پد،رقول داده بود، که برای آخرهفته، همگی با هم به شهربازی بروند. پریا و پوریا بی صبرانه، منتظر روز جمعه بودند وبرای خودشان کلی نقشه کشیده بودند که حسابی خوش بگذرانند.جمعه، ازصبح، خانواده در تکاپو بودند. پریا و پوریا به منظم کردن اتاقشان، پرداختند. حمام کردند و به ماد، برای آماده کردن ناهار کمک کردند. پدرهم به نظم دادن کارها ی شخصی عقب افتاده اش، رسید. سپس، همگی دورهم ناهارخوشمزهی مادر، را خوردند. قرار بود، ساعت سه و نیم به طرف شهربازی حرکت بکنند. ساعت سه بعداز ظهرکه شد، پدرگفت: وسایل را آماده کنید، تا با کمک همدیگر، به داخل ماشین ببریم بچه ها و مادر با ذوق وشوق فراوان همه چیز، را آماده کردند. پدر به پارکینگ خانه رفت و درصندوق عقب ماشین را باز کرد، وسایل را که بچه ها آوردند، با سلیقه تمام درصندوق گذاشت. مادر هم آمد و همگی سوار ماشین و آماده حرکت، شدند. اما پدرهرکاری کرد، ماشین روشن نشد که نشد. استارت اول ودوم وسوم و…بی فایده بود. کاپوت ماشین را بالا زد و به هرچیزی که فکرمیکرد که به روشن شدن، ماشین کمک می کند، دستی زد ولی فایده ای، نداشت .مادر که مدتی، منتظر ماند، ازذرست شدن ماشین، نا امید شد و گفت: بچه ها بهتراست، به داخل خانه برویم، تا پدر ماشین را درست کند، بعد دوباره سوار میشویم. اما بچه ها راضی نشدند که پیاده شوند. کم کم، صدای غر غر بچه ها بلند شد و شروع به شکایت کردند. اما، مادر آن ها را به صبوری دعوت کرد و گفت: عزیزان من، بدانید همیشه برنامه ها آنطور که دلخواه ماهست، پیش نمیرود. درهرحال، باید انتظار تغییر دربرنامه روزانه را داشته باشیم وبا صبوری آن را قبول کنیم، تا، هم خودمان و هم دیگران را اذیت نکنیم. ماشین است دیگر، بالاخره ممکن است، خراب هم بشود، باید دنبال راه چاره باشیم. خلاصه، پریا و مادر به داخل خانه رفتند .اما، پوریا کنجکاوانه و نگران درکنار پدرماند.

درهمان حال، آقای مجیدی، ازهمسایه های خوب و مهربان ساختمان، به پارکینگ آمد، وقتی پدرپریا و پوریا رادید، جلو آمد واحوالپرسی کرد. قضیه خراب شدن ماشین را که فهمید، او هم کلی به سیم ها و استارت و راه بنزین ماشین، دست زد ولی بی فایده بود. خلاصه، بعداز کلی همفکری، به این نتیجه رسیدند، که باید، با کمک، ماشین آقای مجیدی، به تعمیرگاه بروند. پس با طناب محکم وضخیمی که فراهم کردند دوتا ماشین را به هم وصل کردند. و آماده حرکت شدند. پوریا هم درحال کمک کردن به پدربود . پدربه او گفت درخانه بماند و اگرماشین درست شد زود می آید و آنهارا میبرد. ودوتا ماشین به ارامی حرکت کردند. هنوز، چند قدمی نرفته بودند که با صدای اقارضا،ماشین ها ایستادند. پدر پیاده شد و به پوریا گفت: که برود پریا راهم صداکند، تاسوارماشین بشوند. پوریا گفت: آخر پدر، ماشین که خراب است. پدرگفت: بله، می دانم من فکری دارم . پوریاهم به دنبال پریا رفت و با هم درکمال تعجب سوار ماشین خراب پدر، شدند. ماشین ها، مثل دوقلوهای به هم چسبیده حرکت کردند.ماشین آقای مجیدی درجلو حرکت می کرد و به سختی ماشین آقارضا را به دنبال خودش می کشید. خوشبختانه مکانیکی، خیلی دورنبود و بعد از یک ربع به آنجا رسیدند. پدراز محبت آقای مجیدی تشکر و خداحافظی کرد.
پدربه طورکامل، آقای مکانیک توضیح داد، که چه اتفاقی برا ی ماشینش افتاده است. آقای مکانیک، نگاهی به موتور ماشین انداخت و درحال فکرکردن بود ودوروبر ماشین میچرخید، که چشمش به بچه ها افتاد و پرسید، چرا بچه ها را با خودتان آورده اید؟ ممکن است دراین مدت، خسته بشوند. پدرلبخندی زد و گفت: به بچه ها قول داده بودم، امروزانهارا به شهربازی ببرم ، که ماشین خراب شد. بچه ها غصه دار شدند. من هم برایشان نقشهی دیگری کشیدم. اقای مکانیک، انگار که موضوع را فهمیده بود، خنده ریزی کرد و به سراغ آچارهایش رفت. بچه ها ،درماشین منتظر بودند، که زودتر ماشین درست بشود تا به شهربازی برسند و با هم مشغول صحبت درمورد بدشانسی آن روز بودند، که ناگهان ماشین روشن شد. بچه ها، خوشحال شدند. و پدر، که پشت فرمان نشست، فکرکردند که به طرف خانه می روند. اما با تعجب دیدند که با ماشین به داخل تعمیرگاه می روند. تا حالا به داخل تعمیرگاه نرفته بودند آنجا، بوی روغن و بنزین می داد، که البته پوریا، این بو را خیلی دوست داشت. قفسه ها پر از ابزار و آچار مکانیکی و قطعا ت ماشین بود که تا حالا بچه ها ندیده بودند. پوریا، درذهنش فکرمی کرد که هرکدام ازاین قطعات، برای کجای ماشین است؟ پدر گفت من باید، پیاده بشوم، ولی شما با آرامش درماشین بنشینید و تکان نخورید تا به شهربازی جدیدی برویم و خندهی معناداری کرد. بچه ها فقط گفتند چشم.

پدرکه از ماشین پیاده شد، ناگهان بچه ها حس کردند دارند، به سقف نزدیک میشوند و پدر و آقای مکانیک کوچک و کوچک تر شدند. بله آنها با جک قوی و بزرگی که زیر ماشین بود، به طرف بالا درحال حرکت بودند آقای مکانیک، به زیر ماشین رفته بود تا آن را تعمیر کند. حس و حال عجیبی بود بچه ها تا حالا، چرخ و فلک و بشقاب پرنده سوار شده بودند، ولی هیچوقت به این شکل، بالا نرفته بودند وکلی خوشحال بودند و همه جا را از آن بالا، طور دیگری میدیدند. پریا گفت: مثل این است، که درشهربازی سوار چرخ و فلک ثابت شده ایم، ولی به جای آدم ها فقط آچار و لوازم ماشین میبینیم و هردو خندیدند، طوری که پدرصدای آن ها را شنید. بچه ها درحال گفتگو و رویا پردازی بودند، که متوجه شدند، ماشین،به آرامی پایین میرود. ماشین درست شد. پدر از آقای مکانیک تشکر کرد وصورت حساب مخارج را پرداخت کردو بعداز خداحافظی،از مکانیکی بیرون رفتند. پوریا گفت: پدر، آن بالا خیلی خوب و دیدنی بود احساس میکردم یک غول هستم و سرم نزدیک است به سقف بخورد. پدر خندید و گفت خوب، آقا غوله، میدونی حالا میخواهیم کجا برویم؟ بچه ها باهم گفتند:شهربازی. پدر گفت: نه اشتباه گفتید. آماده باشید، باهم به یک جای دیگر می رویم و به مادر زنگ و زد وگفت: که ماشین درست شده است. و نگران بچه ها نباشد، چون آنها درحال خوشگذرانی هستند. بچه ها واقعا نمیدانستند پدربه کجا میرود؟

پوریا گفت: پدر حداقل بگو کجا می رویم؟ پدر گفت: چند وقتی هست که ماشین شسته نشده و الان هم در مکانیکی، بدنهی آن چرب و روغنی شده است. با هم به کارواش اتوماتیک میرویم. پوریا که قبلا با پدر به کارواش رفته بود گفت: خوب، این که هیجان ندارد. من که قبلا به آنجا آمده ام. پدر گفت: شما صبرکن. قبلا ما باهم به کارواش دستی رفته بودیم. اینجا که میرویم کارواش اتوماتیک هست و تا حالا شما نیامده ای. پریا پرسید:کارواش اتوماتیک دیگرچیست؟ پدر تئضیح دادکه در کارواش دستی، آدمها ماشین را تمیز میکنند . امادرکارواش اتوماتیک، ماشینها و دستگاهها این کار را انجام میدهند.پریا گفت چه جالب. مگر دستگاه هم میتواند ماشین بشوید؟ پدرگفت صبرکن تاببینی. به کارواش که رسیدند، پنجره ها را بستند. ماشین در داخل تونلی به جلو رفت . برس ها ی غول پیکرو پرازکف،به کار افتادند و بدنهی ماشین را پراز کف کردند. پریا و پوریا هیجان زده شده بودند و فکرمی کردند که هرلحظه ممکن است آبی که بافشار روی ماشین پاشیده میشد، بر روی آنها بریزد. بعد، مسواکهای عجیبی، شیشه های ماشین را تمیزو براق کردند. صداهای عجیبی، به گوش میرسید. پوریا خیلی شگفت زده شده بود. او تا حالا همراه ماشین حمام نکرده بود. پریا هم میخندید و ازاین که به حمام ماشینها آمده بود، خوشحال بود و فکرمی کرد آیا ماشینی هم که بچه ها را به حمام ببرد و بشوید، اختراع شده یا نه؟ و از این فکر خودش خنذه اش گرفت. از پدر سوالش را پرسید. پدر با خنده ای گفت: ای دختر تنبل، آدم خودش دست و پا دارد و می تواند خودش را بشوید، ولی ماشینها که دست و پا ندارند و باید مردم آن ها را بشویند. همه خندیدند. از کارواش که بیرون آمدند، هوا تاریک شده بود و ماشین حسابی برق می زد.


