G-WBDM9N5NRK

ورزش صبحگاهی درمدرسه

صبح‌ها، معمولا با صدای تلق و تلوق مادر، که در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود، بیدار می‌شدم و از رختخواب بیرون می‌آمدم . اتاقی که من درآن می‌خوابیدم یک پنجره کوچک، به آشپزخانه داشت که به اندازه، رد شدن یک سینی بود و مسیر دسترسی آسان به آشپزخانه بوذ. من شب ها  زیر همان پنجره می‌خوابیدم . البته زمانی هم شیطنت می‌کردیم و برای فرار ازدست هم‌دیگر یا برای زودتر رسیدن به آشپزخانه با یک حرکت کانگورویی ازهمان پنجره کوچک، به داخل آشپزخانه می‌جهیدیم. آن روز هم، به محض بیدارشدن وخوردن صبحانه، بدون این که منتظر خواهر و برادر هایم بمانم، شتابان به طرف مدرسه رفتم. درآن دوران، مدارس مختلط بود، یعنی دخترها و پسرها باهم، در یک محیط درس می‌خواندند. من با خواهر و دو برادرم دراین مدرسه درس می‌خواندیم . صبح ها منتظر آن ها نمی ماندم و آن‌قدرزود به مدرسه، می رسید م که گاهی فراش مدرسه را ازخواب بیدار می کردم . اقاجمال که مرد مهربانی بود به من،می گفت، دختر تو خواب نداری ؟ خودت که نمی‌خوابی نمی‌گذازی ماهم بخوابیم و خنده ظریفی می کرد و در را   باز می‌کرد تا بچه ها داخل شوند. ازخانه تامدرسه، فقط پنج دقیقه راه بود. دوست داشتم، اولین نفری باشم که وارد حیاط با صفای مدرسه می شود.
مخصوصا، حیاط مدرسه در پاییزو بهار خیلی زیبا بود. ازدر مدرسه که وارد می شدیم، یک حیاط بزرگ بود که  کف آن آسفالت تمیز و یک دست و طوسی رنگی؛ شده بود و دورتا دورآن، انواع درخت‌های کاج و سرو و پیچک و گل های لاله عباسی داشت. درفصل بهارهم گل های رز رنگارنگ، به آن ها اضافه می شد وزیبایی آن جا را چندین برابر می کرد. وسط حیاط تعدادی پله وجود داشت،  که به حیاط دوم یا حیاط بالایی می رسیدیم. دورتادور آن‌جا هم، پراز باغچه های باریک و سرسبزبود، سپس، به سالن ورودی کلاس ها می‌رسیدیم. دراین حیاط بالایی، چون که همه مدرسه معلوم می شد، جایگاه مخصوص قرارگرفتن مسئولین مدرسه درمناسبت های مختلف تعبیه شده بود. ناظم و معاون و مدیر برا ی سخنرانی و هدایت دانش آموزان، درآن جا قرار می گرفتند. وبرهمه جای مدرسه  اشراف داشتند.
راستی از ناظم‌ها، برایتان بگویم .یکی از ناظم ها، آقای واقفی بود. او چهره ای خشن و جدی، ولی قلبی مهربان داشت. قدبلند و شکم بزرگ وکراواتی که تا پایین شکمش آمده بود، هیبتش را بیشترمی‌کرد و همیشه یک ترکه چوب در دستش تکان می داد تا بچه ها، حساب کار خودشان را بکنند. خلاصه جو دبستان ما جوی آموزشی و علمی و منظمی بود، که نظم اردوها ی ارتشی را به یاد آدم می آورد. همین جذابیت‌ها بود، که صبح ها مرا با عشق وعلاقه، به سمت خودش، می کشانید. آن روز صبح، وارد حیاط شدم. لبه ‌ی باغچه نشستم و کتاب جغرافی را بیرون آوردم. آن زنگ، کنفرانس داشتم حسابی خوانده بودم، ولی مثل همه دانش آموزان دل‌شوره داشتم. دوباره کتاب راورق زدم و نگاهی انداختم. همه کلمات را حفظ بودم. لحظه شماری می‌کردم که مثل همیشه کنفرانسم را به خوبی ارائه بدهم .
صدای دنگ و دنگ، زنگ مدرسه که باخوردن چکش برصفحه آهنی آویزان، در کنار سالن ورودی توسط آقای واقفی خورد، به گوش رسید. مدرسه شلوغ شده بود. همه به ترتیب صف بستند و من هم به داخل صف رفتم. نسیم خنک بهاری هوارا دلپذیرتر کرده بود. سرود ملی پخش شد و نوبت به ورزش صبح‌گاهی رسید. موزیک مخصوص ورزش شروع شد. راستش من این آهنگ انگیزشی را خیلی دوست داشتم. ریتم آن به آدم، حس جنبش و تحرک، می داد و موجب می شد که حسابی خواب از سر دانش آموزان بپرد و آماده فعالیت علمی بشوند . شروع به ورزش کردیم. در حال لذت بردن ازانجام حرکات بودم، که ناگهان دیدم، خانم ناظم به جایگاه ویژه و پشت میکروفن رفت و صدایش را صاف کرد و گفت: ازامرروز، ساعت ورزش، همه کسانی که روسری به سر دارند باید روسری هایشان را در بیاورند.
غرق در لذت ورجه وورجه کردن بودم، که باشنیدن این حرف، عرق سردی بربدنم نشست و انگار دنیا دورسرم چرخید، چشمانم سیاهی ر فت. ای بابا، این دیگر چه قانون من درآوردی هست؟ به بچه ها، نگاه کردم. هرکدام به طریقی، چه با اکراه و چه باعلاقه، کم کم روسری‌ها را درآوردند، خوب ناظم است، دیگر. امکان ندارد کسی رو ی حرفش، حرفی بزند. من هنوز درشوک شنیدن این حرف بودم که گهان نگاه تند و سنگین خانم ناظم را ازآن بالا، برروی خودم اجساس کردم. با خودم گفتم، نه هیچ‌کسی نمی تواند در اعتقادات من دخالت کند. حتی اگر قانون جدید ازخودش داشته باشد. اگرروسریم را در بیاورم، پس تکلیف دینی و شرعی من چه می شود؟ اینها که خدا نیستند. من فقط ازدستورات، خدا اطاعت می‌کنم. توی این افکار بودم، که ناگهان خانم ناظم از بلندگو، اسم مرا گفت. ودوباره تذکر داد، که روسریم را بردارم. مانده بودم چه کارکنم .نه توان زیر پاگذاشتن اعتقاداتم را داشتم ونه جرات سرپیجی از قوانین مدرسه را. همین‌طور خودم را به نشیندن زدم و به ورزشم ادامه دادم. نگاه همه بچه ها به سمت من بود و همه منتظربودند که من به این قائله، پایان بدهم.  بچه ها هی صدا می‌زدند و چشم و ابرو می‌آمدند، که زود باش، روسریت را دربیاور
ولی صدایی دردرونم مرا ازاین کار برحذر می داشت. حسابی عرق کرده بودم و داغ شده بودم، که ناگهان وجود خانم ناظم رادر کنار خودم حس کردم. نفهمیدم که کی از بالای سکو پایین آمده بود. با تندی صدایم کرد. به طرفش برگشتم، خشم عمیقی در چهره اش دیده شد، که مرا حسابی ترساند و گفت مگرباتو نیستم؟ دختر چش سفید، مگر کری؟ زودباش روسری ات رادربیاور، وگرنه خودم درمی‌آورم، دختر پررو. وای خدای من، چه کار کنم. به سختی تمام جراتم را جمع کردم و گفتم، اجازه خانم، من دختر باحجابی هستم. تا حالا هم هیچ، نامحرمی موهای مرا ندیده است؛ نمی‌توانم روسری ام رادر بیاورم. ناظم بیشتر عصبانی شد و گفت: دربیار ببینم، این‌جا مدرسه ماست و قوانین را، ما می‌گذاریم. واگر خلاف آن راانجام بدهی اخراج می شوی. با حرکت تندی روسری ام را از سرم کشید. من هم برای این که از دید نامحرم درامان باشم، درجا نشستم و سفت وسخت روسری را چسبیدم. بغضی که راه گلویم رابسته بود ترکید. دوستانم با نگرانی به ما نگاه می‌کردند و دلشان  برایم می‌سوخت، ولی کسی جرات اظهار نظریا مخالفت، نداشت. خانم ناظم ،گفت: بلندشو و ورزش کن. گفتم نمی‌خواهم، من فقط با روسری ورزش می‌کنم. با عصبانیت، گفت: دختر تو که این‌قدر یاغی نبودی، یا، باید بدون روسری ورزش کنی یا ازصف بیرون بروی. این دیگر آبرو ریزی بود. بچه هایی که به هر دلیلی، ازصف بیرون می کشیدند،برای تنبیه بیشتر، باید پیش آقای واقفی و آقای مدیر مدرسه، می رفتند و توبیخ می شدند. اصلا دلم نمی‌خواست با این صحنه روبرو بشوم. خدای من،کمکم کن، چه کار کنم .خانم ناظم که اشکم رادید، انگار که هم دلش سوخت و هم دید،حرفش تاثیری نداشته، گفت: خوب برو ته صف بنشین روی زمین  ورزش هم نمی‌خواهد بکنی، تا نظم صف ها به هم نخورد تامن تکلیف تورا روشن کنم. درضمن فردا با ولی خودت به مدرسه می آیی، تا پرونده ات را زیر بغلت بگذارم، تا بفهمی قانون یعنی چه ؟ ناظم که  تقریبا شکست خورده بود به بالای سکورفت. من هم با اقتدار روسریم را سرم کردم و به انتهای صف رفتم و روی زمین نشستم وهم، احساس پیروزی داشتم و هم، ازعاقبت کار می ترسیدم .احساس کردم مطالب کنفرانس را به کلی فراموش کردم.
آن روز درحیاط و کلاس همه جا صحبت جرات ومقاومت من در جلوی ناظم مقتدرمدرسه بود ومن سعی کردم تا زنگ آخر ازجلوی چشمان خشمگین ناظم دورباشم.
به خانه که رسیدم بااشک و ناله، جریان، را برای مادر، تعریف کردم. مادر مرا درآغوش گرفت و ازمن دلجویی کرد و گفت: بیخود کردند، ازپیش خودشان،قانون جدید وضع کردند. اصلا فردا به مدرسه می‌آیم و حقشان را کف دستشان می‌گذارم، بعدهم پرونده ات، رامی‌گیرم ودر یک مدرسه دیگه اسمت را می‌نویسم. چه حرفا مگر با روسری و حجاب نمی‌شود، ورزش کرد؟ ناخداهای بی ایمان. توی دلم قند آب شد و کیف کردم، که مادرم کارم راتحسین کرده است. تا حالا دچار، تردید و دو دلی بودم که آیا کارم درست بوده یانه. حالا خیالم راحت شد. پدر که رسید، مادر جریان را با عصبانیت، برای او تعریف کرد و گفت: اگر الان جلوی این هارا نگیریم، ممکن است، فردا قانون جدیدی دربیاورندو بگویند که اصلا بچه ها، با مایو به  مدرسه بروند، باید برویم و صحبت کنیم. پدر حرف‌های مادر را تایید کرد و مرا هم به خاطر انجام این کار، تحسین کرد ومن بازهم، کیف کردم.
شب تاصبح کابووس می‌دیدم. خواب دیدم، که خانم کریمی با خط کش به دنبالم می‌دود و مرا درسیاه چال انداخت و من هم زار زار گریه می‌کردم.
 ناگهان ازخواب پریدم. مثل هر روزدلم می‌خواست زودتر ازبقیه، به مدرسه بروم. ولی امروز فرق داشت. چون اولا، نمی خواستم سرصف باشم، بعدهم می‌خواستم با مادر به مدرسه بروم. خواهر و برادرهایم رفتند.مادر، چادرش را محکم تر ازهمیشه گرفت وبه هم، با قدم های استوار، به طرف مدرسه راه افتادیم. دلشوره عجیبی داشتم. نمی‌دانستم، مادرازعهده ی آقای واقفی و خانم ناظم و خانواده‌ی آقای مدیر برمی‌آید یانه؟  فکر کردم، بعداز این، به کدام مدرسه خواهم رفت؟ آیا خواهر و برادرهایم هم، با من اخراج می شوند و…. به کنار دفتر مدیر رسیدیم. اصلا متوجه ورود به حیاط زیبای مدرسه و بالارفتن ازپله ها نشدم. اتاق معلمین، کنار اتاق مدیریت بود.اول صبح بود و همه خیلی خوش رنگ و لعاب وبا موهای براشینگ کرده و با کت و دامن های خوشرنگ وبزک کرده، در آن‌جا منتظر خوردن زنگ بودند که به کلاس بروند. خانم اقای مدیر، وقتی خشم چشمهای مادرم رادید، نگاه مهربانی به ما کرد و با لحن ملایمی به مادرم گفت: وارد اتاق آقای مدیر بشود و به من گفت: که پشت در منتظر رای صادره باشم . معلم‌ها به کلاس رفتند.  سالن خلوت شد. خانم ناظم را دربلندگو صداکردند که به اتاق مدیر برود. راستش از روبرو شدن با خانم ناظم، ترس داشتم ودیدم که مثل همیشه با کت و دامن سورمه ای زیبا، موهای براشینگ شده ومعطر به من نزدیک می شود. سرم راپایین انداختم و با ترس، سلام ریزی کردم که فکر کنم فقط خودم شنیدم ایستاد، لحظه ای به من نگاه کرد و بدون هیچ حرفی، وارد اتاق مدیر شد. صداهای گنگی ازاتاق مدیرمی آمد. گاهی صدای مادر، گاهی آقای مدیر و گاهی هم صدای خانم ناظم، ولی هیچکدام را متوجه نمی‌شدم. چقدرجلسه اشان، طولانی شد.
منتظربودم که مادر با پرونده من یعنی با یک پوشه سبز یا آبی یا نارنجی بیرون بیاید، تابه یک مدرسه دیگر برویم. پس چرا هیچ‌کسی نمی آید؟ مادر که ازدر خارج شد خنده فاتحانه ای، روی لب داشت. شصتم خبردار شد که پیروز شده ایم. پشت سر مادر، آقای مدیر و خانم ناظم هم خارج شدند و همه لبخند تلخ و ساختگی برلب داشتند. آقای مدیر، رو به مادرکرد و گفت: خانواده شما باعث افتخار مدرسه ما هستند. ما به بودن بچه های شما در مدرسه خودمان افتخار می کنیم. ولی خوب، دخترم هم باید بداند، که  نظم مدرسه راباید رعایت کند. وازقوانین  هم سرپیچی نکند. خانم ناظم هم رو به من کرد و با نگاه پرمعنی و کمی خشن، و با دل‌خوری ادامه داد، از فردا روزهایی که ورزش صبحگاهی داریم، شما به کلاس برو و نیاز ی نیست که ورزش بکنی. مادرهم رو به من کرد و با خنده زییایی ته دلم را قرص کرد. خانم ناظم گفت: حالازودتربه کلاس بروکه معلمتان سرکلاس است و درس را شروع کرده، برو تا از درس جا نمانی. مادر با افتخار مدرسه را ترک کرد و من هم با افتخار به کلاس رفتم. خیلی کیف می‌داد، که از آن به بعد، با صدای موزیک، درکلاس و به تنهایی و  آزادانه ورزش می‌کردم. سالهای بعد، انقلاب شد و حجاب همگانی شد. و هنوزکه هنوز هست دانش آموزان با روسری ورزش صبحگاهی را در مدرسه ‌ها انجام می‌دهند.

8 دیدگاه دربارهٔ «ورزش صبحگاهی درمدرسه»

  1. از خواندن این خاطره لذت بردم بخصوص تناقض داستان بین قدرت درون و برون خیلی جذاب‌تر موضوع را کرده بود و خواننده را علاقمند می‌کرد تا بفهمد در نهایت چه کسی به پیروزی میرسه

پاسخ دادن به eskort لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *