G-WBDM9N5NRK

ندای دل

ندای دل

الف: اصلا دلم نمی‌خواد ازرختخواب بیرون بیام . بابا دیگر خسته شدم.
ب:  بی‌خود باید بلند بشی کلی کارداری.
الف: دلم می‌خواد مثل اونوقت ها مادر بیاد و با نوازش‌های دست نرمش، من و صدا بزنه و بیدارم کنه.
ب: برو بابا اون موقع ها گذشت.
الف: اصلا کاش من یک پروانه بودم.
ب: خوب چه کار می‌کردی؟
الف: بی خیال و بی غصه پرواز می‌کردم و لازم نبود به خاطر یک لقمه نان صبح تاشب ، سگ دو بزنم.
ب: حالا فکر کردی پروانه‌ها خیلی خوش هستند، نه بابا زندگی اونا هم پر از خطرهای فراوونه .
الف : اصلا، پروانه‌ها هم عزادار میشن؟
ب: نه، فکر نکنم.
الف: دلم برای صدای لالایی مادرم تنگ شده.
ب: خوب که چی؟ پاشو نوار لالایی بزار گوش بده.
الف: نه من صدای مادرم را می‌خوام ( اشکش سرازیر میشه)
ب: این که ممکن نیست.
الف: الان دلم می‌خواد اون عروسکی را که مادر با پارچه و کاموا برام درست کرده بود، توی بغلم باشه و برایش قصه بگم
اون عروسک به من آرامش می داد و بوی مادرم را می داد.
ب: متاسفم.
الف: کاش هنوز بزرگ نشده بودم و الان یک شیشه شیر گرم دستم بود و می‌خوردم.
ب: خوب پاشو شیرگرم کن و بخور.
الف : نه نمیتونم ازجام بلند بشم.
ب: خوب از گرسنگی میمیری
الف: نه بابا مردن که به این سادگی نیست.
ب: چرا مگر ندیدی مادرت به سادگی مرد و تو او را با دست های خودت در قبر گذاشتی.
الف: وای نگو. صدای هق هق بلندش فضای سردو بی روح خانه را پرکرد
خنکای باد پاییزی درتک‌تک موی‌رگ‌های او تاثیر گذاشته بود و احساس سرما می کرد. شاید هم تب داشت چون هم تنش داغ  بود و هم می لرزید. شب گذشته خواب‌های پراکنده و ناجور زیادی را می‌دید. دهانش خشک شده بود و زبانش از فرط تشنگی به کام دهانش چسبیده بود. احساس خفگی می‌کرد اما، نای بلند شدن نداشت تا کمی آ ب بخورد.
حدود چهل روز پیش مادرش را ازدست داده بود و جنگ عظیمی بین روح و قلب شکسته و جسمش به راه افتاده بود. کودک درونش دوباره بیدار شده بود و هرروز این جنگ بیشتر و بیشتر می شد.  
هرروز بیشتر به یاد گذشته و خاطرات مادرش می افتاد. لحظه هایی که باهم خندیدند و گریه کردند. حتی لحظه هایی را که از دست نصیحت های مادر به تنگ می آمد و از خانه فرار می‌کرد. اما حالا آرزو می‌کرد کاش مادرش بود وتا آخر دنیا نصیحتش می کرد و غر می زد.
توی این چندروز همه آشنایان و غریبه‌ها و همسایه‌ها و اقوام و فامیل برا ی دلداری دادن و تسلیت گویی آمده بودند. اما هیچ‌کس و هیچ‌چیزی نمی‌توانست، آتش فراق مادر را سرد و خاموش کند و غم نبودنش را فرونشاند.
همه جای خانه بوی او را می‌داد. لباس‌ها و وسایل شخصی‌اش غریبانه در گوشه و کنار خانه به انتظار نشسته بودند. راست می‌گویند که آدم از مادر یتیم می‌شود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *