنههای جبهه و مجروحین به افکارش حمله کردند. اما تا خواست فکرهای بد را به مخیلهاش بفرستد جلوی خودش را گرفت و شروع به خواندن ایه الکرسی کرد و به پاک کردن سبزیها ادامه داد.
آن روز از صبح دلشوره داشت. دیشب تا صبح، خوابهای ناجور میدید. ولی طبق معمول، شروع به انجام کارهای روزانه کرد. صدای زنگ در بلند شد. مادر که از صبح دلشوره داشت، مانند تکه ذغالی شعله ور شد و به سمت درب خانه رفت. از پشت شیشههای مشجر رنگی، چشمش به سرباز لاغر اندامی افتاد با خودش گفت: خدایا شکرت پسرم سالم برگشت. باذوق و شوق در را باز کرد. اما در که بازشد خنده روی لبانش چون موم اب شده ی شمع فرو ریخت.
سرباز با ادب و احترام سلامی داد و پاکت نامهای را به سمت او گرفت ولی وقتی حال بد او را دید سریعا خداحافظی کرد و در خم کوچه ناپدید شد.
نامه حامل خبر بدی بود. متاسفانه مهدی، دریکی از مناطق جنگی به نام شلمچه، مجروح شده وترکشی برپشت رانش خورده و ترکشی هم در کنار نخاعش جا خوش کرده بود. پیکر زخمی و نیمه جان او را به بیمارستان ارتش انتقال داده بودند. صدای گریه و ناله و زاری مادر و بقیه اهالی خانه بلند شد.
همینطور زمزمه میکرد: خدایا اگر مهدی قطع نخاع بشودچه؟ اگر ترکش حرکت کند و وارد نخاعش بشود ؟!
همه جور افکار بد و ناراحت کننده در ذهن افراد خانواده شکل گرفت. تا این که اورا از اهواز به تهران منتقل کردند. عمل جراحی با موفقیت انجام شد ولی باید چند روزی را دربیمارستان می گذراند تا بهتر شود.
بعداز چندروز مهدی مرخص شد و به خانه آمد. برادر کوچکترش رسول، که از دوری برادر و زخمی شدنش بسیار غصه دارشده بود از کنار بسترمهدی دور نمیشد. او پسری بسیار کنجکاو و باهوش بود. ساعتها در کنارش می نشست و ازاو میخواست که ازجبهه و نحوه تیراندازی و جنگ برایش صحبت کند و بارها و بارها، عکسهای جبهه برادرش را نگاه می کرد و هزار تا سوال می پرسید. رسول، با دقت فیلمهای جنگی را تماشا میکرد و روز به روز کنجکاویش بیشتر می شد.
گاهی هم پوکهها را برمیداشت و با آنها بازی میکرد. یک روز که درحال چیدن آنها در کنارهم بود، مهدی متوجه شد و گفت: بازی کردن با اینها خطرناک است آنها را برسرجایشان بگذار. چشمان رسول برقی زد. او از کلمه خطر خوشش آمد و پرسید: چه خطری دارد ما که تفنگ نداریم که بتوانیم آن را داخلش بگذاریم و شلیک کنیم و در مورد نحوه پرتاب فشنگ از تفنگ از مهدی سوالاتی پرسید و فهمید که فشنگ براثر گرما و ضربه محکم به بیرون از لوله تفنگ پرتاب و بعد وارد هدف میشود. کنجکاویش گل کرده بود. درمورد جنس انواع فشنگ نیز سوالاتی کرد. و ساعتها با دقت به حرفهای برادرش گوش می داد
و سوالهایش تمامی نداشت. به تازگی درمورد ساختن اشیاء مختلف از انواع فلز، کتابی را دیده و خوانده بود. دقت و تمرکزش برروی اجناس فلزی و ساختار آنها بیشتر شده بود. پیش خودش فکری کرد و نقشهای به ذهن کوچکش رسید. شاید او بتواند یا ذوب کردن پوکه فشنگ ، یک سکه جدید بسازد. این فکر مانند فیلمی ازجلوی چمانش رد شد.