درختان کاج کنار دیوارهای مدرسه هرروز بیشتر از روز قبل قدشان را بلندتر می کردند و شاخههایشان را به طرف آسمان میکشیدند.
درباغچه و کنار تنهی تنومند درختان، گلهای لاله عباسی، صورت خندانشان را به طرف دانش آموزان نشانه گرفته بودند. اصلا انگار برای دیدن همین زیباییها بود که هرروز با شوق و ذوق به مدرسه می آمدم. آن روز هم که وارد بهشت کوچکم شدم احساس کردم امروز حال و هوای مدرسه با روزهای دیگرفرق می کند.
ولولهای در مدرسه به راه افتاده بود، بعد از سخنرانی مدیر خوش تیپ و قدبلند مدرسه، آقای بهنام، درمورد شرایط ثبت نام درگروه شیرو خورشید ایران پچ پچها بیشتر شد. انگار یک دسته زنبور به حیاط مدرسه حمله کرده بودند.
معاون مدرسه ، لباس فرم مخصوصی که برتن دو نفر از دانش آموزان کرده بود، را به همه نشان داد. بیشتر بچهها از جمله من که روحیه فداکاری و کار در تیمها و انجمنها را داشتیم از این خبر بسیار خوشحال شدیم. مدتها بود به دنبال یک همچنین موقعیتی میگشتم. سراز پا نمی شناختم. دلم میخواست هرچه زودتر وارد این گروه بشوم.
دیگر صداهابی اطراف را نمیشنیدم.خودم را در هیبت این پوشش دیدم و از کلاهی که سرم بود خیلی خوشم آمد. من دیوانه لباس فرم بودم. برای همین دوست داشتم خلبان هواپیما بشوم. از ترس این که نکند تعداد داوطلبین به حدنصاب برسد، خودم را به سرعت به دفتر مدرسه رساندم و درخواست فرم ثبت نام را کردم.
آقای مدیر با خوشرویی گفت: دخترم آیا شما شرایط لازم را داری که فرم میخواهی؟ من هم بادی به غبغبم انداختم و صدایم را صاف کردم و با کمال افتخار گفتم: بله من، هم معدلم بیست است، هم قدم بلند است، هم برای انجام کارهای گروهی بسیار مشتاق هستم. فقط رضایت پدرم میماند که امروز رضایت ایشان را هم خواهم گرفت .
مدیر سرش را به عنوان تایید تکان داد و برگه رضایت نامه را به دستم داد. برگه را که گرفتم. ازخوشحالی روی زمین بند نبودم و احساس پرواز و سبکی می کردم. به یاد آن لباس زیبا و رویایی مخصوص گروه شیروخورشید افتادم. لباسی بود که برای دخترها از یک بلوز و دامن سورمه ای خیلی خوش رنگ تشکیل شده بود و یک کلاه کج هم داشت که برروی قسمت جلوی آن، پرچم زیبای ایران بانشان شیرو خورشید دوخته شده بود. این علامت حس وطن دوستی مرا بیشتر می کرد و زیبایی منحصر به فردی را به لباس داده بود.
اصلا من عاشق پوشیدن انواع کلاه بودم. برروی این لباس نخهای ضخیمی به رنگ زرد پررنگ، به صورت حلقههایی، نصب شده بود و بررروی شانههای آن مدالهای زیبایی چسبانیده بودند. که من از همه این جزییات خوشم می آمد و دلم میخواست هرچه زودتر یکی از آنها را بپوشم. لباس پسرها هم بلوز و شلوار سورمه ای باهمان نشان های مخصوص بود.
خودم را در یونیفورم گروه شیرو خورشید، میدیدم، که همراه با بچهها، دسته دسته برای انجام کارهای هیجان انگیز، به اردو می رویم و حس بزرگ منشی و قدرتمندی و وطن دوستی را در وجودم احساس می کردم . سراز پا نمی شناختم تا به خانه برسم و رضایت نامه را به پدربدهم.
چرا امروز ساعتها اینقدر دیر می گذرد؟ نمی دانم که چرا هرچه به ساعت گرد روی دیوار کلاس که نشان سیکو برروی آن است، نگاه می کردم عقربه درجای خودش ایستاده بود و انگار به من می خندید . بالاخره صدای زنگ مدرسه به گوش رسید و من مانند موشک از جای خودم پریدم نفهمیدم چگونه و با چه مهارتی از بین دانشآموزان گذشتم و دریک چشم برهم زدن سرکوچه بودم.
به خانه که رسیدم از شور و شوقی که داشتم حتی غذا نخوردم و کیفم را باز کردم و مشغول انجام تکالیف شدم میدانستم که باید شاگرد اول بمانم تا بتوانم عضو این گروه شوم. منتظر آمدن پدر شدم. حس میکردم امروز پدر دیر کرده و مدام ازمادر میپرسیدم پس چرا پدرنیامد؟ مادر باتعجب نگاه من کردو گفت: یعنی اینقدر دلت برای پدر تنگ شده است؟ با این که از رضایت پدرمطمئن بودم ولی نمی دانم چرا دلم شور میزد.
با این که پدر به خانه آمد ولی صبرکردم که ناهارش را بخورد و نفسی تازه کند. همیشه همینطور بود. پدر بعد از این که مسایل کارش را که کم هم نبود با لقمه های غذایش پایین می داد و سرحال می شد و سفره جمع میشد، برپشتی تکیه میداد و جویای احوالات ما و درسهایمان میشد. خوب دیگر وقتش رسیده بود.
برگه را درجلوی پدرگذاشتم. پدربا تعجب پرسید : این دیگر چیست؟ درهمان موقع برادرم هم که بامن در یک مدرسه بود، به جمع ما ملحق شد و من با تعجب دیدم که اوهم دقیقا برگهای شبیه برگه من دردست دارد ومتوجه شدم که اوهم میخواهد دراین گروه عضو بشود. و هردو یکدیگر را نگاه کردیم و خندیدیم .
پدر که تعجبش بیشتر شده بود گفت: میخواهید برای من درباره این برگه ها توضیح بدهید. برادرم شروع به توضیح کرد و گفت: قرار شده در مدرسهها ازبین بچههای شاگرد اول و نمونه، گروههایی را به نام شیرو خورشید تشکیل بدهند که این گروهها لباس مخصوصی دارند و برای انجام کارهای جمعی و مناسبتی در مدرسه و یا کارهای خیریه عمومی از مدرسه، به جاهای مختلف فرستاده بشوند. پدر نگاه متعجبانهای برما انداخت و پرسید: مثلا چه جور جاهایی؟ من پریدم وسط حرف برادرم و گفتم مثلا برای مناسبتهای مختلف و برپایی جشنها و دیدار از کودکان بهزیستی و یا ملاقات بیماران خاص دربیمارستانها و یا هر جایی که نیاز به امدادرسانی باشد مثل زمان زلزله و سیل و…
پدر گفت: خوب اینطوری که به درس خواندن شما لطمه وارد میشود؟ برادرم گفت: خوب بخاطر همین است که فقط بچههایی که شاگرد اول هستند را ثبت نام میکنند، تازه، خود بچهها باید تعهد بدهند که بیشتر درس بخوانند تا عقب نیفتند.
پدرلبخندی زد و گفت: آفرین به این بچههای زرنگ خودم. این کار ازنظرمن خیلی هم پسندیده است اصلا کمک کردن به دیگران یک وظیفه انسانی است. ولی باید قول بدهید که خوب درس بخوانید و بعد با دقت، هردو ورقه را امضاء کرد. من از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. پریدم صورت پدر را بوسه باران کردم وبرگه رضایت نامه را در کیفم گذاشتم. آن شب رویاهای زیبای دیدم. من همیشه دوست داشتم که به دیگران کمک کنم و در گروههای اجتماعی عضوباشم و الان داشتم به آرزویم میرسیدم. فکر می کردم که چقدر بزرگ شده ام و احساس می کردم که دیگر باید مثل خانم بزرگها رفتار کنم . بچه بازی را کنار بگذارم. ودوباره خودم را در آن لباس ها تصورکردم و خوابیدم.
سلام
واقعا لذت بردم
داستان موضوع خوب، قلم خوب، تعلیق بجا، کشمکش، و هرآنچه یک نویسنده باید رعایت بکند را داشت
بسیار زیبا بود احسنتم
ممنون ازنگاه زیباتون
خانم شهراد از داستانتون لذت بردم
ممنون ازنگاه زیباتون