امروز،پنج شنبه هست، چقدر ساعتها دیر میگذرد، انگار که سرعت تدریس معلم و تمام شدن زنگ ها خیلی کند، شده بود. بالاخره صدای زنگ بلندشد، باسرعت، وسایلم را جمع کردم و از در مدرسه، بیرون زدم وخودم را به کتاب فروشی، رساندم. وارد مغازه شدم وسلام کردم، فروشنده، آقای متدین و مهربانی بود وعینک کوچک و ته استکانی، برچشم داشت، منتظر من بود، او میدانست، من پنج شنبه ها به آن جا میروم. با لبخند پدرانه ای جواب سلام مرا داد و گفت: دخترم کتاب های جدید را هنوز در قفسه هان چیده ام. تا شما گشتی دربین کتاب ها ،بزنی، من هم آن هارادرجای مخصوص به خود میگذارم. راستش کلی ذوق کردم وخوشحال شدم که برای بودن در بین قفسه های کتاب وقت بیشتری دارم و می توانم بیشتر دربین آن ها پرسه بزنم. تشکری کردم، وارد دنیای خودم و کتاب ها شدم، انگار که کتا بها، بو داشتند و مشامم را نوازش میدادند و انگار، چشم داشتند و مرا نگاه می کردند و انگار زبان داشتند و مرا به سوی خودشان دعوت می کردند.