G-WBDM9N5NRK

تنور قاتل

درزندگی روستایی یکی از کارهای مهم هرخانواده، پخت هفتگی نان، توسط مادر خانه است که با سورو سات خاصی برگزار می‌شود و معمولا  به غیر ازمادر، همه در برگزاری آن مشارکت می کنند. آن روزهم، مادر می‌خواست نان بپزد و حسابی مشغول  تهیه خمیر برای پختن نان محلی بود. من و مریم، مثل هرروز، بعد از کلی بازی کردن ، در حیاط، به مطبخ رفتیم و می‌خواستیم به مادر کمک کنیم و هیزم ها را  در تنور بریزیم تا آتش برای پختن نان ها و کلوچه های دوست داشتنی، زودتر آماده شود. وای خدای من حس می‌کردم با اینکه هنوز نان ها پخته نشده اند، ولی بوی نان و کلوچه  همه جا پیچیده . انگارکه طعمش هم برروی  زبان حس می‌شد. بعداز ریختن کمی هیزم  درتنور،  آتش کوچکی روشن  درست شد. من و مریم با خوشحالی وبا ریختن کم کم هیزم ها شروع به بازی و دویدن دور مطبخ کردیم. یک بار من جلو می زدم، یک  بار مریم و صدای خنده ها یمان، همه فضای نیمه تاریک مطبخ را پرکرده بود، دوسه دور که چرخیدیم قرار گذاشتیم قایم باشک بازی کنیم  نوبت چشم گذاشتن من شد تا ده شمردم و چشم بازکردم ولی مریم را ندیدم همه‌ی گوشه و کنار مطبخ راگشتم و چندبار صدایش زدم ولی پیدایش نکردم.  با خودم گفتم، خواهر ناقلا، حتما به من کلک زده و به حیاط رفته است.
تا خواستم به طرف بیرون مطبخ بروم، ناگهان، خواهر زیبا وبازیگوشم را در وسط تنور دیدم.  اول فکر کردم اشتباه می‌بینم ولی خوب که چشمانم را مالیدم و با دقت نگاه کردم وحشت کردم. دنیا جلوی چشمم تیره و تارشد. من همین یک خواهر را که  بیشتر ندارم. ما دوست و غمخوارو همدم هم هستیم. تازه مگر او هنوز چهار سالش بیشتر است. ولی با این سن کم و اون چشمای مشکی و درشت و قشنگش انگار هم همدم پدر بود و هم یاور مادر و همه چیز من که تنها برادرش هستم .
 خیلی به سرعت، شعله های کوچک آتش به شعله های بلند و خشمگین تبدیل شدند و دیوانه وار به طرف سقف می رفتند. نمی‌دانستم باید چه کار کنم دستم را دراز کردم تا او را بیرون بیاورم، اما از گرمای شعله احساس کردم تمام موهای سرم سوخت و چشمانم قادر به دیدن خواهرم نبود . شروع به دادو فریاد کردم و باعجله به سمت حیاط رفتم مادربا ظرف خمیر آماده شده، به طرف مطبخ می آمد با شنیدن صدای  دادو فریاد من هول شد و ظرف خمیر از دستش سرخورد و برروی زمین پخش و پلا شد. به دنبال آن همسایه ها که صدای مرا شنیده بودند، یکی یکی، به حیاط آمدند.  هرکسی کاری انجام می‌داد .صدای شیون مادر بلند بود یکی اب اورد و یکی خاک اورد  و اتش تنور را خاموش کردند و با زحمت و سختی پیکر نحیف ونیمه جان خواهرکوچکم را در لابلای پتویی پیچیدند و در کنار حیاط گذاشتند و آتش بی رحم را هم خاموش کردند. مریم، هنوز نفس می کشید و ناله می‌کرد . حیاط خانه پرازجمعیت شد،  هرکسی نسخه ای می پیچید من بین جمعیت، غمگین و سردرگم و هاج و واج مانده بودم. بعد ازاین که چشمم به مریم، نیمه جان افتاد، دیگر بغضم ترکید و آن‌قدر گریه کردم که به هق هق افتادم و تمام بدنم از ترس و وحشت می لرزید. پیکر نیمه جانش را به درمانگاه انتقال دادند. خودم را مقصر میدانستم، با خودم گفتم: تقصیر من بود، باید بیشتر از این مواظب خواهرم باشم. نباید داخل مطبخ بازی می‌کردیم. ولی دیگراین حرف‌ها فایده ای نداشت.
گوشه اتاق کز کرده بودم. همه جا را سکوت سنگینی فراگرفته بود، غروب تلخ و دل‌گیری بود. ثانیه ها به کندی می گذشت و انگار عقربه ساعت برای همیشه خوابیده بود .می ترسیدم به حیاط بروم و از جلوی مطبخ، رد بشوم. صحنه دیدن خواهر در وسط آتش ازجلوی چشمانم کنارنمی‌رفت. توی دلم به تنور دری وری می گفتم: خودم داغونت می کنم . خودم با تبر  تیکه تیکه ات می‌کنم. فقط دعا کن بلایی سر خواهرم نیاید، وگرنه من می‌دانم و تو … خیلی کلافه و افسرده بودم. چشمم به عروسک دست سازی افتاد که مادربا کاموا برای آبجی درست کرده بود و آن‌قدر دوستش داشت که همیشه شب ها اورا کنارش میخواباند و برایش قصه می گفت. نگران مریم هستم او بدون عروسکش خوابش نمی برد. ،باید اعتراف کنم که من  برادر شیطانی هستم و هروقت می‌خواهم خواهرم را اذیت کنم عروسکش را بر می دارم  و می‌گویم، الان کله عروسکت را از بدنش جدا می‌کنم و بعد قاه قاه می‌خندم خواهرم با گریه و ناله و خواهش دنبالم می کند و آخرش هم با التماس وخواهش عروسک را ازمن می‌گیرد و برای اینکه دلش خنک  بشود،چند تا لگد هم نثارم می کندو  سرگرم ناز کردن عروسکش می شود. اما این لگدها دردی نداشتند. دوباره پس از لحظه ای همه چیز را فراموش می‌کردیم  و به دنبال بازی ها بعدی  می‌رفتیم. 
من و مریم داشتیم توی مطبخ بازی می کردیم.  صورتش خیلی زیبا شده بود دایم می گفت: اکبر تورو خدا عروسکم  را اذیت نکن  خواهش می‌کنم اورا به من بده اورا درتنور نینداز. قول بده بعد از من مراقبش باشی و او را  به دختر همسایه هم ندهی. عروسکم اورادوست ندارد. من هم همینطوری دور تنور پراز آتش می دویدم که یک دفعه پایم گیر کرد و افتادم زمین آخ…واز خواب پریدم.
صدای خروس محله بلند شد. ولی انگار صدایش با هرروز فرق داشت. چشمهای پف کرده ام را به زور باز کردم و دیدم خورشید خانم، مرا نگام می‌کند ولی انگارنگاهش به تندی هرروز نبود ومثل این که  خبر بدی برایم دارد.خوب که گوش کردم. دیدم صدای ناله می آید. به طرف صدا که ازاتاق بغلی می‌آمد، رفتم. مادرم  درگوشه  ای نشسته و چادر را روی سرش کشیده بود. جلو رفتم سلام کردم و با احتیاط چادرش را کنارزدم .دیدم چشماش یه کاسه خون است. گفتم چه شده مادرجان؟ مریض شد ه ای؟ سرت  درد میکنه؟ بابا اذیتت کرده؟ چه شده؟ با شنیدن حرفهای من، انگار داغ مادر تازه شده شد و مرابه بغلش گرفت و سفت فشار  داد و بیشتر داد ‌زد وگفت: پسرکم، تودیگر خواهر نداری. من‌ هم دختر ندارم. مریم ازپیش مارفت. ودوباره شیون و ناله ز اری  سرداد. ناگهان به یاد اتفاق دیروز افتادم خدای من چرا یادم رفته بود ….خود م را از بغل مادر بیرون کشیدم.و به سمت اتاق کناری که همیشه مریم می‌خوابید  رفتم. خدای من رختخوابی پهن نبود مریمی در کار نبود وای،  نکند گریه مادر؟ نه. به طرف اتاق مادرم دویدم که سراغ مریم را بگیرم. صدای باز شدن در حیاط آمد و پدر با لباس مشکی و به دنبال او چند نفر از همسایه ها با چشمانی اشک آلود، وارد حیاط شدند پدرم به سمت من آمد و گفت بابا جون دیدی چی شد مریم، مارا تنها گذاشت و رفت وزد زیر گریه. صدای لااله الاالله بلندشد و مریم بر دوش مردم، به خانه آمدو…
ماه درآمده بود و انگار، ازهمیشه کم نور تر بود و غصه داشت. مردم دسته دسته به خانه می‌آمدند و می‌رفتند. ظرف خرما و حلوا و قران هایی وسط اتاق روی سفره ای گذاشته شده بود، که پذیرای مهمان ها شده بودند چقدر امشب همه جا بوی غم می‌دهد. هرکسی رد می‌شود، نگاهی از روی دلسوزی و ترحم به تک تک افراد خانواده  می‌اندارد و  آهی می‌کشد و زیرلب چیزی می‌گوید و می‌رود. چقدر دلم می‌خواهد همه راازخانه بیرون کنم و بروم یک دل سیر با مریم توی حیاط  گرگم به هوا و قایم باشک بازی کنم. آه خدای من مریم، مریم، دویدم توی اتاق و دیدم عروسکش کنار اتاق نشسته .بغلش کردم.  خدای من انگار عروسک هم گریه می‌کرد.  
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                پایان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *