یکی بود و یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
حضرت ابراهیم (ع) یکی از پیامبران بزرگ خداوند بود که به خاطر اینکه همه بتهای بتکده را شکست، به ابراهیم بتشکن معروف شده بود. او همیشه مردم را به خداپرستی و مهربانی بایکدیگر، دعوت میکرد. مردم او را خیلی دوست داشتند، چون او با نمرود پادشاه ستمگر زمانشان مبارزه کرده بود و بدین ترتیب مردم درآسایش و آرامش زندگی میکردند. مردم به او صفت خلیل الله هم داده بودند زیرا تمامی کارهای او بنابر دوستی باخدا انجام میشد.
روزی حضرت ابراهیم (ع) که در راه رفتن به شهر دیگری بود، در مسیرش از کنار دریایی عبور میکرد. ناگهان چشمش به یک جایی که پرندگان زیادی جمع شده بودند، افتاد. کنجکاو شد و به طرف آنها رفت. وقتی که جلوتر رفت، دید مرداری در کنار آب افتاده و مرغان دریایی از تکه های بدن آن تغذیه میکردند و دوباره پرواز میکردند. قسمتی از مردارهم که درآب بود توسط ماهیان خورده میشد.
حضرت ابراهیم (ع) به فکر فرو رفت و دردلش ازخدا پرسید: چگونه است که این انسان و جانوران پس از این که مردند و متلاشی شدند، دوباره زنده میشوند و به حساب اعمالشان رسیدگی می شود؟ الان این مردار نیمی از بدنش به آسمان و نیمی از آن به دریا میرود پس چگونه دوباره زنده خواهد شد؟
درهمین حال رو به آسمان کرد. گفت: خدایا چگونگی زنده شدن مردهها را به من نشان بده. ندا آمد مگر تو به خدا و روزقیامت ایمان نداری؟ حضرت ابراهیم (ع) پاسخ داد: خدایا من به تو و بزرگی تو و وحدانیت تو ایمان کامل دارم ولی میخواهم به چشم خودم ببینم تا دلم آرام بگیرد.
خداوند به او دستورداد که برود و چهار پرنده را بگیرد. سپس آنها را سر ببرد و آنها را قطعه قطعه کند. قطعهها را در هم بیامیزد و خوب مخلوط کند. آنگاه از قطعههای اجساد آنها مقداری را برروی یک بلندی بگذارد.
حضرت ابراهیم (ع) که از این فرمان پروردگار تعجب کرده بود، پرسید: برای چه این حیوانات زبان بسته را قطعه قطعه کنم؟ ندا آمد که این کار را انجام بده تا نتیجه آن را ببینی. حضرت ابراهیم (ع) به فرمان خداوند گوش کرد. یک کلاغ و یک خروس و یک طاووس و یک کبوتر را گرفت و سر برید و قطعه قطعه کرد و مقداری از مخلوط آنها را بر سر چهار بلندی گذاشت.
آنگاه ندا آمد که حالا یکی یکی آن ها را صدا بزن. حضرت ابراهیم (ع) در کمال ناباوری به قطعههای خردشده نگاه کرد و یکی یکی صدا زد. هنگامی که نام هر کدام را میگفت: آن پرنده از این چهار نقطه در یک جا، جمع میشد و تکه هایش به همدیگر می پیوست و پرواز میکرد و میرفت.
حضرت ابراهیم از دیدن این صحنه بسیار شگفت زده شد و سربه سجده گذاشت و از خداوند تشکر کرد. او از این که توانسته بود زنده شدن مردهها را با چشمش ببیند خیلی خوشحال بود. او رو به آسمان کرد وگفت: خدایا تو برانجام هر کاری قادر و توانا هستی.
پایان
بسیار عالی و آموزنده بود.با تشکر از زحمت کشان این امر.
ممنون ازنگاه زیبا و بذل توجه شما