G-WBDM9N5NRK

داستان های پریا و پوریا تصادف

مادر، پوریا را صدا کرد و گفت: پسرم موقع ناهار است، سریع بر و و نان بخر وبیا. پوریا، جواب داد، چشم مادر، الان می‌روم. پریا گفت: من هم می‌خواهم با پوریا به بیرون بروم. اما مادر مخالفت کرد و به او جواب داد که او زود می‌رود و برمی‌گردد. پریا بعداز رفتن پوریا، تصمیم گرفت که پنهانی به دنبال او برود. و طوری که مادر متوجه نشود به آرامی ازدر خانه بیرون رفت. همین‌طور که مراقب بود مادرش متوجه نشود و به عقب نگاه می کرد، ناگهان چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
با شنیدن صدای گریه مادر و سرو صداهای عجیب، چشمانش را باز کرد. تعدادی کله برروی صورتش خم شده بودند که بعضی ها را می‌شناخت و بعضی ها برایش ناشناس بودند. چشمانش را که باز کرد، صدای مادر بزرگ را شنید که گفت: خدایا شکرت که دخترمان رابه ما برگرداندی. همه خدارا شکرکردند. پریا خواست که بلند بشود ولی احساس درد شدیدی در پا و کمرش کرد و دوباره دراز کشید. مادر پرسید: دخترم حالت خوب است؟ مارا می‌شناسی؟ میتوانی حرف بزنی؟ پریا با ناله گفت: بله مادر خوبم. فقط پا وکمرم درد می‌کند. چه اتفاقی افتاده؟ این‌ها که هستند که این‌جا هستند؟
آقای کریمی که ساکت و دلواپس کنار درورودی خانه، ایستاده بود رو به مادر کرد وگفت: خوب خدا را شکر، مثل این که به خیر گذشت و پریا جان حالش خوب هست. اگر به درمانگاه نمی روید و با من  کاری ندارید من مرخص بشوم. مادر گفت: نه، شما بروید، ظاهرا که مشکل خاصی نیست. وآقای کریمی خداحافظی کرد و رفت. پشت سر او هم ، همسایه ها، یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند . مادریک لیوان شربت سکنجبین که بوی گلاب  هم می داد  آورد و در دهان پریا ریخت و گفت: بخور مادر حالت جا بیاد.  وگفت: پریا واقعا، میتوانی بلند بشوی میتوانی حرف بزنی ؟ و پوریا همانطور هاج و واج نگاه می کرد و زبانش بند آمده بودو روبه مادر کرد و گفت: چی شده؟ من که تازه از خانه بیرون رفتم مگر پریا کجا بوده ؟ مادرگفت: وقتی شمارفتی نان بخری، ناگهان صدای ترمز شدید ماشین آقای کریمی همسایه، به گوشم رسید و بعداز آن زنگ خانه چندین بار زده شد وهمسایه ها باداد و فریاد، مرا صدا زدند. من هم بیرون رفتم و وقتی به دم دررسیدم،  دیدم که پریا در جلوی ماشین آقای کریمی همسایه پخش زمین  شده است و چندین نفر هم دورش جمع شده بودند در صورتی که من فکر می کردم پریا در اتاقش است . حسابی ترسیده بودم و همه جای بدنش را بررسی کردم، ولی چون جایی ازبدنش آسیب شدیدی ندیده بود، همسایه ها کمک کردند و اورا به داخل خانه آوردیم .و قضیه اینطوری بوده که پریا یواشکی خواسته به دنبال شما بیاید و در همان لحظه آقای کریمی در حال پارک کردن ماشینش در پیاده رو سرکوچه بوده و پریا که ماشین راسرپیچ ندیده بوده به شدت به ماشین برخورد کرده بود و بیهوش برزمین افتاده و حالاهم که بقیه اش را خودت دیدی و پریا تازه یادش افتاد که از در کوچه که با سرعت می دوید، ناگهان با جسم سختی برخورد کرد و دیگر چیزی نفهمیده بود.
پریا که تازه یادش افتاده بود که چه براو گذشته است، احساس خجالت کردو با خودش فکر کرد که چه تصمیم بد و عجولانه ای گرفته است. می‌خواست ازمادر معذرت خواهی کند، اما خجالت می‌کشید. پوریا شروع به غر غر، کرد و گفت : پریا خانم از شما بعید هست که بدون اجازه مادر دست به این کار بد بزنی . حالا جواب پدر را چگونه خواهی داد؟ او هم حتما از دست تو ناراحت خواهد شد. مادر که خیالش راحت شده بود که مشکل خاصی پیش نیامده نفس راحتی کشید و اورا بلند کرد و به پشتی تکیه داد ولی پاهای پریا خیلی دردگرفته بود. همین که، مادر خواست شروع به نصیحت بکند. بغض گلوی پریا ترکید و شروع به گریه کردو ازمادر به خاطر کار نادرستش معذرت خواهی کردو قول داددیگر هیچ‌وقت بدون اجازه مادر کاری را انجام ندهد.
از آن روز به بعد، هروقت پریا به پیچ سرکوچه می‌رسید یاد این خاطره بد می‌افتاد.

1 دیدگاه دربارهٔ «داستان های پریا و پوریا تصادف»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *