G-WBDM9N5NRK

داستان های پریا و پوریا

پریا خانم 7ساله و آقا پوریا 9 ساله هستند. داستانهای آن ها را بخوانید و لذت ببرید.

داستان های پوریا و پریا جدول ضرب

پریا و پوریا بعداز شروع سال تحصیلی حسابی مشغول درس خواندن ویاد گیری شده بودند. درس ریاضی پوریا به یاد گرفتن جدول ضرب رسیده بود. پوریا این درس را خیلی دوست داشت و تصمیم گرفته بود زودتر از همه بچه های کلاس جدول ضرب را حفظ کند. درکوچه، در خانه ،درکلاس، مدام مشغول تکرار جدول […]

داستان های پوریا و پریا جدول ضرب بیشتر بخوانید »

کیف سرگردان

زنگ مدرسه به صدا درآمد، پوریا به سختی وسایلش ر ا جمع کرد. جلوی درب مدرسه پراز هیاهوی بچه ها و ازدحام و شلوغی خانواده ها و سرویس های مدرسه و ماشین های والدینی بود که برای بردن فرزندانشان آمده بودند. از هرطرف صدایی می‌آمد و غوغایی بر پا بود. پریا، به سختی خودش را

کیف سرگردان بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا تیرو کمان

معمولا درهفته، یکی دوبار، پوریا و پریا با خانواده به پارک محله اشان که خیلی باصفا بود می رفتند و حسا بی بازی می کردند .کنار پارک، آقایی بود که یک تفنگ بادی و یک صفحه نشان دارداشت. کودکانی که علاقه به تیراندازی داشتند، به او مقداری پول می دادند و تیراندازی می کردند. پوریا

داستان های پریا و پوریا تیرو کمان بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا ترس

پریا، مشکلی داشت که همیشه او را آزار می داد وهیچ راه چاره ای برایش نداشت. با هرکسی که صحبت می‌کرد نمی‌توانست مشکلش را برطرف کند. هروقتی که مادر می‌خواست از خانه بیرون برود پریا، دل‌شوره اش می‌‌‌گرفت. او از تنهایی و تاریکی خیلی می‌ترسید. مادر دلیل این ترسش را پرسید. ولی پریا هیچ دلیل

داستان های پریا و پوریا ترس بیشتر بخوانید »

داستان های پریاو پوریا آیا بازهم مدرسه پریا دیر می‌شود؟

مدتی بود، که پریا تقریبا هر روز دیر به مدرسه می‌رسید. گاهی صبحانه‌اش را دیر می‌خورد. گاهی لنگه جورابش را پیدا نمی‌کرد. گاهی هم کیف وکتابش را آماده نکرده بود و خلاصه هرروز به یک بهانه‌ای مدرسه اش دیر می‌شد. اما آن روز تصمیم جدی گرفت، که دیگر دیر به مدرسه نرسد. او از شب

داستان های پریاو پوریا آیا بازهم مدرسه پریا دیر می‌شود؟ بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا مسخره نکن

زنگ تفریح بود وبچه ها درحیاط مدرسه مشغول بازی هیجان انگیز کبدی بودند نوبت به پوریا که رسید سعید صدازد: آهای پوریا لنگ دراز، بیا وسط ببینم چه کار میکنی. پوریا که داشت آماده یک مبارزه جدی می‌شد، ناگهان زنگ خورد و بازی تمام شد. پوریا از صفتی که سعید به او داده بود دل‌خور

داستان های پریا و پوریا مسخره نکن بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا راز

راز پوریا وبابک، هم همسایه بودند و هم همکلاسی. معمولا هردو باهم به مدرسه می رفتند و باهم برمی گشتند . بابک اخلاق های خاصی داشت، دست و دل باز بود و حسابی خرج رفقایش می‌کرد وهم قلدر بود و از هیچ کس و هیچ چیزی نمی ترسید و برای همین پوریا اورا خیلی دوست

داستان های پریا و پوریا راز بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا سفر پر ماجرا

تابستان بود و پدر، به خانواده، قول داده بود که آن‌ها رابه یک سفر خوب  ببرد. پدرخیلی اهل سفربود و کلی خاطره و تجربه داشت و اعتقاد داشت که رفتن به سفر باعث بیشترشدن تجربه و رشد فکری و اجتماعی در انسان می شود. او بالاخره توانست چند روزی را مرخصی بگیرد. به خانواده، اعلام

داستان های پریا و پوریا سفر پر ماجرا بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا دندان کوچولو

دندان کوچولو یکی از میهمانی هایی که بچه ها خیلی دوست داشتند بروند، خانه خاله مریم بود. خاله مریم چندماهی بود، که صاحب دخترکوچکی به نام تارا شده بود. پریا و پوریا اورا خیلی دوست داشتند و برا ی دیدنش لحظه شماری می‌کردند. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد و پوریا گوشی را برداشت، خاله

داستان های پریا و پوریا دندان کوچولو بیشتر بخوانید »

داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط

داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط هنگام خوردن ناهار بود، که صدای تلفن خانه به گوش رسید. پدر، جواب داد و بعداز سلام و احوال‌پرسی گفت: بله چشم، بعدازظهر خدمت می رسم و خداحافظی و سپس قطع کرد . پدر، روبه مادر کرد و گفت: آقای عارفی بودند. برنج هایی که سفارش دادم را

داستان های پریا و پوریا تصمیم غلط بیشتر بخوانید »