G-WBDM9N5NRK

نام نویسنده: shahradstory

داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط

داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط هنگام خوردن ناهار بود، که صدای تلفن خانه به گوش رسید. پدر، جواب داد و بعداز سلام و احوال‌پرسی گفت: بله چشم، بعدازظهر خدمت می رسم و خداحافظی و سپس قطع کرد . پدر، روبه مادر کرد و گفت: آقای عارفی بودند. برنج هایی که سفارش دادم را […]

داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا تصادف

مادر، پوریا را صدا کرد و گفت: پسرم موقع ناهار است، سریع بر و و نان بخر وبیا. پوریا، جواب داد، چشم مادر، الان می‌روم. پریا گفت: من هم می‌خواهم با پوریا به بیرون بروم. اما مادر مخالفت کرد و به او جواب داد که او زود می‌رود و برمی‌گردد. پریا بعداز رفتن پوریا، تصمیم

داستان های پریا و پوریا تصادف بیشتر بخوانید »

گرگی

پاشو، پاشو، خیلی دیرشده. بلند شو تا خورشید نزده، باید گوسفندها را به چرا ببری.  طنین صدای پدر   همه اتاق راپر کرده بود. چشم‌هایم را به زور باز کردم. دوباره صبح شده بود. نمی‌دانم، چرا هرچقدر تلاش می‌کنم که صبح، زودتر از پدر بیدار بشوم و غافل‌گیرش کنم نمی‌شود، ولی بالاخره یه روزی این کار

گرگی بیشتر بخوانید »

خاطره یک روز زیبا

خاطره  یک روز زیبا فقط صبح‌های زود، بود که خانه ما بی سرو صدا بود. آن هم، نه به‌خاطر ساکت بودن  اهالی خانه،  بلکه دلیلش فقط و فقط این بود که همه خواب بودیم.  تعدادمان کم نبود، هفت تا خواهر و برادر بودیم و معمو لا اکثر اوقات هم میهمان داشتیم و از هرگوشه و

خاطره یک روز زیبا بیشتر بخوانید »

داستان های پریاو پوریا شب حادثه

شب حادثه زمستان سردی بود و تقریبا، هرروز برف می بارید.همه جا، اکثر مواقع پراز برف و یخ بود. آقای بهاری، همسایه خانه پریا و پوریا، درطبقه پایین خانه آن‌ها می نشست. او مرد بسیار فهیم و مودب و مهربانی بود و در آن سرمای شدید و برف ، هرروز با موتور وبه سختی، به

داستان های پریاو پوریا شب حادثه بیشتر بخوانید »

داستان‌های پریا و پوریا خداحافظ همسایه

خداحافظ همسایه از داخل کوچه صدای هیاهو و سرو صدا و بازی بچه‌ها می‌آمد.  مادر مشغول انجام کارهایش بود. پریا و پوریا هم، وسط اتاق نشسته بودند و دور و برشان، پراز وسایل نقاشی شده بود، به طوری که  مانند، میدان مین، پاگذاشتن در همه جایش خطرناک بود. هیچ کسی نمی‌توا نست در آن قسمت

داستان‌های پریا و پوریا خداحافظ همسایه بیشتر بخوانید »

ورزش صبحگاهی درمدرسه

صبح‌ها، معمولا با صدای تلق و تلوق مادر، که در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود، بیدار می‌شدم و از رختخواب بیرون می‌آمدم . اتاقی که من درآن می‌خوابیدم یک پنجره کوچک، به آشپزخانه داشت که به اندازه، رد شدن یک سینی بود و مسیر دسترسی آسان به آشپزخانه بوذ. من شب ها  زیر همان

ورزش صبحگاهی درمدرسه بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری    نزدیک سال نو بود. خانه‌ی پریا و پوریا هم مثل بقیه خانه ها، حال و هوای قشنگی داشت. همه درتکاپوی خانه تکانی و نظافت و خرید بودند. و دراین روزها، همه به یکدیگر، کمک می‌کردند. آن‌روز، نوبت به نظافت اتاق پریا بود وازصبح، با کمک پوریا ومادر، تمام  قفسه و کمدهای کتاب

داستان های پریا و پوریا چهارشنبه سوری بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا شهربازی

پد،رقول داده بود، که برای آخرهفته، همگی با هم به شهربازی بروند. پریا و پوریا بی صبرانه، منتظر روز جمعه بودند وبرای خودشان کلی نقشه کشیده بودند که حسابی خوش بگذرانند.جمعه، ازصبح، خانواده در تکاپو بودند. پریا و پوریا به منظم کردن اتاقشان، پرداختند. حمام کردند و به ماد، برای آماده کردن ناهار کمک کردند.

داستان های پریا و پوریا شهربازی بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا میهمان های پدر

میهمان های پدر آن روز، از صبح، در خانه‌ی پریا و پوریا، جنب وجوش زیادی بود. پدر، در هر ماه، یک  شب، دوستان و همکارانش را به خانه، دعوت می کرد، تا دور هم، جمع شوند و دیداری تازه کنند. در این جلسه هم دیدار می کردند، هم به مسایل اقتصادی در زمینه شغلشان رسیدگی

داستان های پریا و پوریا میهمان های پدر بیشتر بخوانید »