G-WBDM9N5NRK

داستان های پریا و پوریا

پریا خانم 7ساله و آقا پوریا 9 ساله هستند. داستانهای آن ها را بخوانید و لذت ببرید.

ماجرای پریا و پوریا (شهربازی)

1- مهارت لباس پوشیدن طبق قولی که پدرداده بود، قرار شد که آن روز،خانوادگی به شهربازی بروند. همه از صبح درتکاپو بودند.  همگی کارهایشان را انجام دادند. مادر ساندویچ‌ها را آماده کرد، گوجه و خیار شور و کتلت‌های خوشمزه را درلای نان باگت پیچید.  پریا هم درحال پوشیدن لباس‌ها و پوریا هم در حال پوشیدن …

ماجرای پریا و پوریا (شهربازی) ادامه »

داستان‌های پریا و پوریا درآمد

شورو شوق فراوانی برفضای خانه حاکم بود. آن روز همگی منزل دایی جان دعوت داشتند و پوریا و پریا، از این بابت خیلی خوشحال بودند. همیشه وهروقت که به خانه دایی می رفتند، مطالب جدید و جالبی یاد می‌گرفتند. هردو کارهایشان را به موقع انجام دادند. تکلیف‌هایشان را نوشتند و حمام کردند. نزدیکی‌های ظهر ازمنزل …

داستان‌های پریا و پوریا درآمد ادامه »

داستان‌های پریا و پوریا دربیمارستان

به سختی چشمانش را باز کرد و از لابلای پلکهای سنگینش نگاهی به سقف انداخت. سقف به رنگ سفیدساده بود و اطراف آن‌ را لامپ‌های زرد کوچکی محاصره کرده بودند. چقدر این‌جا برایش نا آشنا بود. این جا کجاست؟ فکر کرد خواب می‌بیند. پس چشمانش را بست و دوبار ه باز کرد اما صحنه عوض …

داستان‌های پریا و پوریا دربیمارستان ادامه »

داستان‌های پریا و پوریا درآمدی برای پوریا

  شورو شوق فراوانی درخانه بود، چون که آن روزخانواده پوریا درمنزل دایی محمود دعوت داشتند و از این بابت خیلی خوشحال بودند. هروقت که به خانه دایی می رفتند چیزهای جدید و جالبی یاد می گرفتند. پریا و پوریا کارهایشان را به موقع انجام دادند تکلیف‌هایشان را نوشتند و آماده رفتن شدند. نزدیکی های …

داستان‌های پریا و پوریا درآمدی برای پوریا ادامه »

پریا و ذرت مکزیکی

همان‌طور که قبلا هم گفتیم، پریا و پوریا، هفته‌ای یکی دوبار، با مادر به پیاده‌روی می‌رفتند و عصرهای طولانی تابستان را به خوبی و خوشی درکنار هم‌دیگر و با انجام یک پیاده روی سالم می گذراندند. پیاده روی از درب خانه شروع و تا میدان بزرگی که چند خیابان پایین‌تر بود ادامه داشت. در مسیرترددآن‌ها، …

پریا و ذرت مکزیکی ادامه »

داستان‌های پریا و پوریا انتظار

خانواده دور هم نشسته بودند و از هردری صحبت می کردند. سریال  کمدی تلوزیون را درکنار هم دیدند و میوه های آخر شب را هم خوردند. پریا دوباره برای بارچندمین به مادر گفت: مادر فردا یادت نرود، باید زودتر بلند بشوی تا به مدرسه برویم. مادر گفت: ای بابا چندین بار یک حرف را تکرارمی‌کنی؟ …

داستان‌های پریا و پوریا انتظار ادامه »

داستان‌های پریاو پوریا اتفاق درکمد دیواری

 درطبقه پایین خانه پریا و پوریا، همسایه ای بود، که تازه به آن‌جا آمده بود. آن‌ها یک دختر چهار ساله داشتند. پریاو پوریا، ازاین دختر همسایه پایینی اصلا خوششان نمی آمد. به نظر آن‌ها، او هم لوس و هم خودخواه و هم اهل قهر کردن، بود. برای همین هیچ‌وقت دوست نداشتند که با او بازی …

داستان‌های پریاو پوریا اتفاق درکمد دیواری ادامه »

داستان های پریا و پوریا دربیمارستان

به سختی چشمانش را باز کرد و از لای پلکهای سنگینش، نگاهی به سقف انداخت. سقف سفید ساده بود و اطراف آن‌ را چراغ‌های زرد کوچکی محاصره کرده بود. چقدر برایش نا آشنا بود. این جا کجاست؟ فکر کرد خواب می بیند پس چشمانش را بست و دوبار ه باز کرد، اما صحنه عوض نشد …

داستان های پریا و پوریا دربیمارستان ادامه »

داستان های پریا و پوریا جیب بابرکت

یکی از مهمانهایی که پریا و پوریا خیلی دوست داشتند،؛ زود به زود به خانه اشان بیاید، مادربزرگ بود. او سفید رو بود و چهره اش نورانیت خاصی داشت. و و قتی که می خندید روی لپهایش سوراخی ایجاد می شد، که صورتش را بامزه تر و دوست داشتنی تر می کرد. اصلا مادر بزرگ، …

داستان های پریا و پوریا جیب بابرکت ادامه »

داستان های پریا و پوریا آش نذری

پوریا، از کلاس فوتبال خسته و کوفته، برگشت و حسابی گرسنه بود. شیشه کشکی را که مادر سفارش داده بود بخرد، در دستش بود. هنوز پایش را به داخل خانه نگداشته بود؛ که بوی آش مادر و بوی پختن سبز های آن،  اورا گیج کرد. دلش خواست که یک کاسه اش را فوری بخورد. به …

داستان های پریا و پوریا آش نذری ادامه »