G-WBDM9N5NRK

نام نویسنده: shahradstory

داستان های پریا و پوریا تیرو کمان

معمولا درهفته، یکی دوبار، پوریا و پریا با خانواده به پارک محله اشان که خیلی باصفا بود می رفتند و حسا بی بازی می کردند .کنار پارک، آقایی بود که یک تفنگ بادی و یک صفحه نشان دارداشت. کودکانی که علاقه به تیراندازی داشتند، به او مقداری پول می دادند و تیراندازی می کردند. پوریا […]

داستان های پریا و پوریا تیرو کمان بیشتر بخوانید »

ندای دل

ندای دل الف: اصلا دلم نمی‌خواد ازرختخواب بیرون بیام . بابا دیگر خسته شدم. ب:  بی‌خود باید بلند بشی کلی کارداری. الف: دلم می‌خواد مثل اونوقت ها مادر بیاد و با نوازش‌های دست نرمش، من و صدا بزنه و بیدارم کنه. ب: برو بابا اون موقع ها گذشت. الف: اصلا کاش من یک پروانه بودم.

ندای دل بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا ترس

پریا، مشکلی داشت که همیشه او را آزار می داد وهیچ راه چاره ای برایش نداشت. با هرکسی که صحبت می‌کرد نمی‌توانست مشکلش را برطرف کند. هروقتی که مادر می‌خواست از خانه بیرون برود پریا، دل‌شوره اش می‌‌‌گرفت. او از تنهایی و تاریکی خیلی می‌ترسید. مادر دلیل این ترسش را پرسید. ولی پریا هیچ دلیل

داستان های پریا و پوریا ترس بیشتر بخوانید »

روز تولدم

حدود پنجاه و سه سال از شروع سفرم به این دنیا می‌گذرد و نمی‌دانم این قطار زندگی کی به ایستگاه آخر می‌رسد. درطی این مسیر فراز ونشیب‌های زیادی را تحمل کردم . چه لحظه‌های سختی که برمن گذشت و چه لحظه‌های شیرینی که تجربه کردم. الان که به باز بینی این مسیر می‌پردازم، خوشبختانه نقطه

روز تولدم بیشتر بخوانید »

داستان های پریاو پوریا آیا بازهم مدرسه پریا دیر می‌شود؟

مدتی بود، که پریا تقریبا هر روز دیر به مدرسه می‌رسید. گاهی صبحانه‌اش را دیر می‌خورد. گاهی لنگه جورابش را پیدا نمی‌کرد. گاهی هم کیف وکتابش را آماده نکرده بود و خلاصه هرروز به یک بهانه‌ای مدرسه اش دیر می‌شد. اما آن روز تصمیم جدی گرفت، که دیگر دیر به مدرسه نرسد. او از شب

داستان های پریاو پوریا آیا بازهم مدرسه پریا دیر می‌شود؟ بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا مسخره نکن

زنگ تفریح بود وبچه ها درحیاط مدرسه مشغول بازی هیجان انگیز کبدی بودند نوبت به پوریا که رسید سعید صدازد: آهای پوریا لنگ دراز، بیا وسط ببینم چه کار میکنی. پوریا که داشت آماده یک مبارزه جدی می‌شد، ناگهان زنگ خورد و بازی تمام شد. پوریا از صفتی که سعید به او داده بود دل‌خور

داستان های پریا و پوریا مسخره نکن بیشتر بخوانید »

110 پند به خودم

1-خودت باش 2-منظم باش 3-خوش لباس باش 4-برند بپوش 5-عطربزن 6-ورزش کن 7-خوش زبان باش 8-درلحظه زندگی کن 9-بسیار مطالعه کن 10-به طبیعت برو 11-گاهی فیلم کمدی ببین 12-گاهی ازته دل بخند 13 -درهرفصل یک سفر برو 14-همیشه لبخند یزن 15-صبورباش 16-خوش قول باش 17-غر نزن 18-سحرخیز باش 19-محرم راز دیگران باش 20-صدقه زیاد بده

110 پند به خودم بیشتر بخوانید »

جعبه جادویی

هیچ فایده‌ای نداشت. هرچقدر بیشتر اصرار می‌کردیم، پدر ، بیشتر انکار می‌کرد. ما هم که یاد گرفته بودیم روی حرف پدرنباید حرف بزنیم، اول سکوت می‌کردیم ولی دوباره با فکرکردن به این اختلاف عقیده و سلیقه، درمانده می‌شدیم  و به دنبال راه چاره می‌گشتیم.  یادم هست که دوشنبه شب‌ها یک سریال کمدی، خانوادگی از تلویزیون

جعبه جادویی بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا راز

راز پوریا وبابک، هم همسایه بودند و هم همکلاسی. معمولا هردو باهم به مدرسه می رفتند و باهم برمی گشتند . بابک اخلاق های خاصی داشت، دست و دل باز بود و حسابی خرج رفقایش می‌کرد وهم قلدر بود و از هیچ کس و هیچ چیزی نمی ترسید و برای همین پوریا اورا خیلی دوست

داستان های پریا و پوریا راز بیشتر بخوانید »

نمایندگان عناصر اربعه

بچه ها، لطفا بعد از خواندن این داستان، جواب سوال را برای من بفرستید. نمایندگان آب و باد و خاک و آتش، در یک کاخ بزرگ باهم زندگی می کردند و به رتق و فتق امور می پرداختند. مثلا نماینده باد با استفاده از سیستم های پیشرفته، هرجایی که لازم بود باد را می فرستاد

نمایندگان عناصر اربعه بیشتر بخوانید »