پریا، مشکلی داشت که همیشه او را آزار می داد وهیچ راه چاره ای برایش نداشت. با هرکسی که صحبت میکرد نمیتوانست مشکلش را برطرف کند.
هروقتی که مادر میخواست از خانه بیرون برود پریا، دلشوره اش میگرفت. او از تنهایی و تاریکی خیلی میترسید. مادر دلیل این ترسش را پرسید. ولی پریا هیچ دلیل قانع کنندهای نداشت. او می گفت: وقتی با دوستانم درمدرسه بیکار هستیم آنها در باره وجود جن و روح درجاهای خلوت و تاریک ، صحبت میکنند و من از جن و روح خیلی میترسم .شاید وقتی تنها باشم آنها به من حمله بکنند و به من آسیبی برسانند. اما مادر او را نصیحت کرد وگفت: این حرفها را باورنکن من چه درخانه باشم و چه نباشم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. اما فایده ای نداشت. شب ها که هواتاریک می شد پریا از اتاق تاریک میترسید و اگر برق می رفت از ازیک گوشه تکان نمیخورد. بارها ازاین موضوع سختی کشیده بود. اما یک روز تصمیم گرفت با ترس های بی مورد خداحافظی کند تا این که :
یک شب خواب ترسناکی دید که عده ای به دنبالش می دوند و میخواهند او را بگیرند او هم فریاد میزد و فرار میکرد. اما یک لحظه تصمیم گرفت، آن ها را بگیرد وقتی خواست آنها را بگیرد، همه آن موجودات عجیب و غریب ناگهان ازبین رفتند. پریا با ترس و لرز از خواب پرید ونفس نفس می زد کمی آب خورد و حالش بهتر شد. با خودش فکر کرد که ممکن است در بیداری هم همین اتفاق بیفتد. پس خواست که امتحان کند و منتظرشب و تاریک شدن هوا شد.
ازقضا مادرو پوریا، برای خرید به بیرون رفته بود و قرار بود زود برگردند. و پریا آن شب تنها درخانه بود. هوا داشت تاریک می شد. کم کم ترس به سراغش آمد. اما او تصمیم خودش را گرفته بود، که دیگر ازتنهایی نترسد. تلویزیون را روشن کرد مشغول تماشا شد.
داستان جالب و عالی بود
ممنونم که مطالعه کردی 😘🙏🌹