G-WBDM9N5NRK

داستان و داستانک های عمومی من

ماجراهای دارا و سارا ریشه

دارا و سارا، بعد از خوردن صبحانه و کمک‌کردن به مادر، برای  جمع کردن وسایل روی میزغذاخوری، شروع به فعالیت کردند و آشپزخانه رو مثل دسته گل تمییز کردند و با اجازه مادر مهربون به اتاق رفتند. به سراغ بسته‌ی خمیر بازی که شب گذشته پدر مهربان برایشان آورده بود رفتند. بسته را بازکردند و […]

ماجراهای دارا و سارا ریشه بیشتر بخوانید »

پروانه

پروانه قطره، بی خیال وسربه هوا، برروی ابر سواری می‌کرد و به این طرف و آن‌طرف می‌رفت وازآن بالا به زمین نگاه می‌کرد.منتظر گریه ابر بود که با اشک های او تغییر مکان بدهد. ابرگریه اش گرفت و شروع به باریدن کرد و قطره، به طرف زمین رهسپارشد. نمی دانست که امروز کجا فرود می‌آید.

پروانه بیشتر بخوانید »

گرگی

پاشو، پاشو، خیلی دیرشده. بلند شو تا خورشید نزده، باید گوسفندها را به چرا ببری.  طنین صدای پدر   همه اتاق راپر کرده بود. چشم‌هایم را به زور باز کردم. دوباره صبح شده بود. نمی‌دانم، چرا هرچقدر تلاش می‌کنم که صبح، زودتر از پدر بیدار بشوم و غافل‌گیرش کنم نمی‌شود، ولی بالاخره یه روزی این کار

گرگی بیشتر بخوانید »

ورزش صبحگاهی درمدرسه

صبح‌ها، معمولا با صدای تلق و تلوق مادر، که در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود، بیدار می‌شدم و از رختخواب بیرون می‌آمدم . اتاقی که من درآن می‌خوابیدم یک پنجره کوچک، به آشپزخانه داشت که به اندازه، رد شدن یک سینی بود و مسیر دسترسی آسان به آشپزخانه بوذ. من شب ها  زیر همان

ورزش صبحگاهی درمدرسه بیشتر بخوانید »

پول توجیبی

پول تو جیبی زنگ تفریح خورد، بچه ها با همهمه‌ی زیادی به سمت حیاط دویدند وطبق معمول، جلوی در بوفه جمعیت زیادی صف شدند. و انواع خوراکی های رنگارنگ بهداشتی و غیر  بهداشتی را خریداری می‌کردند و در حیاط باهم به بازی وگفت ‌‌و گو می‌پرداختند. چشمم به بوفه و خوراکی ها افتاد، دستم درجیبم،

پول توجیبی بیشتر بخوانید »