G-WBDM9N5NRK

داستان های پریا و پوریا ترس

پریا، مشکلی داشت که همیشه او را آزار می داد وهیچ راه چاره ای برایش نداشت. با هرکسی که صحبت می‌کرد نمی‌توانست مشکلش را برطرف کند.
هروقتی که مادر می‌خواست از خانه بیرون برود پریا، دل‌شوره اش می‌‌‌گرفت. او از تنهایی و تاریکی خیلی می‌ترسید. مادر دلیل این ترسش را پرسید. ولی پریا هیچ دلیل قانع کننده‌ای نداشت. او می گفت: وقتی با دوستانم درمدرسه بی‌کار هستیم آن‌ها در باره وجود جن و روح  درجاهای خلوت و تاریک ، صحبت می‌کنند و من از جن و روح خیلی می‌ترسم .شاید وقتی تنها باشم آن‌ها به من حمله بکنند و به من آسیبی برسانند. اما مادر او را نصیحت کرد وگفت: این حرف‌ها را باورنکن من چه درخانه باشم و چه نباشم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. اما فایده ای نداشت. شب ها که هواتاریک می شد پریا از اتاق تاریک می‌ترسید و اگر برق می رفت از ازیک گوشه تکان نمی‌خورد. بارها ازاین موضوع سختی کشیده بود. اما یک روز تصمیم گرفت با ترس های بی مورد خداحافظی کند تا این که :
یک شب خواب ترسناکی دید که عده ای به دنبالش می دوند و می‌خواهند او را بگیرند او هم فریاد می‌زد و فرار می‌کرد. اما یک لحظه تصمیم گرفت، آن ها را بگیرد وقتی خواست آن‌ها را بگیرد، همه آن موجودات عجیب و غریب ناگهان ازبین رفتند. پریا با ترس و لرز از خواب پرید ونفس نفس می زد کمی آب خورد و حالش بهتر شد.  با خودش فکر کرد که ممکن است در بیداری هم همین اتفاق بیفتد. پس خواست که امتحان کند و منتظرشب و تاریک شدن هوا شد.
ازقضا مادرو پوریا، برای خرید به بیرون رفته بود و قرار بود زود برگردند. و پریا آن شب تنها درخانه بود. هوا داشت تاریک می شد. کم کم ترس به سراغش آمد. اما او تصمیم خودش را گرفته بود، که دیگر ازتنهایی نترسد. تلویزیون را روشن کرد مشغول تماشا شد.
ناگهان صداهای عجیب و غریبی از آشپزخانه به گوشش رسید. نفسش بند آمده بود. احساس می کرد قلبش از دهانش درحال بیرون آمدن است. صدای چرخیدن یک شی عجیب مثل بشقاب پرنده بود با خودش گفت: من نباید بترسم، باید صاحب صدا را ببینم و با او مبارزه کنم. با پاهایی تقریبا  لرزان به طرف آشپزخانه رفت. صدا هرلحظه بیشتر و بیشتر می شد نزدیک بود که فریادی بکشد و ازحال برود ولی به ترسش غلبه کرد و وارد آشپزخانه شد. با احتیاط به همه طرف نگاه کرد، ناگهان چشمش به چراغ های ماشین لباسشویی افتاد. بله مادر هنگام بیرون رفتن از خانه، آن را روش کرده بود و الان هنگام آب کشی دستگاه بود وبا قدرت و سرعت در حال آبکشی بود و به یک‌باره خاموش شد. پریا که رنگ به رویش نمانده بود نفس عمیقی کشید و میوه ای برداشت و دوباره به کنار تلویزیون رفت و با خودش گفت: عجب بی‌خودی ترسیدم.
مشغول خوردن میوه هایش بود که صدای خش خشی از داخل اتاقش آمد و بعد صدای زوزه ای بلند شد و این دفعه خیلی ترسید، آخر در اتاق او که وسیله ای نبود که صدا بدهد. باز دوباره با شجاعت برترسش غلبه کرد و آرام آرام به سمت اتاقش رفت. بدون این که داخل اتاقش را نگاه کند، دستش را با احتیاط دراز کرد و کلید برق را زد ولی جرات نگاه کردن نداشت. هنوز صدای خش خش می آمد. با احتیاط قدم به داخل اتاقش گذاشت و اطراف را نگاه کرد. یادش افتاد، بعداز ظهر، پنجره را باز کرده بود که هوایی بخورد و یادش رفته بود آن را ببندد و بر  اثر وزش باد صدا در اتاق می پیچید و گوشه پرده با کتاب هایش برخورد می کرد و تولید صدا می کرد. دیگر نتوانست تحمل کند و قهقه بلندی سرداد و با خودش گفت: من ازچه چیزهایی بی‌خودی می‌ترسیدم.
دوباره، مشغول خواندن کتاب داستانش شد. ناگهان برق رفت و همه جا تاریک شد. نه، این را دیگرنمی توانست تحمل کند. واقعا ازاین اتفاق می ترسید، ولی به یاد حرف مادرش افتاد که گفته بود: خانه چه روشن و چه تاریک باشد، هیچ تفاوتی ندارد و هیچ چیزی از جایش تکان نمی خورد. پس ترسی ندارد. اول دلش هری ریخت. اما بعد چشمش کم کم به تاریکی عادت کرده بود و داشت به جریانات آن شب فکر می کرد، که ناگهان  متوجه شد که سایه ی بلند ی برروی دیوار افتاده است واقعا جرات نداشت که به آن سایه نگاه کند ولی اوبه خودش قول داده بود، پس باید سایه را می گرفت به طرف سایه برگشت و دستش را دراز کرد که سایه رابگیرد که متوجه شد، لباسش رابرروی جالباسی گذاشته وسایه آن برروی دیوار افتاده است و براثر وزش باد تکان می خورد. نفس عمیقی کشید و آرزو کرد، مادر زودتر بیاید. چون واقعا تحملش تمام شده بود.
 صدای خش خش دیگری شنید و گوشهایش را تیز کرد و ناگهان سایه بلندی درجلوی دراتاقش ظاهر شد و دیگر نفسش بند آمده بود. تا خواست فریاد بکشد، صدای مادر راشنید که گفت: پریا کجایی؟ توی اتاقت هستی؟
پریا جلوی خودش را گرفت و فهمید چون برق نبوده، مادر باکلید دررا باز کرده وبه داخل خانه آمده است. مادر، وارد اتاق شد و خواست شمعی روشن کند که برق وصل شد و مادر در زیرنورچراغ، چهره رنگ پریده پریا را دید و گفت: دخترم حالت خوب است؟ چرا رنگت پریده؟ ترسیدی؟ پریا به خودش جرات داد و سلامی کرد و بعد تمام ماجرا را تعریف کرد وهردو شروع به خندیدن کردند. خلاصه آن شب برای پریا شب فراموش نشدنی بود و دیگر برای همیشه با ترس های بیخودی خداحافظی کرد.

2 دیدگاه دربارهٔ «داستان های پریا و پوریا ترس»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *