G-WBDM9N5NRK

دمپایی ناراضی

ماشین حمل بار، جلوی درب فروشگاه بزرگ کفش فروشی شهر ایستاد. کارگران همه کفش‌ها ودمپایی‌ها را به داخل مغازه منتقل کردند و بعد از گرفتن رسید و تحویل اجناس به فروشنده،از آن‌جا رفتند. صاحب فروشگاه، با کمک کارگرها همه کفش‌ها را درجاها و طبقات مخصوص خودشان چیدند و فروشگاه را برای خرید مشتریان آماده کردند.

فروشگاه نظم بسیار خوبی داشت اما قسمت فروش دمپایی‌ها بسیار جلب توجه می‌کرد. همه رنگ و همه مدل دمپایی برروی قفسه‌ها چیده شده بود. رنگ‌های روشنی ازقبیل زرد، سبز، نارنجی، قهوه‌ای، قرمز، صورتی و… همه کنارهم قرار گرفتند. هرکدام از آن‌ها هم یک مدل بودند. بعضی لا انگشتی، بعضی جلو بسته و بعضی هم ساده، مردانه، زنانه و بچگانه،  وبعضی هم پاپیونی بررویشان بود. خلاصه تنوع محصول زیاد بود. دمپایی‌ها را جفت جفت، کنار هم چیدند.

صبح روز بعد، کم‌کم، مشتری‌ها وارد می‌شدند و خرید می‌کردند. قسمت دمپایی‌ها‌ هم، پراز مشتری‌های متنوع بود. یک جفت از دمپایی‌ها که رنگ صورتی خوش رنگی داشت و بچگانه بود، برروی طبقه نشسته بودند.

لنگه این دمپایی خیلی پرجنب و جوش بود و نمی‌توانست یک جا بند بشود و دلش می‌خواست که هرچه زودتر به یک جای جدید برود. چند روزی گذشت و آن‌ها هنوز روی طبقه بودند. تعداد زیادی از مشتری‌ها، آن‌ها را برمی‌داشتند و می‌پوشیدند و دوباره سرجایشان می‌گذاشتند و می‌رفتند.

لنگ دمپایی ناراضی، که دیگرحوصله اش سررفته بود وبه دنبال جای جدیدی می‌گشت، فکری کرد و ناگهان شروع به تکان خوردن کرد و خودش را  لغزاند و از بالای طبقه به پایین انداخت و خودش را در زیر بقیه کفش‎‌ها قایم کرد.

لنگه‌ی دیگرش، هرچه به او گفت: که این کار را نکند بی فایده بود و هرچه به او گفت: که نباید از هم دیگر جداشوند، و تذکر داد که آن‌ها باید همیشه جفت باشند و درکنارهم قابل استفاده هستند، گوشش بدهکار نبود و خودش را به زیر طبقات می‌کشید وپشت سرهم جایش را عوض می‌کرد.

دریکی از روزها دخترک زیبا و مهربانی، به سمت دمپایی ها رفت و از قضا از همان لنگه دمپایی صورتی، خوشش آمد و فروشنده را صداکرد تا لنگه‌اش را به او بدهد. اما فروشنده هرچه گشت او را پیدا نکرد و دخترک با ناراحتی، از مغازه بیرون رفت. فروشنده که مشتریش را ازدست داده بود و عصبانی بود، تمام فروشگاه را گشت، تا  بالاخره لنگه ناراضی را پیداکرد و سرجایش گذاشت. لنگ دمپایی راضی، کلی او را توبیخ کرد و گفت: اگر لجبازی نمی کردی ما الان درخانه دخترک مهربان، بودیم. ناراضی اخم‌هایش را درهم کشید و هیچی نگفت.

چند روز بعد، دوباره همان دختر به فروشگاه آمد و وقتی هردو لنگ دمپایی را دید، خوشحال شد. پدر، آن را برایش خرید و دریک بسته نایلونی زیبا از فروشنده تحویل گرفتند و رفتند.

ناراضی از این که از آن فروشگاه خارج شده خیلی خوشحال بود. خیابان شلوغ بود و صدای ماشین‌ها و آدم ها درهوا پیچیده بود. او این مناظر را دوست داشت. همه چیز برایش جدید بود. تا این که به خانه دخترک رسیدند و دخترک به سرعت دمپایی‌ها را پوشید و شروع به راه رفتن در اتاق کرد. او از نرمی و زیبایی آن‌ها خوشحال  بود.   

 دوسه روزی گذشت، تا این که دوباره ناراضی از این که هرروز دراتاق باشد خسته شد و خودش را به زور وبه سختی زیر جاکفشی قایم کرد. دخترک دوسه باری به سراغ آن‌ها آمد، ولی وقتی یکی را می دید به سراغ دمپایی قدیمی اش می‌رفت. دمپایی راضی ازاین که بدون استفاده و بی مصرف مانده بود عصبانی بود و هرچه به ناراضی می‌گفت: که به کنارش بیاید بازهم او توجهی نمی کرد.

یکی از روزها مادر که درحال نظافت خانه بود، لنگه ناراضی را پیدا کرد و دخترک دوباره با خوشحالی چند روزی از آن‌ها استفاده کرد. ناراضی می‌خواست که از خانه بیرون برود و درحیاط باشد تا هوای تازه بخورد . دمپایی راضی، به اومی‌گفت: آخر، هوای بیرون یا سرد است یاگرم، یا بارانی است یا آفتابی، بالاخره تو خسته می‌شوی. قدرهمین جا را بدان و سعی کن خودت را راضی نگه داری. اما بی فایده بود. دوباره ناراضی، آن‌قدرتلاش کرد تا خودش را به حیاط رساند و خودش را در حوض انداخت. دخترک، چندروزی به دنبال دمپایی گشت ولی وقتی پیدا نشد دیگر اورا فراموش کرد.

ناراضی، روزهای اول درآب شنا کرد و هی بالا و پایین رفت. و خوشحال بود. اما بالاخره از تنهایی خسته شد.

باران و برف و سرما ازراه رسید. او تنهاتر از همیشه شده بود. زمستان گذشت و بهار ازراه رسید و ناراضی درگل و لای حوض گیر کرده بود. روزی که پد رخانواده او را پیدا کرد، گفت: این لنگه دمپایی فقط به درد کشتن حشرات می خورد و گاهی هم اورا به طرف گربه های مزاحم پرتاب می کرد. تا زمانی که کهنه شد و به سطل زباله های خشک سپرده شد.

لنگه دمپایی راضی هم در عقب جاکفشی بیکار و تنها افتاده بود و ازاین وضع خسته شده بود . تا این که روزی مادردخترک، او را پیداکرد و برداشت و دریک بسته کادوی زیبا پیچید .راضی تعجب کرده بود. آخر او به تنهایی به درد هدیه نمی خورد. با کلی سوال منتظر ماند تاببیند چه اتفاقی قرار است که برایش بیفتد. مادر دخترک، آن را درکنار هدایای دیگری گذاشت و همه را برداشت و به خیابان رفت و از کوچه ای رد شد و به درب خانه ای رسید.

زنگ  را به صدا درآورد. خانم مهربان و خوش رویی دررا باز کرد. درون حیاط سرسبزو با صفایشان، میزو صندلی چوبی زیبایی چیده شده بود. هردو آن جا نشستند و پس از لحظه ای دخترکی با ویلچر هم به آن‌ها پیوست و بسته را گرفت و باز کرد او رنگ صورتی را خیلی دوست داشت. دخترک یک پایش را ازمچ درتصادفی از دست داده بود. با خوشحالی لنگه دمپایی راضی را پوشید و عصایش را برداشت و در حیاط شروع به قدم زدن کرد و گل‌ها را بو کرد و باغچه ها را آب داد. لنگه دمپایی راضی، بسیار خوشحال بود که توانسته است، برای کسی مفید باشد و خنده برلبان دخنرکی بنشاند.

 

5 دیدگاه دربارهٔ «دمپایی ناراضی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *