G-WBDM9N5NRK

آمپول مرگ

همه جا شلوغ بود. همهمه‌ی زیادی درهمه جا پیچیده بود. مه غلیظی درهوا پخش شده بود و افراد واجسام، به خوبی مشخص نبودند. آرام و سبکبال درحال قدم زدن بود وقتی که خوب نگاه کرد، احساس کرد که مردم به جا ی راه رفتن درحال پرواز هستند. همه چیز با همیشه فرق داشت.
خودش هم درحال نیمه پرواز و نیمه راه رفتن بود. ناگهان یک نفر به طرفش آمد . خوب که نگاه کرد متوجه شد که او با آدم‌های دیگر خیلی متفاوت است. سرش نسبت به بدنش بزرگتر بود و چشمانی درشت و مشکی داشت. گوش‌هایش هم خیلی بزرگ و نامتعادل بود. لباس عجیب و سفیدرنگی هم به تن داشت. بینی بزرگ و کج و کوله‌ای هم داشت. ولی از چهره‌اش نوری ساطع می‌شد. یک سرنگ بزرگ را برروی دوش خودش نگاه داشته بود و آن را با خودش حمل می کرد. نزدیک و نزدیک تر شد. به او که رسید نوک سرنگ را به طرفش گرفت و گفت: خوب آماده هستی؟
باترس و تردید، جواب داد آماده چه؟ مگر قرار است که چه کاری انجام بدهم  که باید آماده باشم؟ موجود عجیب و غریب گفت: این وسیله ای که در دست من است برای گرفتن جان آدم‌هاست. کسی که عمرش تمام شده باشد، من باید این سرنگ را درحلقش فرو ببرم تا جانش را بگیرم. زمان زندگی تو هم دراین دنیا تمام شده است  ومن امشب ماموریت دارم که جان تو را بگیرم  و تو را راهی سفر ابدی بکنم.
او که هول شده بود، آن چه را که می شنید باور نمی‌‌کرد. ترس عجیبی به جانش افتاد و عرق سردی کرد و بدنش ‌لرزید . نمی‌دانست چه برخوردی با او بکند
جواب داد: ولی من اصلا آمادگی ندارم. هنوز خیلی کار دارم. بچه‌هایم کوچک هستند من باید آن‌ها رابزرگ کنم و تحویل جامعه بدهم، نمی توانم باتو بیایم . موجود عجیب  چندین بار به دور او چرخید و گفت: این چیزها که می‌گویی به من ربطی ندارد. من مامورم و معذور. الان  گرفتن جان تو به من دستور  داده شده است، مگر این که برنامه عوض بشود. پس از چند دور چرخیدن و بالا و پایین رفتن، انگار داشت باکسی حرف می‌زد ناگهان گفت: خوب خوشحال باش رفیق، به تو فرصت دیگری داده شد. اما بدان که تو درتاریخ 22 بهمن از این دنیا می روی و خیلی وقت نداری و ناگهان پرواز کرد واز جلوی چشمش دور شد. اوکه نفس‌هایش به شماره افتاده بود پرسید: توکه هستی چرا به نزد من آمدی و همینطور پشت هم فریاد می‌کشید و سوال می‌پرسید.
زری ،زری، بلند شو. چی شده داری خواب می بینی؟
از جایش پرید. گلویش خشک شده بود و احساس خفگی می کرد. همسرش با لیوان آبی که برایش آورد. ازعطش و تشنگی وخفه شدن نجاتش داد و در کنارش نشست. آرام باش. داشتی  خواب می‌دیدی . چه خوابی دیدی؟ زری که تازه متوجه شده بود خواب می دیده خیالش راحت شد و بلند شد و آبی به صورتش زد.
اواخر خرداد ماه بود. تا ماه بهمن حدود شش ماهی وقت داشت. آیا خوابش راست بود؟ آیا او در این تاریخ  خواهد مرد؟ هرروز این سوال ها را از خودش می پرسید. فکر می‌کرد که چگونه خواهد مرد؟ براثر تصادف، یا مرگ درخواب، یا سکته؟ نمی دانست، ولی خودش را برای هر اتفاقی آماده کرده بود.
دچار تناقض و دوگانگی شده بود ازطرفی با خودش می گفت: آن  فقط یک خواب بوده و نباید جدی بگیرد و از طرفی می‌گفت: اگر راست باشد چه ؟
پس، بنا را بر راست بودن گذاشت. سعی کرد به همه مخصوصا همسرو فرزندانش بیشتر محبت کند. کارهایی را که دوست داشت را بیشتر انجام بدهد و خوراکی هایی را که علاقه داشت مصرف کند. همین امر باعث شد تا شادی  ونشاط زاید الوصفی را درخود و خانواده اش به وجود بیاورد.
روزها سپری می‌شدند و از پی هم می‌رفتند. ماه بهمن شد و اومنتظر روز موعود بود. با خودش می‌گفت: خوب، اگر بخواهم بمیرم، باید بچه ها را به کسی بسپارم و خواب را برای همسرش تعریف کرد. همسرش به محض شنیدن حرف‌هایش شروع به قهقهه زدن کرد و گفت: ای بانوی خرافاتی من، آن فقط یک خواب بوده و شما زیاد جدی گرفتی. اما زری که مرگ را باور کرده بود تمام وصیتش را به او کرد و بعد از آن شروع به نوشتن وصیت نامه اش کرد. آن را درقفسه دراورش گذاشت. حالا احساس سبکی می کرد و آماده رفتن به دنیای دیگری شده بود.
صبح روز22 بهمن بود. چشمانش را باشک و تردید باز کرد، هنوز زنده بود. دست و پایش را تکان داد و از این که هنوز زنده است خوشحال شد. ازجا بلند شد بچه‌ها را برای رفتن به مدرسه آماده کرد و با خودش فکر کرد شاید این آخرین دیدار او با فرزندانش باشد، آن ها را طوری درآغوش گرفت  و بویید و بوسید که، آن ها تعجب کرده بودند. آن‌ها راهی مدرسه شدند.
او تمام کارهای خانه را به نحو احسن انجام داد. درست مانند یک خانه تکانی همه جا را مرتب و منظم کرد. طلاهای وزیورآلاتش را درظرفی گذاشت و درکنار وصیت نامه اش گذاشت. دوشی گرفت و بهترین لباسش را پوشید. بچه ها که رفتند مشغول پختن غذا شد و با خودش گفت: بهتراست کمی شیرینی و کیک هم برای بچه ها بپزم که تاچند روز خوراکی  خوشمزه داشته باشند.همین کاررا کرد. ناگهان با صدای اذان ظهر به خودش آمد. آن‌قدر گرم کاربود که نفهمید ساعت به چه زودی گذشت. برسر سجاده اش رفت و نمازش را بالذت وتمرکز بیشتری ازهمیشه خواند. پس چرا عزرائیل نیامد؟
با بچه‌ها مشغول دیدن تلویزیون شد. دل‌شوره عجیبی داشت. گاهی احساس نفس تنگی می کرد و باخودش می گفت: خوب دیگر وقت رفتن است. اما خبری نشد. شب شد همسرش آمد. اورا دید که نگران است. گفت: دیدی، من که گفتم آن فقط یک خواب بوده و هیچ اتفاقی نمی افتد.
بله آن شب و روز هم گذشت و خبری از جناب عزراییل نشد که نشد . چندین 22 بهمن آمد و رفت .او سالیان درازی بعد از آن هم عمر کرد، ولی همیشه به این فکر می کرد، که شاید این آخرین لحظه های زندگیش باشد و به نحو احسن ازلحظه‌های عمرش استفاده کرد.
گاهی حتی خواب‌ها هم مایه عبرت انسان هستند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *