همه جا شلوغ بود. همهمهی زیادی درهمه جا پیچیده بود. مه غلیظی درهوا پخش شده بود و افراد واجسام، به خوبی مشخص نبودند. آرام و سبکبال درحال قدم زدن بود وقتی که خوب نگاه کرد، احساس کرد که مردم به جا ی راه رفتن درحال پرواز هستند. همه چیز با همیشه فرق داشت.
خودش هم درحال نیمه پرواز و نیمه راه رفتن بود. ناگهان یک نفر به طرفش آمد . خوب که نگاه کرد متوجه شد که او با آدمهای دیگر خیلی متفاوت است. سرش نسبت به بدنش بزرگتر بود و چشمانی درشت و مشکی داشت. گوشهایش هم خیلی بزرگ و نامتعادل بود. لباس عجیب و سفیدرنگی هم به تن داشت. بینی بزرگ و کج و کولهای هم داشت. ولی از چهرهاش نوری ساطع میشد. یک سرنگ بزرگ را برروی دوش خودش نگاه داشته بود و آن را با خودش حمل می کرد. نزدیک و نزدیک تر شد. به او که رسید نوک سرنگ را به طرفش گرفت و گفت: خوب آماده هستی؟
باترس و تردید، جواب داد آماده چه؟ مگر قرار است که چه کاری انجام بدهم که باید آماده باشم؟ موجود عجیب و غریب گفت: این وسیله ای که در دست من است برای گرفتن جان آدمهاست. کسی که عمرش تمام شده باشد، من باید این سرنگ را درحلقش فرو ببرم تا جانش را بگیرم. زمان زندگی تو هم دراین دنیا تمام شده است ومن امشب ماموریت دارم که جان تو را بگیرم و تو را راهی سفر ابدی بکنم.
او که هول شده بود، آن چه را که می شنید باور نمیکرد. ترس عجیبی به جانش افتاد و عرق سردی کرد و بدنش لرزید . نمیدانست چه برخوردی با او بکند
جواب داد: ولی من اصلا آمادگی ندارم. هنوز خیلی کار دارم. بچههایم کوچک هستند من باید آنها رابزرگ کنم و تحویل جامعه بدهم، نمی توانم باتو بیایم . موجود عجیب چندین بار به دور او چرخید و گفت: این چیزها که میگویی به من ربطی ندارد. من مامورم و معذور. الان گرفتن جان تو به من دستور داده شده است، مگر این که برنامه عوض بشود. پس از چند دور چرخیدن و بالا و پایین رفتن، انگار داشت باکسی حرف میزد ناگهان گفت: خوب خوشحال باش رفیق، به تو فرصت دیگری داده شد. اما بدان که تو درتاریخ 22 بهمن از این دنیا می روی و خیلی وقت نداری و ناگهان پرواز کرد واز جلوی چشمش دور شد. اوکه نفسهایش به شماره افتاده بود پرسید: توکه هستی چرا به نزد من آمدی و همینطور پشت هم فریاد میکشید و سوال میپرسید.
زری ،زری، بلند شو. چی شده داری خواب می بینی؟
از جایش پرید. گلویش خشک شده بود و احساس خفگی می کرد. همسرش با لیوان آبی که برایش آورد. ازعطش و تشنگی وخفه شدن نجاتش داد و در کنارش نشست. آرام باش. داشتی خواب میدیدی . چه خوابی دیدی؟ زری که تازه متوجه شده بود خواب می دیده خیالش راحت شد و بلند شد و آبی به صورتش زد.