دندان کوچولو
یکی از میهمانی هایی که بچه ها خیلی دوست داشتند بروند، خانه خاله مریم بود. خاله مریم چندماهی بود، که صاحب دخترکوچکی به نام تارا شده بود. پریا و پوریا اورا خیلی دوست داشتند و برا ی دیدنش لحظه شماری میکردند. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد و پوریا گوشی را برداشت، خاله مریم بود. بعداز سلام و احوال پرسی گوشی را به مادر داد و مادر ازخاله شنید که برای آخرهفته جشن دندونی تارا هست و آن ها را دعوت کرد که دسته جمعی به خانه اشان بروند. پریا از شنیدن این خبر ذوق کرد و خوشحال شد که میتواند تارا را در آغوش بگیرد. اما پوریا کمی به فکر فرو رفت و بازهم، سوال داشت. از مادر پرسید: مادر، جشن دندونی دیگر چه جشنی است؟ من تا حالا نشنیده ام.
مادر خندید و گفت: آهان شما تا حالا به همچین جشنی دعوت نشده بودید. پریا گفت: مگه برای دندان، هم جشن میگیرند؟

مادر جواب داد؛ خدای بزرگ وقتی انسان را به این دنیا می آورد اول، گریه گردن و مکیدن را به او تعلیم داده است، تا کودک بتواند خواسته هایش را با گریه کردن بیان کند، چون هنوز زبانی برای حرف زدن ندارد. و با استفاده از مکیدن، شیر بخورد و رشد کند. از حدود هشت ماهگی، به بعد شیرمادر برای رشد کودک کافی نیست و باید غذاهای مختلف بخورد. و نیاز به دندان دارد. دراین زمان به وخواست خداوند، ازداخل لثه های کوچک و نازک کودک کم کم، دندانهای کوچولو نیش می زنند و بیرون می آیند. این مرحله رشد، معمولا با درد و زخم شدن لثه و تب بدن و ریزش ترشحاتی ازدهان کودک و گاهی هم اسهال اتفاق می افتد. از قدیم رسم براین بود که والدین به شکرانه رویش این نعمت الهی، میهمانی می گیرند و آش مخصوصی به نام آش دندونی میپزند .
حالا هم، که تارا جان دندانش نیش زده خاله مریم، برایش میهمانی گرفته است. پریا گفت: مادر جان تارا چندتا دندان درمیآورد؟ مادر گفت: همه کودکان از حدود هشت ماهگی تا سه سالگی کودک بیست و هشت تا دندان در می آورند، که به آنها دندان شیری میگویم و از سن هشت سالگی تا حدود 16 سالگی دندان های شیری لق میشوند و میریزند و دندان دائمی جایگزین قبلی ها میشوند. پریا گفت: آهان مثل دندان من که هفته پیش، لق شد و افتاد. مادر گفت: بله درست گفتی؛ و به جای آن دندان جدیدی نیش زده و جایگزین قبلی شده است. پوریا که همیشه در مسواک زدن تنبلی می کرد، گفت: پس لازم نیست از دندانهای شیری خیلی مواظبت کنیم، چون بالاخره ازبین میروند. مادر گفت نخیر آقاپسر تنبل، اتفاقا باید حسابی از دندانهای شیری مراقبت کنید تادیر تر خراب و پوسیده بشوند و دندان دائمی سالم تری به جای آن بیرون بیاید. پریا گفت: پس هر آدمی باید بیست و هشت عدد، دندان داشته باشید؟ مادر گفت: خیر، دخترم، اینطورنیست. پس از رسیدن به سن بلوغ، چهارتا دندان عقل هم از انتهای دهان رشد می کند. پوریا گفت: یعنی الان ما دندان عقل نداریم؛ بی عقل هستیم؟ مادر، حسابی به حرف پوریا خندید و گفت: نه، داشتن و نداشتن این دندان ربطی به عقل ندارد، واما چون انسان بعداز رسیدن به سن عقلی، صاحب آنها می شود، اسم این دندان را دندان عقل گذاشته اند. و مادر ادامه داد، یکی ازبهترین نعمت های خدا همین دندان ها هستند، که اگر به خوبی به آن رسیدگی نشودو تمیز نماند، باعث درد و پوسیدگی می شود و دراین مرحله خوردن غذا و میوه، برایمان سخت می شود. اگر نتوانیم به درستی غذا بخوریم دچار بیماریهای گوارشی و اعصاب و… خواهیم شد.

روز میهمانی فرا رسید. همگی حاضرشدند. پریا مادر را دید که وسایلی را با سلیقه کادو پیچ می کند. ازمادر پرسید: اینها دیگرچه هستند؟ مادرجواب داد: هرکسی که، به جشنی دعوت میشود، بهتر است که هدیه ای هم با خود ببرد، و با دادن هدیه خودش را در شادی میزبان سهیم کند. پریا به مادرکمک کرد و کفش و لباس کوچولو و نازی را که مادر خریده بود را باهم کادوپیچ کردند. مادر یک خرگوش پلاستیکی خوش رنگ وزیبا و نرم را هم به پریا داد،تا درکاغذ کادو بپیجد. پریا با تعجب گفت: این دیگر چیست؟ مادر لبخندی زد و گفت: دردورانی که کودک دندان جدید درمی آورد، لثه هایش به شدت خارش می گیرد و دوست دارد هرچیزی را گاز بگیرد و برای همین این وسیله را به او میدهند و آن را مرتب تمیز می کنند تا بجای اجناس کثیف و خطرناک این دندونی را گاز بگیرد .
به خانه خاله که رسیدند، مادر بزرگ و پدربزرگ هم آمده بودند. پریا و پوریا خیلی خوشحال شدند و روبوسی و بغل محکمی کردند. خاله و شوهرخاله نیز با روی باز و چهره ای شاد و خندان آنها را به داخل منزل دعوت هردو سراغ تارا را گرفتند و خاله گفت: که در اتاقش خواب است. بچه ها به اتاقش رفتند. تارای کوچولو در تختخوابش به آرامی خوابیده بود. اتاق تارا خیلی زیبا تزیین شده بود. سقف اتاق، با ماه و ستاره های رنگی و باد کنک ها کوچک و بزرگ تزین شده و اسباب بازی ها هم روی قفسه ها باسلیقه تمام چیده شده بودند. اتاق خیلی تمیز و مرتب، بود. همینطور که پریا و پوریا به آرامی، اتاق را برانداز می کردند و به آرامی صحبت می کردند، تارا کوچولو چشمان زیبایش را باز کرد و لبخند مهربانی زد. دوتا دندا ن کوچولوی مرواریدی در دهانش دیده شد و این باعث شده بود تا چهره اش زیباتر شود. مادر، تارا را در آغوش پریا گذاشت. پریا خیلی از این کار لذت می برد و همیشه آرزو می کرد، ای کاش او هم یک خواهر کوچولو میداشت. تا هروقت که دلش میخواست اورا بغل کند. تارا به دنبال چیزی بود که گاز بگیرد، حتی یک دفعه انگشت پریا را هم، گاز گرفت. مادر خرگوش پلاستیکی را بعداز شستشو به دست او داد و تارا هم گوشهای اورا گاز می گرفت و می خندید و از خنده او همه شاد می شدند.کم کم خاله و دایی و بقیه میهمان ها هم ازراه رسیدند و صدای خنده و صحبت و شادی در خانه پیچید و خاله و شوهر خاله حسابی از میهمان ها پذیرایی کردند .

پوریا اصلا آش دوست نداشت. موقع خوردن آش دندونی که شد، دلش میخواست غذای دیگری هم در سفره باشد تا بخورد. اما خوب گفت: بله درست است، آش دندونی با بقیه آش ها فرق میکند که به داخل ظرف آش، نگاه کرد، به آرامی به مادر گفت: این غذا، که شبیه آش نیست! نه سبزی دارد و نه رشته. مادر خنده ای کرد و. دراین آش از مقدار زیادی گوشت و انواع حبوبات مثل نخود و لوبیاهای مختلف، عدس، گندم و ماش استفاده می شود و خیلی مقوی و خوشمزه است. حالاکمی برایت میریزم، مزه کن و اگر دوست نداشتی نخور. پوریا قبول کرد. به محض خوردن اولین قاشق از آش دندونی، حسابی ازطعم و مزه آن خوشش آمد و از مادر خواهش کرد که مقدار بیشتری برایش بریزد. مادر بزرگ که این آش را پخته بود و میدانست پوریا آش دوست ندارد، ازاین که بچه ها و بزرگترها آش را دوست داشتند، خوشحال شد. آن شب، به بچه ها در دورهمی خانواده ودرکنار تارا کوچولو خیلی خوش گذشت . درماههای بعد ان ها شاهد رویش دندانهاای دیگر تارا شدند و هردفعه چهره اوتغییرمی کرد و زیباتر ازقبل، میشد. البته که بارها بچه هارا گاز گرفته بود.
