درزندگی روستایی یکی از کارهای مهم هرخانواده، پخت هفتگی نان، توسط مادر خانه است که با سورو سات خاصی برگزار میشود و معمولا به غیر ازمادر، همه در برگزاری آن مشارکت می کنند. آن روزهم، مادر میخواست نان بپزد و حسابی مشغول تهیه خمیر برای پختن نان محلی بود. من و مریم، مثل هرروز، بعد از کلی بازی کردن ، در حیاط، به مطبخ رفتیم و میخواستیم به مادر کمک کنیم و هیزم ها را در تنور بریزیم تا آتش برای پختن نان ها و کلوچه های دوست داشتنی، زودتر آماده شود. وای خدای من حس میکردم با اینکه هنوز نان ها پخته نشده اند، ولی بوی نان و کلوچه همه جا پیچیده . انگارکه طعمش هم برروی زبان حس میشد. بعداز ریختن کمی هیزم درتنور، آتش کوچکی روشن درست شد. من و مریم با خوشحالی وبا ریختن کم کم هیزم ها شروع به بازی و دویدن دور مطبخ کردیم. یک بار من جلو می زدم، یک بار مریم و صدای خنده ها یمان، همه فضای نیمه تاریک مطبخ را پرکرده بود، دوسه دور که چرخیدیم قرار گذاشتیم قایم باشک بازی کنیم نوبت چشم گذاشتن من شد تا ده شمردم و چشم بازکردم ولی مریم را ندیدم همهی گوشه و کنار مطبخ راگشتم و چندبار صدایش زدم ولی پیدایش نکردم. با خودم گفتم، خواهر ناقلا، حتما به من کلک زده و به حیاط رفته است.