مادر، پوریا را صدا کرد و گفت: پسرم موقع ناهار است، سریع بر و و نان بخر وبیا. پوریا، جواب داد، چشم مادر، الان میروم. پریا گفت: من هم میخواهم با پوریا به بیرون بروم. اما مادر مخالفت کرد و به او جواب داد که او زود میرود و برمیگردد. پریا بعداز رفتن پوریا، تصمیم گرفت که پنهانی به دنبال او برود. و طوری که مادر متوجه نشود به آرامی ازدر خانه بیرون رفت. همینطور که مراقب بود مادرش متوجه نشود و به عقب نگاه می کرد، ناگهان چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
ivermectin vs stromectol Canadian Pharmacies Online