G-WBDM9N5NRK

مهجوریت قران

درهوای صبحگاهی و مطبوع زیبای اول ماه مهر، وارد مدرسه شدم. قبلا یک بار برای آشنایی با خانم مدیر به این‌جا آمده بودم. هیاهوی آقاپسرهای ریزو درشت همه جا را پرکرده بود. صحنه زیبایی بود همه با روپوش های  نو و تمیزسبز رنگ و یقه های چهارخانه سبزوسفید، به صف ایستاده بودند. با خودم گفتم یعنی حوصله کار با این پسرهای شلوغ و پر انرژی را خواهم داشت. به طرف دفترمدرسه رفتم. توسط مدیر مهربان مدرسه به کادر آموزشی معرفی شدم.
قبلا تجربه آموزش حفظ قران با بزرگسالان را داشتم، اما سال اولی بود که قرار شد با کودکان ابتدایی کلاس حفظ قران داشته باشم. به دبستان پسرانه رفتم با دنیایی از عشق و امید و با توکل به خدا کارم را شروع کردم. وارد کلاس شدم بچه های کلاس دوم بودند 40 تا پسر بچه بازیگوش و بیش فعال.و دوست داشتنی .
چهره های پاک و معصوم که با چشمانی جستجوگر مرا نگاه می کردند. من هم که عاشق بچه ها بودم مجذوب آن ها شده بودم . همه دست به سینه و مرتب برسرجایشان نشسته بودند. با سلام گرمی خودم را معرفی کردم و سپس شروع به صحبت کردم.
 باید لحظات اول آشنایی را برای بچه ها ماندگار می‌کردم. با گچ رنگی روی تخته یک (بسم الله الرحمن الرحیم) خوش خط ویک گل بزرگ و زیبا کشیدم و به بچه ها گفتم، آقاپسرهای گلم، هرکدام شما مانند یکی از این گل‌های زیبا هستید. گل برای این که بزرگ شود ورشد کند باید مورد مراقبت باغبان قرار بگیرد و از او محافظت شود. شماها هم مانند این گل نیاز به مراقبت دارید که خانواده ها و معلم ها باید مراقب شما باشند. علاوه برآن خود شماهم باید مراقب خودتان باشید که آسیب نبینید. من می‌خواهم با استفاده ازآیه های قران راه و روش زندگی قرانی را به شما یاد بدهم که بتوانید از خودتان به خوبی درمقابل سختی ها و مشکلات زندگی محافظت کنید. هرکدام از بچه ها وسط حرفم می پرید و چیزی می گفت. و معمولا بعد از صحبت نفراول، دیگران هم شروع به نظر دادن می کردند.  وکلاس شلوغ می‌شد و دوباره به زحمت باید آن‌ها را ساکت می کردم. ولی همگی از این که آن ها را به گل تشبیه کرده بودم راضی و خوشحال بودند و خنده ظریفی برلبانشان نقش بسته بود. خلاصه مقدمات را چیدم و از بچه ها خواستم خودشان را معرفی کنند و بگویند که آیا سوره ای را حفظ هستند یانه ؟ که اکثرآن‌ها، فقط سوره توحید و ناس را حفظ بودند و دیگر هیچ.
آن روز با درسرهای خودش گذشت. جلسه ی دوم که به کلاس رفتم. برای هر دانش آموز، یک کتاب کوچک جیبی جزء 30 تهیه کرده بودم و به آن‌ها هدیه دادم و  شروع کردم به درس دادن و از آخرین سوره جزء 30 یعنی سوره ناس شروع کردم. و درادامه کارصوت ترتیل استاد پرهیزگاررا گذاشتم تا بچه ها با صوت و لحن سوره بیشتر آشنا بشوند .
 حدیثی درمورد ثواب گوش کردن به آیات برای بچه ها با خط خوش روی تخته نوشتم و دورتادور آن را تزیین کردم.
صوت قران را گذاشتم و به چهره بچه ها خیره شدم تا تاثیر شنیدن آیات را درچهر ه آن‌ها ببینم. ناگهان درکمال تعجب دبدم که یکی از بچه ها چهره اش درهم کشیده شد و با انگشتانش محکم گوش هایش را گرفت و سرش را برروی نیمکت گذاشت. همه بچه ها به طرف او برگشتند.
صبر کردم که صوت تمام بشود وبه سراغ اورفتم غم و خشم بزرگی درچهره اش موج می زد . از او دلیل ناراحتی اش را جویا شدم. بغل دستی اش که کودکی ناز ومهربان بود گفت: اجازه خانم، کسری صدای قران رادوست ندارد. ناگهان درجا خشکم زد عرق سردی بربدنم نشست و انگار ا ز سرم آتش بلند شد. ازشنیدن این حرف کلی عصبانی شدم ولی خشم خودم را قورت دادم و از اوپرسیدم:  کسری دوستت چی میگه : پسرگلم خودت صحبت کنم ببینم جریان چه هست؟ ناگهان درکمال تعجب کسری شروع کرد به فریاد زدن و پشت سرهم می گفت: خانم، من از قران بدم میاد. من از قران بدم میاد. من خشکم زده بود. ازدیدن اشکهای او بسیار ناراحت شدم و اورا دراغوش گرفتم و آرامش کردم و گفتم باشه پسرم اشکالی نداره شما گوشهات و بگیر و سرت روی میز بزار تا کلاس تمام بشه.
اما درتعجب بودم. آخریک بچه مسلمان چرا باید بااین تنفراز قران صحبت کند. نفهمیدم چطوری کلاس تمام شد. توی سرم پراز سوال بود. چرا وبه چه دلیلی این همه خشم باید بروز داده شود؟
