
داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط
داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط هنگام خوردن ناهار بود، که صدای تلفن خانه به گوش رسید. پدر، جواب داد و بعداز سلام و
G-WBDM9N5NRK
داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط هنگام خوردن ناهار بود، که صدای تلفن خانه به گوش رسید. پدر، جواب داد و بعداز سلام و
مادر، پوریا را صدا کرد و گفت: پسرم موقع ناهار است، سریع بر و و نان بخر وبیا. پوریا، جواب داد، چشم مادر، الان میروم.
پاشو، پاشو، خیلی دیرشده. بلند شو تا خورشید نزده، باید گوسفندها را به چرا ببری. طنین صدای پدر همه اتاق راپر کرده بود. چشمهایم را
خاطره یک روز زیبا فقط صبحهای زود، بود که خانه ما بی سرو صدا بود. آن هم، نه بهخاطر ساکت بودن اهالی خانه، بلکه دلیلش
شب حادثه زمستان سردی بود و تقریبا، هرروز برف می بارید.همه جا، اکثر مواقع پراز برف و یخ بود. آقای بهاری، همسایه خانه پریا و
خداحافظ همسایه از داخل کوچه صدای هیاهو و سرو صدا و بازی بچهها میآمد. مادر مشغول انجام کارهایش بود. پریا و پوریا هم، وسط اتاق
صبحها، معمولا با صدای تلق و تلوق مادر، که در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود، بیدار میشدم و از رختخواب بیرون میآمدم . اتاقی
چهارشنبه سوری نزدیک سال نو بود. خانهی پریا و پوریا هم مثل بقیه خانه ها، حال و هوای قشنگی داشت. همه درتکاپوی خانه تکانی
پد،رقول داده بود، که برای آخرهفته، همگی با هم به شهربازی بروند. پریا و پوریا بی صبرانه، منتظر روز جمعه بودند وبرای خودشان کلی نقشه
میهمان های پدر آن روز، از صبح، در خانهی پریا و پوریا، جنب وجوش زیادی بود. پدر، در هر ماه، یک شب، دوستان و همکارانش
قصه های پریا و پوریا یکی از روزهای گرم و طولانی تابستان بود، از آن روزهایی که انگار ساعت متوقف شده و روز طولانی خیال
پول تو جیبی زنگ تفریح خورد، بچه ها با همهمهی زیادی به سمت حیاط دویدند وطبق معمول، جلوی در بوفه جمعیت زیادی صف شدند. و
داستان سرایی و فروش تجارت و داد وستد،جزء اصلی زندگی مردم جهان بوده و هست و خواهد بود. همه برای ادارهی زندگی، باید محصولی را
از زمانهای قدیم، درخانوادهها، رسم بر این بود که مردم پس از کار سخت روزانه، برای دید و بازدید و احوال پرسی،شبها، به خانههای یکدیگر
چرا نوشتن قداست دارد؟ اهمیت نوشتن، ازدیرباز، برهمگان واضح و مبرهن بوده است. ولی امروزه، از زوایای مختلفی باید به آن نگاه کرد. حالا دیگر