G-WBDM9N5NRK

اونیفورم

درختان کاج کنار دیوارهای مدرسه هرروز بیشتر از روز قبل قدشان را بلندتر می کردند و شاخه‌هایشان را به طرف آسمان می‌کشیدند.

درباغچه و کنار  تنه‌ی تنومند درختان، گل‌های لاله عباسی، صورت خندانشان را به طرف دانش آموزان نشانه گرفته بودند. اصلا انگار  برای دیدن همین زیبایی‌‌ها بود که هرروز با شوق و ذوق به مدرسه می آمدم. آن روز هم که وارد بهشت کوچکم شدم احساس کردم امروز حال و هوای مدرسه با روزهای دیگرفرق می کند.

ولوله‌ای در مدرسه به راه افتاده بود، بعد از سخنرانی مدیر خوش تیپ و قدبلند مدرسه، آقای بهنام، درمورد شرایط ثبت نام درگروه شیرو خورشید ایران پچ پچ‌ها بیشتر شد. انگار یک دسته زنبور به حیاط مدرسه حمله کرده بودند.

 معاون مدرسه ، لباس فرم مخصوصی که  برتن  دو نفر از دانش آموزان کرده بود، را به همه نشان داد. بیشتر بچه‌ها از جمله من که روحیه فداکاری و کار در تیم‌ها و انجمن‌ها را داشتیم از این خبر بسیار خوشحال شدیم.  مدت‌ها بود به دنبال یک همچنین موقعیتی می‌گشتم. سراز پا نمی شناختم. دلم می‌خواست هرچه زودتر وارد این گروه بشوم.

دیگر صداهابی اطراف را نمی‌شنیدم.خودم را در هیبت این پوشش دیدم و از کلاهی که سرم بود خیلی خوشم آمد. من دیوانه لباس فرم بودم. برای همین دوست داشتم خلبان هواپیما بشوم. از ترس این که نکند تعداد داوطلبین به حدنصاب برسد، خودم را به سرعت به دفتر مدرسه رساندم و درخواست فرم ثبت نام را کردم. 

آقای مدیر با خوشرویی گفت: دخترم آیا شما شرایط لازم را داری که فرم می‌خواهی؟ من هم بادی به غبغبم انداختم و صدایم را صاف کردم و با کمال افتخار گفتم: بله من، هم معدلم بیست است، هم قدم بلند است، هم برای  انجام کارهای گروهی بسیار مشتاق هستم. فقط رضایت پدرم می‌ماند که امروز رضایت ایشان را هم خواهم گرفت .

 مدیر سرش را به عنوان تایید تکان داد و برگه رضایت نامه را به دستم داد. برگه را که گرفتم. ازخوشحالی روی زمین بند نبودم و احساس پرواز و سبکی می کردم.  به یاد آن لباس  زیبا و رویایی مخصوص گروه شیروخورشید افتادم. لباسی بود که برای دخترها از یک بلوز و دامن  سورمه ای خیلی خوش رنگ تشکیل شده بود و یک کلاه کج هم داشت که برروی قسمت جلوی آن، پرچم زیبای ایران بانشان شیرو خورشید  دوخته شده بود. این علامت حس وطن دوستی مرا  بیشتر می کرد و زیبایی منحصر به فردی را به لباس داده بود.

اصلا من عاشق پوشیدن انواع کلاه بودم. برروی این لباس نخ‌ها‌ی ضخیمی به رنگ زرد پررنگ، به صورت حلقه‌هایی، نصب شده بود و بررروی شانه‌های آن مدال‌های زیبایی چسبانیده بودند. که من از همه این جزییات خوشم می آمد و دلم می‌خواست هرچه زودتر یکی از آن‌ها را بپوشم. لباس پسرها هم بلوز و شلوار سورمه ای باهمان نشان های مخصوص بود.

خودم را در یونیفورم  گروه شیرو خورشید، می‌دیدم، که  همراه با بچه‌ها، دسته دسته برای انجام کارهای هیجان انگیز، به اردو می رویم و حس بزرگ منشی و قدرتمندی  و وطن دوستی را در وجودم احساس می کردم . سراز پا نمی شناختم تا به خانه برسم  و رضایت نامه را به پدربدهم. 

چرا امروز ساعت‌ها اینقدر دیر می ‌گذرد؟ نمی دانم که چرا هرچه  به ساعت گرد روی دیوار کلاس که نشان سیکو برروی آن است، نگاه می کردم عقربه درجای خودش ایستاده بود و انگار به من می خندید .  بالاخره صدای زنگ مدرسه به گوش رسید و من مانند موشک از جای خودم پریدم نفهمیدم چگونه و با چه مهارتی از بین دانش‌آموزان گذشتم و دریک چشم برهم زدن سرکوچه بودم.

به خانه که رسیدم از شور و شوقی که داشتم حتی غذا نخوردم و کیفم را باز کردم و مشغول انجام تکالیف شدم می‌دانستم که باید شاگرد اول بمانم تا بتوانم عضو این گروه شوم. منتظر آمدن پدر شدم. حس می‌کردم امروز پدر دیر کرده و مدام ازمادر می‌پرسیدم پس چرا پدرنیامد؟ مادر باتعجب نگاه من کردو گفت: یعنی اینقدر دلت برای پدر تنگ شده است؟ با این که از رضایت پدرمطمئن بودم ولی نمی دانم چرا دلم شور می‌زد.

با این که پدر به خانه آمد ولی صبرکردم که ناهارش را بخورد و نفسی تازه کند. همیشه همین‌طور بود. پدر بعد از این که مسایل کارش را که کم هم نبود با لقمه های غذایش پایین می داد و سرحال می شد و سفره جمع می‌شد، برپشتی تکیه می‌داد و جویای احوالات ما و درسهایمان می‌شد. خوب دیگر وقتش رسیده بود.

 

برگه را درجلوی پدرگذاشتم.  پدربا تعجب پرسید : این دیگر چیست؟ درهمان موقع برادرم هم که بامن در یک مدرسه بود، به جمع ما ملحق شد و من با تعجب دیدم که اوهم دقیقا برگه‌ای شبیه برگه من دردست دارد ومتوجه شدم که اوهم می‌خواهد دراین گروه عضو بشود. و هردو یکدیگر را نگاه کردیم و خندیدیم .

پدر که تعجبش بیشتر شده بود گفت: می‌خواهید برای من درباره این برگه ها توضیح بدهید. برادرم شروع به توضیح کرد و گفت: قرار شده در مدرسه‌ها ازبین بچه‌های شاگرد اول و نمونه، گروه‌هایی را به نام شیرو خورشید تشکیل بدهند که این گروه‌ها لباس مخصوصی دارند و برای انجام کارهای جمعی و مناسبتی در مدرسه و یا کارهای خیریه عمومی از مدرسه، به جاهای مختلف فرستاده بشوند. پدر نگاه متعجبانه‌ای برما انداخت و پرسید: مثلا چه جور جاهایی؟ من پریدم وسط حرف برادرم و گفتم مثلا برای مناسبت‌های مختلف و برپایی جشن‌ها و دیدار از کودکان بهزیستی و یا  ملاقات بیماران خاص دربیمارستان‌ها و یا هر جایی که نیاز به امدادرسانی باشد مثل زمان زلزله و سیل و…

پدر گفت: خوب اینطوری که به درس خواندن شما لطمه وارد می‌شود؟ برادرم گفت: خوب بخاطر همین است که فقط  بچه‌هایی که شاگرد اول هستند را ثبت نام می‌کنند، تازه، خود بچه‌ها باید تعهد بدهند که بیشتر درس بخوانند تا عقب نیفتند.

پدرلبخندی زد و گفت: آفرین به این بچه‌های زرنگ خودم. این کار ازنظرمن خیلی هم پسندیده است اصلا کمک کردن به دیگران یک وظیفه انسانی است. ولی باید قول بدهید که خوب درس بخوانید و بعد با دقت، هردو ورقه را امضاء کرد. من از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. پریدم صورت پدر را بوسه باران کردم وبرگه رضایت نامه را در کیفم گذاشتم. آن شب رویاهای زیبای دیدم. من همیشه دوست داشتم که به دیگران کمک کنم و در گروههای اجتماعی  عضوباشم و الان داشتم به  آرزویم می‌رسیدم. فکر می کردم که چقدر بزرگ شده ام و احساس می کردم که دیگر باید مثل خانم بزرگ‌ها رفتار کنم . بچه بازی را کنار بگذارم. ودوباره خودم را در آن لباس ها تصورکردم و خوابیدم.

طعم چای شیرین امروز با مربای بالنگی که داشتم نوش جان می‌کردم با روزهای قبلی متفاوت بود. لقمه‌ها را یکی پس از دیگری به سمت دهانم بردم و پس از خوردن صبحانه، با نگرانی و اضطرابی که نمی‌دانم از کجا گریبانگیرم شده بود، پله ها را دوتا دوتا پایین آمدم و به طرف مدرسه رفتم.

وارد مدرسه  شدم. هنوز خیلی خلوت بود. به طرف اتاق مدیر رفتم تا زودتر رضایت نامه را  با افتخارتقدیم  مدیرکنم . اما هنوز در اتاق بسته بود و فهمیدم که خیلی زود به مدرسه رسیده ام . آن قدر درهمان‌جا ایستادم و این پا و آن پا کردم تا معاون مدرسه وارد شد و پرسید: دخترم چه کار داری؟  چرا اینجا ایستاده ای  به حیاط  مدرسه برو تا زنگ بخورد. .گفتم منتظر آقای مدیر هستم، تا این رضایت نامه را  به ایشان بدهم. آقای معاون گفت: ایشان امروز جلسه دارند و دیرتر به مدرسه می آیند و ازمن خواست که برگه را به او بدهم. ولی من دلم می‌خواست خودم برگه را تسلیم مدیر کنم و گفتم: نه، پس من زنگ آخر به اتاقشان خواهم آمد.

 نمی دانم چرا دلم شور می زد. با خودم چندین بار همه چیز را مرور کردم. خوب قدم که بلند است و معدلم هم که بیست است. پدرم هم که رضایت داده وخودم هم که تعهد می دهم خوب پس جای نگرانی نیست. تا زنگ آخر همه حواسم به در مدرسه بود و از پنجره آن جا را رصد می کردم و راستش هیچی از در س آ ن روز را نفهمیدم .

زنگ تفرح دلشوره من بیشتر شد. انگار توی دلم رخت می‌شستند. هی چنگ می‌انداختند. بالاخره آقای مدیر وارد مدرسه شد.

با یک حرکت سریع و السیر خودم را به ایشان رساندم. کمرم را صاف کردم، صدایم را در غبغب انداختم و سلام رسایی کرده ومانند جوجه اردک هایی که به صف پشت مادرشان راه می روند، به دنبال ایشان به طرف اتاقشان راه افتادم.  وقتی مدیر برروی صندلی جلوس کرد، با اجازه ایشان و با نظم و ترتیب  خاصی، وارد اتاق شدم و دیدم که  دسته ای از رضایت نامه‌ها برروی میز قرار گرفته است.

آقای مدیرگفت: خوب شما با من چه کار داری؟ درحالی که سعی می کردم بزرگ منشانه و لفظ قلم صحبت کنم، گفتم خواستم این رضایت نامه را به شما بدهم. هم خودم و هم پدرم آن را امضا کردیم . آقای مدیر برگه را گرفت. نگاهی به امضا ها انداخت و بعد نگاهی به خودم هم انداخت و گفت: بسیار هم عالی. میتوانی بروی.

اما تا آمدم قدم بردارم، گفت: راستی بایست ببینم . من که از صبح دل شوره داشتم، رنگ از رویم پرید و با اظطرابی وصف ناپذیر گفتم بله ؟ گفت: خوب شما که تمام قوانین مربوط به عضو شدن را می دانی و معلوم هم هست که خیلی به این کارعلاقه داری. گفتم  بله  همینطورهست. آقای مدیر نگاه معنی داری به روسری و پوشش من انداخت و به طرف لباس فرمی که درتن مانکن کنار اتاقش بود اشاره کرد و گفت: خوب نگاه کن. من هم برگشتم و نگاهی کردم . او گفت: برای پوشیدن این لباس فرم، شما باید این نوع کلاه  رابه سرت کنی و مدل موهایت را به این شکل (اشاره به عکسی که برروی میزش بود) درست بکنی . خوب پس همه چیز را می دانی.

ناگهان احساس کردم مرا با شتاب دریک کوره آتش انداخته‌اند بدنم داغ شد و دود از گوش‌هایم بیرون می زد. لب‌های آقای مدیر تکان می خورد ولی من دیگر صدایش را نمی شنیدم.  نمی‌دانم اجازه گرفتم یانه،  ولی ناباورانه به طرف درب خروجی حرکت کردم. خدای من آن  همه امید و آرزو، آن همه فکر و خیال، آن همه رویای شیرین، آخر من  نمی توانستم روسری ام رابردارم چون محجبه بودم. یعنی؟

درکشمکش سختی گیر کرده بودم. صدایی ازدرونم می‌گفت: خوب حالا عیبی ندارد، من هم مثل بقیه دختران مدرسه بی حجاب می شوم. اگر نشوم که نمی‌توانم دراین گروه باشم. نمی‌توانم آن لباس زیبا را به تن کنم و….

به خانه رسیدم.

حال خوبی نداشتم آشفته و پریشان شده بودم . حتی بوی هوس انگیز غذای مادر اشتهایم را باز نکرد. به گوشه اتاق خزیدم و به رویاها و فکرهایی که از دیروز درسرم داشتم، فکر کردم و اشک‌ها‌یم به آرامی از گونه هایم به پایین غلطید.

مادر که مرا دید، با تعجب دلیل ناراحتی‌ام را پرسید بغضم ترکیدو به آغوش گرمش پناه بردم. و بعد از چند دقیقه که زیر نوازش دست‌های مادر آرام شده بودم،  همه ماجرا را برایش تعریف کردم. او که به خوبی حال مرادرک می‌کرد گفت: ببین دخترم درزندگی لحظه هایی است که تو باید تصمیم های بزرگی بگیری و به عاقبت آن هم فکر کنی. امروز یکی از آن روزهاست. خودت باید تصمیم بگیری که میخواهی بخاطر عضوشدن درگروهی، برروی اعتقاداتت پا بگذاری و آن هار ا فراموش کنی، یا به اعتقاداتت اهمیت بدهی و وارد این گروه نشوی.

پرسیدم، مادر نظر شما چیست؟ اگرجای من بودید کدام را انتخاب می کردید؟  مادر با نگاه مهربانی دستی برسرم کشید و کمی فکر کرد و گفت: من با روحیات دخترم کاملا آشنا هستم می‌دانم که از کار تیمی و کمک کردن به مردم لذت می‌بری ولی من فکر می‌کنم غیر ازاین، دلیل دیگری هم برای عضو شدن دراین گروه داری .

شما از این لباس فرم خیلی خوشت آمده  و شاید یکی از انگیزه های مهم برای ورود به این جمع پوشیدن این لباس باشد، خوب من راه حلی برای آن دارم. با چشمانی خیره به دهان مادرم نگاه می‌کردم و علامت‌های سوال دور سرم حلقه زده بودند. من گفتم این درست است اما من همیشه دوست دارم درکارهای گروهی و کمک به دیگران هم شرمت داشته باشم و این هم انگیزه من برای ورود به این جمع است. مادر گفت برای این هم راه حلی دارم . برای همکاری کردن و کارهای خوب انجام دادن راههای زیادی وجود دارد. مشکل اول شمارامن به این صورت حل میکنم .

 با خریدن یک دست لباس  شبیه لباس فرم این گروه شما میتوانی آن را در میهمانی‌ها بپوشی و می‌توانی از راههای دیگری هم به مردم خدمت کنی وبه عقایدت هم احترام بگذاری .حالا هر طور که خودت می‌خواهی عمل کن.

اعزام اردوی شیروخورشید ایران، برای کمک به مردم مناطق محروم

جنگ سختی بین احساس و خواسته و اعتقادم به جود آمده بود که هیچ فاتحی نداشت. آن شب تا صبح خواب‌های پریشان دیدم. صدای زمخت و کلفت ناظم مدرسه هرثانیه یک نفررا صدا می‌کرد. بله نام داوطلبین و برگزیدگان گروه شیرو خورشید  را می‌خواند که برای  تحویل لباس فرم به دفترمدرسه بروند. اما هرچه اسم مرا خواند من درجای خودم محکم تر ایستادم.

سلانه سلانه همراه باصف به کلاس رفتم. پس از چند دقیقه که برروی نیمکت چوبی زوار دررفته‌ام مستقر شدم آقای ناظم  مدرسه به کلاس آمد و

مرا صداکرد و گفت:  دخترم شمارا چندبار صدا کردم پس چرا به دفتر  نیامدی؟ 

همراه من به دفتر بیا و لباست را پرو کن چون خیاط آمده تا عیب و ایرادها را برطرف کند و سایز لباس‌ها را درست و متناسب با اندام بچه‌ها تنظیم کند.

من بغضی که درگلویم جمع شده بود را قورت دادم  و گفتم: من نمی‌خواهم عضو این گروه شوم. آقای ناظم که چشم‌هایش گرد شده بود، ناباورانه گفت: چرا چه می‌گویی؟ تو که اینقدر اشتیاق داشتی؟ به سختی جواب دادم، اجازه، من  بین اعتقاد و احساسم، اعتقادم را انتخاب کردم. آقای ناظم که ازطرفی عجله داشت و از طرفی از حرف‌های من سر در نیاورده بود به دفتر برگشت.

روزهای بعد که لباس فرم را برتن برادرم می‌دیم، اول آهی از ته دل می‌کشیدم . اما از این که حداقل برادرم در این گروه هست، خوشحال بودم. 

محله ما همیشه پراز شورو نشاط بود و مردم آن از  روحیه فداکاری  بالایی برخوردار بودند.  مادر، هم عضو گروهی شده بود که  درطول سال و مخصوصا ایام عید و سال نو  برای افراد کم بضاعت، ارزاق و لباس تهیه و بسته بندی می کردند و به درب منازلشان می بردند. مدتی بود که من هم دربسته بندی و آماده سازی هدایا همراه مادر شده بودم و ازاین  که دراین امر مهم نقشی داشتم احساس بزرگی می‌کردم و غرق درسرزندگی می‌شدم.

 

همه خانواده با شادی و هیاهوی زیادی درحال فراهم کردن سور و ساط عروسی بودند. نوبت به تهیه لباس من که شد،  مادر برایم یک دست بلوزو دامن سرمه ای با یک کلاه زیبا سفارش داد. وقتی درمراسم عروسی آن را پوشیدم  احساس خیلی خوبی داشتم، به خودم گفت: چه خوب شد که براحساسم غلبه کردم و اعتقادم به داشتن حجاب  را زیرپا نگذاشتم.

ازخودم پرسیدم مادر چطوری به علاقه بیش از حدمن به لباس فرم پی برده بود؟ من که به او چیزی نگفته بودم؟

4 دیدگاه دربارهٔ «اونیفورم»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *