به سختی چشمانش را باز کرد و از لای پلکهای سنگینش، نگاهی به سقف انداخت. سقف سفید ساده بود و اطراف آن را چراغهای زرد کوچکی محاصره کرده بود. چقدر برایش نا آشنا بود. این جا کجاست؟ فکر کرد خواب می بیند پس چشمانش را بست و دوبار ه باز کرد، اما صحنه عوض نشد که نشد چندین بار امتحان کرد. بی فایده بود. کمی سرش را چرخاند پنجره های بزرگ و مربع شکل که با پرده های آبی پوشانده شده بود و بیرون آن معلوم نبود.خدایا اینجا کجاست ؟ خواست بلند شود، اما تا دستش را تکان داد، سوزش ظریفی را درتمام بدنش اجساس کرد و مور مورش شد. خوب که نگاه کرد دستش به یک لوله سفید پلاستیکی وصل بود ، آن را دنیال کرد و ادامه داد لوله به سرمی وصل بود که کنارش ایستاده بود. اصلا نمی فهمید، چرا اینجاست. خوب گوش کرد تا ازصداها چیزی بفهمد . صدای ظریف بلندگویی به گوش میرسید که با صدای نا مفهومی کلماتی را تکرار می کرد. باز هم نفهمید درمیان صداها ، صدای گریه وناله آرامی، به گوشش رسید بله، انگار صدا آشنا بود و صدای مادرش بود. دیگر طاقت نیاورد و از ته دلش صدا زد مادر، مادر.
ناگهان، مادر ا بربالای سرخودش دید مقنعه و چادرنمازش برسرش بود و چشمانش سرخ سرخ بود. نفهمید از بی خوابی بوده یا از گریه. مادر با صدای بلندی گفت: خدایا شکرت که بچه هایم را به من برگرداندی. خدایا دیگر هیچوقت آنها را تنها نمی گذارم .
پریا، گیج شده بود ولی توان حرف زدن نداشت. همین که مادررا بالای سرش دید، انگار که قوت قلب گرفت و آرام شد. سعی کرد آخرین صحنه ای را که درذهنش بود به یاد بیاورد. مادر مرتب می پرسید: دخترم خوبی ؟ درد نداری؟ میتونی حرف بزنی ؟ میتوانی راحت نفس بکشی؟ اما پریا دلش میخواست بخوابد. نای حرف زدن نداشت. درهمین موقع صدای ناله دیگری از نزدیک به گوشش رسید. این صداهم آشنا بود. این که صدای پوریا است. چشمانش را به سختی باز کرد و به طرف صدا برگشت. مادر هم، سراسیمه به آن طرف رفت. بله درست است. پوریا برروی تخت کناری خوابیده بود و ناله می کرد. مادر همه اش تکرار می کرد، خدایا شکرت. خدایا شکرت. مادر با صدای بلند گفت: خانم پرستار، خانم پرستار.