الف: اصلا دلم نمیخواد ازرختخواب بیرون بیام . بابا دیگر خسته شدم.
ب: بیخود باید بلند بشی کلی کارداری.
الف: دلم میخواد مثل اونوقت ها مادر بیاد و با نوازشهای دست نرمش، من و صدا بزنه و بیدارم کنه.
ب: برو بابا اون موقع ها گذشت.
الف: اصلا کاش من یک پروانه بودم.
ب: خوب چه کار میکردی؟
الف: بی خیال و بی غصه پرواز میکردم و لازم نبود به خاطر یک لقمه نان صبح تاشب ، سگ دو بزنم.
ب: حالا فکر کردی پروانهها خیلی خوش هستند، نه بابا زندگی اونا هم پر از خطرهای فراوونه .
الف : اصلا، پروانهها هم عزادار میشن؟
ب: نه، فکر نکنم.
الف: دلم برای صدای لالایی مادرم تنگ شده.
ب: خوب که چی؟ پاشو نوار لالایی بزار گوش بده.
الف: نه من صدای مادرم را میخوام ( اشکش سرازیر میشه)
ب: این که ممکن نیست.
الف: الان دلم میخواد اون عروسکی را که مادر با پارچه و کاموا برام درست کرده بود، توی بغلم باشه و برایش قصه بگم
اون عروسک به من آرامش می داد و بوی مادرم را می داد.
ب: متاسفم.
الف: کاش هنوز بزرگ نشده بودم و الان یک شیشه شیر گرم دستم بود و میخوردم.
ب: خوب پاشو شیرگرم کن و بخور.
الف : نه نمیتونم ازجام بلند بشم.
ب: خوب از گرسنگی میمیری
الف: نه بابا مردن که به این سادگی نیست.
ب: چرا مگر ندیدی مادرت به سادگی مرد و تو او را با دست های خودت در قبر گذاشتی.
الف: وای نگو. صدای هق هق بلندش فضای سردو بی روح خانه را پرکرد