پوریا، از کلاس فوتبال خسته و کوفته، برگشت و حسابی گرسنه بود. شیشه کشکی را که مادر سفارش داده بود بخرد، در دستش بود. هنوز پایش را به داخل خانه نگداشته بود؛ که بوی آش مادر و بوی پختن سبز های آن، اورا گیج کرد. دلش خواست که یک کاسه اش را فوری بخورد. به آشپزخانه رفت و سلام گرمی به مادر کرد و شیشه کشک را برروی میز گذاشت. مادر که از چشمان او مطلب را فهمیده بود قبل از این که ا و چیزی بگوید، جواب سلامش را داد و گفت: این آش باید چندتا قل دیگر بزند. بدو برو دوش بگیر و بیا تا بتوانی ازاین آش بخوری. پوریا با دلخوری سرش را پایین انداخت و رفت .
این رسم همیشگی مادر بود، که ماهی یک بار آش رشته می پخت وبا کمک بچه ها ، برا ی همسایه ها هم می برد و اعتقاد داشت، این کار به زندگیش برکت می دهد.
مدتی بود که پریا خیلی سربه هوا و عجول شده بود و هردفعه یک کاری را خراب می کرد.
پریا، شروع به ریختن پیاز داغ برروی آش های آماده شده کرد. مادر هم نعناع داغ را بروی آش ها ریخت. پریا گفت: مادر می شود، غذا پختن را به من هم یاد بدهی ؟ مادر گفت: بله البته. اما تو هنوز هفت سال داری وکمی برایت زود است، ولی اگر علاقه به یادگیری داشته باشی، از همین امروز کم کم شروع کن و موقع آشپزی به پیش من بیا و باصبر و حوصله و دقت به کارهای من نگاه کن، تا از من یاد بگیری . حالا هم، شیشه کشک را از روی میزبه من بده .
پریا که دستش کمی خیس بود، به محض این که شیشه را برداشت، شیشه ازدستش مثل ماهی، لیز خورد و برروی زمین افتاد او از ترس چشمانش را بست و منتظر شنیدن صدای شکسته شدن بود. اما صدایی نیامد خوشبختانه شیشه برروی فرش کف آشپزخانه افتاده بود و نشکسته بود .مادر گفت: دختر گلم بیشتر دقت کن. نزدیک بود که تزیین آش ما بدون کشک بماند.
پوریا، ترو تمیز از را رسید و درخواست یک کاسه اش کرد. مادر گفت: یک کاسه اش برای دوستت بابک، ببرو بیا، بعد هم آش بخور. پوریا که دیگر صبرش تمام شده بود، گفت مادر خوب بگذار کمی بخورم بعد می روم. مادر گفت: نه اول آش او را ببر و زود بیا تا با دوستت هم زمان آش بخوری .
مادر، آش همسایه بالا و همسایه پایین را برد و به پریا گفت: که او برای همسایه روبرویی آش ببرد و برگردد تا باهم آش بخورند. پوریا هم به درخانه بابک رفت و با سرعت آ ش را داد و حتی منتظر گرفتن ظرف خالی هم نشد و زودبه خانه برگشت و سرمیز نشست. مادر ازاین همه عجله او تعجب کرده بود و گفت: مثل این که امروز خیلی گرسنه هستی و خنده ریزی کرد و یک ظرف آش برایش کشید و روی میز گذاشت .
پریا با کاسه آش، پشت درخانه همسایه ایستاده بود. با دو دستش محکم کاسه را گرفته بود. داغی کاسه، کم کم به انگشتانش منتقل می شد و مرتب، انگشتانش را جابجا می کرد . نمی دانست چطوری زنگ را بزند با خودش فکر کرد که بگذار با پایم بردر شان بکوبم چون دستانم بند است. با نوک پا به درکوبید. ناگهان تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد وکاسه آش پخش برزمین شد. هم زمان درب خانه مهین خانم همسایه، باز شد. پوریا هم که هنوز قاشق اول را به طرف دهانش می برد، با شنیدن صدای شکسته شدن کاسه و جیغ بلند پریا قاشق را رها کرد و به طرف در رفت .
مادر که رسید، ازدیدن این صحنه هم عصبانی بود و هم متعجب . گفت: پریا چه شده ؟چرا این طوری شد؟ پریا که بغض بزرگی گلویش را گرفته بود، گفت: آخه آخه … مهین خانم دست پریا را گرفت و او را بلند کرد و گفت: هیچ اشکالی ندارد، دخترم. خوب اتفاق است دیگر، الان من اینجا را تمیز می کنم تو خوبی؟ جایی از بدنت درد نمی کند و پریا از خجالت سرش را پایین انداخته بود و یک گوشه ایستاد. مادر و مهین خانم با کمک همدیگر آ ش ها را جمع کردند و به وسیله طی، راه پله که پراز کشک و نعناع داغ شده بود را پاک کردند. مادر، دوباره، برای مهین خانم یک کاسه آش برد و به اوداد وبه خانه برگشت . پوریا، با اشتهای کامل آش هایش را خورده بود ولی از پریا خبری نبود.
مادر، اورا صدازد، پریا پریا، ولی صدایی نیامد.
مادر، همه جارا تمیز و مرتب کرد و بعد به اتاق پریا رفت . اورا دید که یک گوشه نشسته و چشمانش از گریه سرخ شده است. مادر گفت: چه شده دخترم ؟چرا اینقدر ناراحتی؟ پریا گفت: به خاطر این که من خیلی بی عرضه هستم. همه اش دسته گل به آب می دهم. مادرگفت: نه اینطور نیست. اورا درآغوش گرفت و اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه دخترم تو بی عرضه نیستی، اشکال تو این است که، کمی بی دقت هستی و می خواهی هرکاری را با عجله و زود انجام بدهی. باید یاد بگیری قبل از انجام هرکاری، اول خوب فکر کنی بعد وارد عمل بشوی، تا کارهایت به درستی انجام شود. جای گریه کردن و غصه خوردن سعی کن صبورتر و دقیق تر بشوی تا ددیگر این مشکلات برایت پیش نیاید. حالا هم بلند شوبرویم که آش هایی که خودت تزیین کردی، منتظرند تا تو آن هارا بخوری. پریا آه بلندی کشید و به مادر قول داد که بعدازاین بیشتر فکر کند و از عجله کردن درکارهایش خودداری کند .