G-WBDM9N5NRK

پول تو جیبی

  • زنگ تفریح خورد، بچه ها با همهمه‌ی زیادی به سمت حیاط دویدند وطبق معمول، جلوی در بوفه جمعیت زیادی صف شدند. و انواع خوراکی های رنگارنگ بهداشتی و غیر  بهداشتی را خریداری می‌کردند و در حیاط باهم به بازی وگفت ‌‌و گو می‌پرداختند. چشمم به بوفه و خوراکی ها افتاد، دستم درجیبم، روی پول ها می‌لغزید؛ از یک طرف، گرسنه بودم ودلم بستنی شکلاتی می‌خواست، از طرفی هم، یاد کتاب های کتاب فروشی محله امان افتاد، چقدر مقاومت کردن ،وتصمیم گرفتن، درچنین شرایطی سخت بود، باید، بین غذای  جسم وغذای روح، یکی را انتخاب می‌کردم و معمولا دراین میان، این غذای روح بود، که برنده می‌شد.و اسکناس ها توی جیبم ‌، با اقتدار باقی می‌ماندند.  هرهفته از شنبه تا پنجشنبه هرروزبه نحوی این کشمکش تکرار می‌شد.
امروز،پنج شنبه هست، چقدر ساعت‌ها دیر می‌گذرد، انگار که سرعت تدریس معلم و تمام شدن زنگ ها خیلی کند، شده بود. بالاخره صدای زنگ بلندشد، باسرعت، وسایلم را جمع کردم و از در مدرسه، بیرون زدم وخودم را به کتاب فروشی، رساندم.  وارد  مغازه  شدم وسلام کردم، فروشنده،  آقای متدین و مهربانی بود وعینک کوچک و ته استکانی، برچشم داشت، منتظر من بود، او می‌دانست، من پنج شنبه ها به آن جا می‌روم. با لبخند پدرانه ای جواب سلام مرا داد و گفت: دخترم کتاب های جدید را هنوز در قفسه هان چیده ام. تا شما گشتی دربین کتاب ها ،بزنی، من هم آن هارادرجای مخصوص به خود می‌گذارم.  راستش کلی ذوق کردم وخوشحال شدم که برای بودن در بین قفسه های کتاب وقت بیشتری دارم و می‌ توانم بیشتر دربین آن ها پرسه بزنم. تشکری کردم، وارد دنیای خودم و کتاب ها شدم، انگار که کتا ب‌ها، بو داشتند و مشامم را نوازش می‌دادند و انگار، چشم داشتند و مرا نگاه می کردند و انگار زبان داشتند و مرا به سوی خودشان دعوت می کردند.
با صدای فروشنده ‌ی مهربان، به خودم آمدم، انگار خیلی وقت بود، که وسط کتابها، گم شده بودم، به خودم آمدم و به سمتی که فروشنده، اشاره کرد، رفتم. بله، ذقیقا درست گفته بود، کتابهای جدید با زرق و برق فراوان وعناوین جدید، درجلوی چشمانم، قرار گرفته بودند، و مرا وسوسه می کردند، دوباره شروع به باز کردن کتابها و بررسی نویسنده و موضوع و قیمت و …‌.کردم. ودر نهایت، توانستم ازبین آن همه کتابی که دوست داشتم، سه جلد، از آن‌ها را انتخاب کنم و برای پرکردن لحظه های تنهای ام آن ها را با خود به خانه ببرم.  زمانی که مبلغ را پرداخت کردم، با خودم گفتم، چه خوب شد، بستنی شکلاتی نخوردم. با صدای قارو قور شکمم فهمیدم که حسابی گرسنه هستم و باید به فکرغذای جسمم هم باشم. بسته‌ی  کتاب‌ها را از فروشنده گرفتم، تشکر و خداحافظی کردم و دوان دوان ،مانند سردارفاتحی که بردشمن جهل پیروزشده وکلی غنائم جنگی به دست آ ورده به سمت خانه به راه افتادم.
.آن‌ چنان، غرق در شادی و خوشحالی بودم، که زودتر ازهمیشه، به خانه رسیدم. و باذوق و شو ق فراوان، کتاب ها را در جای مخصوص به خودشان، گذاشتم. نگاهی پیروزمندانه به آن‌ها انداختم.  با بوی اشتها آور غذای ماد، ازافکارخود بیرون پریدم، و به سمت آشپزخانه کشیده شدم . همان‌طور که غذا را مزه مزه می‌کردم آینده ‌ی خودرا می‌دیدم، که کتاب هایم در پشت ویترین مغازه خودنمایی می‌کند.وکودکی،  با پول توجیبی خود، آن را می‌خردو به مجموعه اش اضافه می‌کند.        
                                                                                                                                            پایان