G-WBDM9N5NRK

داستان و داستانک های عمومی من

دمپایی ناراضی

ماشین حمل بار، جلوی درب فروشگاه بزرگ کفش فروشی شهر ایستاد. کارگران همه کفش‌ها ودمپایی‌ها را به داخل مغازه منتقل کردند و بعد از گرفتن رسید و تحویل اجناس به فروشنده،از آن‌جا رفتند. صاحب فروشگاه، با کمک کارگرها همه کفش‌ها را درجاها و طبقات مخصوص خودشان چیدند و فروشگاه را برای خرید مشتریان آماده کردند. […]

دمپایی ناراضی بیشتر بخوانید »

پاها

هرروز صبح، به غیر از روزهای تعطیل، این رویداد تکرار می‌شود. او باید سر ساعت، در محل کارش ساعت ورود ش را کارت بزند. مادر تند و سریع کارهایش را می کند و به سختی مرا بیدار می‌کند و درحالی که من هنوز خواب آلود هستم . چشمهایم را به زور باز می کنم .

پاها بیشتر بخوانید »

لباس مخصوص پرنسس

در روزگارانی نه خیلی دور، دریک کاخ بزرگ و اشرافی خانواده پادشاه زندگی می کردند. خداوند به پادشاه و همسرش، یک دختر زیبا هدیه داده بود که پرنسس صدایش می کردند. پرنسس درخانواده سلطنتی، بزرگ و بزرگ‌تر می شد و از بس که هرچیزی خواسته بود برایش محیا کرده بودند، دیگر هیچ چیزی راضیش نمی

لباس مخصوص پرنسس بیشتر بخوانید »

پشت سیم‌های خاردار

کوچه بلند و طولانی بود. تمام خانه ها نوسازی و بازسازی شده بودند. غیرازخانه‌ی مرموز که هنوز قدیمی  و مخروبه شده بود و هیچ کسی درآن تردد نداشت. صحبت های زیادی درمورد این خانه و اهالی آن در محله پیچیده بود. هرکسی، چیزی می گفت. خانه ای بزرگ و پراز درخت های قدیمی که یک

پشت سیم‌های خاردار بیشتر بخوانید »

باغ انار بانو

 مدرسه پر از هیاهوی بچه‌ها بود. از تنها اتاق طبقه دوم خانه، حیاط مدرسه کناری دیده می‌شد. با این که بانو، پیر شده بود ولی هنوزعاشق بچه‌ها بود و صدای بچه‌ها به او آرامش می‌داد . ساعت ها برروی صندلی راحتیش می‌نشست و آن‌‌ها را تماشا می‌کرد. همسرش، به دیارباقی شتافته بود و دختر و

باغ انار بانو بیشتر بخوانید »

فشنگ

نگرانی و اضطراب را درهمه خط‌ها وچین و چروک‌های صورتش میتوانستی ببینی. هربار که رادیو مارش عملیات می زد، دل او هم مانند دل بسیاری از مادران دیگر این سرزمین، به دل‌شوره می‌افتاد و انگار که درآن رخت می‌شستند، تو دلی‌هایش به تلاطم می‌افتادند و این دل نگرانی و زلزله تا زمانی که خبری از

فشنگ بیشتر بخوانید »

پشت بام

خوشحال بود، که امروز به دانشگاه نمی رود. دیشب آخر وقت، از طرف استاد، پیامکی آمد، که به دلایلی امروز کلاس ندارند و رفتن به دانشگاه لزومی ندارد. پس تصمیم گرفت، کمی بیشتر از روزهای تعطیل دیگر در رخت‌خواب بماند. خانه ساکت بود. پدر به شرکت و مادر به دانشگاه رفته بودند. خانه آن‌ها فضایی

پشت بام بیشتر بخوانید »

خودکار آبی خودکار قرمز

آقای مدیر به تازگی دفتر جدیدش را افتتاح کرده بود. او تمام تلاشش را کرده بود که از زیباترین، بهترین و مرغوبترین اجناس درچیدمان اتاقش استفاده کند. میز کار آقای مدیر، تازه ساخته شده بود. جنس میزازچوب گران قیمت وبه رنگ قهوه ای سوخته  و بوی نوبودن آن درهوا پخش شده بود. روی آن هم

خودکار آبی خودکار قرمز بیشتر بخوانید »

پرسفید

حبیب مثل همیشه، درکنار حیاط مشغول آب و دانه دادن به پرسفید بود. او آن قدر این کار را باعشق انجام می‌داد که گذر زمان را نمی فهمید و ساعت ها با اومشغول بازی می‌شد. حتی هنگام غذا خوردن باید او را برروی زانوی خودش قرار می داد تااین که خیالش راحت باشد و از

پرسفید بیشتر بخوانید »

نفت خوراکی

نفت خوراکی دست های کوچولوو نرم و نازش را که نوازش می کردم تمام غصه هایم فراموش می شد. و درآغوش گرفتنش مرهمی بود برای زخمهای عمیقی که توی این یکی دوساله برجسم و روحم نشسته بود. زخمی که براثر یک ازدواج  ناخواسته و مصلحتی از طرف پدر تایید شده بود و مرا که تازه

نفت خوراکی بیشتر بخوانید »