زنگ خورد و بچه ها با خوراکی های جورو واجورو سروصدای فراوان از کلاس بیرون رفتند. کسری را صدا زدم و یک شکلات به اودادم و از او دلیل کارش را پرسیدم. او فقط با خشم و غضب، درحالی که پاهایش را به زمین می‌کوبید گفت: خانم من از قران بدم میاد وخودش را از آغوشم بیرون کشید وبه سرعت از کلاس خارج شد. مات و مبهوت مانده بودم. مبصر کلاس گفت: خانم  اجازه، کسری همیشه موقع قران حالش بد می شود و گوشهایش را می گیرد. شما ناراحت نشوید .
واز کلاس بیرون رفت. درکنار سوال و جوابهای که از خودم می پرسیدم به نتیجه ای رسیدم. باخودم گفتم  حتما  خانواده او مسلمان نیستند و از اقلیتهای مذهبی هستند که با قران سرو کاری ندارند. اما این جواب قانعم نکرد .تا هفته بعد این سوال و این واکنش او درذهنم تکرار می شد.
 شنبه بود من با کلاس دوم حفظ قران داشتم. قبل از ورود به کلاس به نزد مدیررفتم  وازاو پرسیدم آیا دراین کلاس اقلیت مذهبی وجود دارد و اوبا تعجب از سوال من گفت: نه نداریم، همه مسلمان هستند.
آن روز هم همان اتفاق تکرار شد. من حتی با دادن جایزه و بازی با بچه ها بازهم نتوانستم این حالت کسری را ازبین ببرم . زنگ تفریح به سراغ معلم اصلیشان رفتم و از او علت این مسئله را پرسیدم و او هم اظهار نادانی کرد. خیلی کلافه شده بودم.  دوباره به سراغ مدیررفتم وجریان را تعریف کردم. ولی او هم اظهار بی اطلاعی کرد و فقط گفت: که کسری پدرش را 4سال قبل از دست داده و یتیم است. با فهمیدن این مسئله برای فهمیدن این راز مشتاق تر شدم .
درجلسه بعدی دیگر صوت قران نگذاشتم و فقط روخوانی کردیم و درکمال تجب دیدم که کسری سوره ناس و فلق و توحید را به خوبی از حفظ می‌خواند و فقط باشنیدن صوت است که به هم می ریزد . تصمیمی گرفتم و برای مادرش نامه ای نوشتم و از او دعوت کردم تا به مدرسه بیاید.  
تا هفته بعد که او بیاید حرکات او  وحرفهایش را مرور کردم ولی باز هم چیزی دستگیرم نشد. البته او خیلی بامن دوست شده بود و فاصله بین ما کم و کم تر می شد.
شنبه بعد، قبل از ورود به کلاس، کسری دردست مادرش به پیش من آمدند. حالا کسری مرا خیلی دوست داشت و با من ارتباط عاطفی برقرار کرده بود، صورتش را بوسیدم و اورا به کلاس فرستادم . کل ماجرا را برای مادرش تعریف کردم . پس از شنیدن دلیل این عکس العمل او، آن‌قدر ناراحت شدم و کلی برای مهجوریت قران غصه خوردم .
مادرکسری  با ناراحتی گفت: زمانی که پدر کسری فوت کرده او چهار ساله بوده است و 7روز درخانه آن ها رفت و آمد عزاداران بوده وصوت قران هم گذاشته میشده. خاطره ازدست دادن پدرش،  همراه با صوت قران درذهن او جای گرفته است. او گفت: پس ا زآن روزهای سخت، هروقت که او صدای قران را می شنود، به یاد خاطره مرگ پدرش میفتد و به هم می‌ریزد، به خاطر همین مادرش سعی می کند که او هیچ‌وقت صدای قران را نشنود. البته مادر خودش از این بابت خیلی ناراحت و غمگین بود و حتی اورا به نزد روانپزشک برده بود و تحت درمان بود. ولی تا این زمان نتوانسته بود راه چاره ای برایش پیداکند.
مسئولیتم سنگین تر شده بود باید این خاطره تلخ، را ازذهن آن کودک بیچاره پاک می کردم وگرنه تا ابد او به همین شکل باقی می ماند. هزار جور نقشه کشیدم. سعی کردم به خاطر او روش کارم را تغییر بدهم. اول فقط یک آیه گذاشتم. برای حفظ هرآیه هم جایزه دادم که معمولا کسری هم جزء جایزه بگیرها بود و بعد باز ی های قرانی راه انداختم وبا نقاشی اسمها و داستان های سوره ها شروع کردم و از کسری می‌خواستم که او بیاید و نقاشی‌ها را بکشد. وقتی او سرگرم کشیدن نقاشی می شد صوت را روشن می کردم. او که درحال ترسیم نقاشی بود دیگر واکنشی نشان نمی داد. کم کم اودیگر مقاومت نکرد و به صدای قران گوش داد ولی غمی که به چهره اش می دوید را به وضوح می‌دیدم. روزهای بعد او اولین نفری  بودکه با شوق به کلاس من می امد و اخرین نفری بود که از کلاس خارج می شد. وعلاقه زیادی بین ما ایجاد شده بود.
در نهایت در پایان آن سال او یکی از حافظان جزء 30 قران شد.
 
این خاطره برای ما و جامعه قرانی تلنگری جدی هست که چرا ما در ختم ها و مجالس عزاداری باید فقط قران را به کار بگیریم که هرزمان که صدای قران می شنویم، متوجه می شویم که یک خانواده عزادار شده اند.  چرا صوت قران باید حامل خبر بدی برای ما باشد؟ این طرزتفکر نابود کننده اثرات روحبخش و مفید کلام خدا است.آ یا وقت آن نرسیده که به اعمال خودمان دربرابر قران بیشتر فکر کنیم ؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *