مادر، پوریا را صدا کرد و گفت: پسرم موقع ناهار است، سریع بر و و نان بخر وبیا. پوریا، جواب داد، چشم مادر، الان میروم. پریا گفت: من هم میخواهم با پوریا به بیرون بروم. اما مادر مخالفت کرد و به او جواب داد که او زود میرود و برمیگردد. پریا بعداز رفتن پوریا، تصمیم گرفت که پنهانی به دنبال او برود. و طوری که مادر متوجه نشود به آرامی ازدر خانه بیرون رفت. همینطور که مراقب بود مادرش متوجه نشود و به عقب نگاه می کرد، ناگهان چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
با شنیدن صدای گریه مادر و سرو صداهای عجیب، چشمانش را باز کرد. تعدادی کله برروی صورتش خم شده بودند که بعضی ها را میشناخت و بعضی ها برایش ناشناس بودند. چشمانش را که باز کرد، صدای مادر بزرگ را شنید که گفت: خدایا شکرت که دخترمان رابه ما برگرداندی. همه خدارا شکرکردند. پریا خواست که بلند بشود ولی احساس درد شدیدی در پا و کمرش کرد و دوباره دراز کشید. مادر پرسید: دخترم حالت خوب است؟ مارا میشناسی؟ میتوانی حرف بزنی؟ پریا با ناله گفت: بله مادر خوبم. فقط پا وکمرم درد میکند. چه اتفاقی افتاده؟ اینها که هستند که اینجا هستند؟

ivermectin vs stromectol Canadian Pharmacies Online