
ساعت طلا
بالاخره شلوغ پلوغی های عروسی خواهرم هم گذشت. چندین روزی بود که مهمان های زیادی به خانه ما آمده بودند. خانه بزرگ ما دیگر جا
G-WBDM9N5NRK
بالاخره شلوغ پلوغی های عروسی خواهرم هم گذشت. چندین روزی بود که مهمان های زیادی به خانه ما آمده بودند. خانه بزرگ ما دیگر جا
خانواده دور هم نشسته بودند و از هردری صحبت می کردند. سریال کمدی تلوزیون را درکنار هم دیدند و میوه های آخر شب را هم
به نام خدا شریفترین امت من، حاملان (حافظان) قر ان و شب زنده داران هستند.
به نام خدا تجربیات من مربی حفظ آنلاین قران هستم. مدت 13 سال
همه جا شلوغ بود. همهمهی زیادی درهمه جا پیچیده بود. مه غلیظی درهوا پخش شده بود و افراد واجسام، به خوبی مشخص نبودند. آرام و
مدت زیادی بود که انجام کارهای سخت خانه، فشار زیادی به جسم و روحم وارد کرده بود. از طرفی مسئولیت خانواده و از طرفی بی
درهوای صبحگاهی و مطبوع زیبای اول ماه مهر، وارد مدرسه شدم. قبلا یک بار برای آشنایی با خانم مدیر به اینجا آمده بودم. هیاهوی آقاپسرهای
درشب زیبای مهتابی، فضای خانه برایش غیر قابل تحمل شده و احساس نفس تنگی میکرد. سه ماه ازتنها شدنش میگذشت. سه ماهی که به
ماشین حمل بار، جلوی درب فروشگاه بزرگ کفش فروشی شهر ایستاد. کارگران همه کفشها ودمپاییها را به داخل مغازه منتقل کردند و بعد از گرفتن
کاخ کاسالوما ،عمارتی ست بسیار زیبا ،مجلل به سبک نئوگوتیک که یکی از جاذبه های گردشگری و تورسیتی شهر تورنتو می باشد. این عمارت محل
هرروز صبح، به غیر از روزهای تعطیل، این رویداد تکرار میشود. او باید سر ساعت، در محل کارش ساعت ورود ش را کارت بزند. مادر
در روزگارانی نه خیلی دور، دریک کاخ بزرگ و اشرافی خانواده پادشاه زندگی می کردند. خداوند به پادشاه و همسرش، یک دختر زیبا هدیه داده
کوچه بلند و طولانی بود. تمام خانه ها نوسازی و بازسازی شده بودند. غیرازخانهی مرموز که هنوز قدیمی و مخروبه شده بود و هیچ کسی
صبح روزسی ام ماه می بود که هوای مطبوع و بهاری ونکوور زیبا ما را حیران و شیدا کرده بود. تصمیم گرفتیم برای استفاده ازطبیعت
مدرسه پر از هیاهوی بچهها بود. از تنها اتاق طبقه دوم خانه، حیاط مدرسه کناری دیده میشد. با این که بانو، پیر شده بود ولی
نگرانی و اضطراب را درهمه خطها وچین و چروکهای صورتش میتوانستی ببینی. هربار که رادیو مارش عملیات می زد، دل او هم مانند دل بسیاری
درطبقه پایین خانه پریا و پوریا، همسایه ای بود، که تازه به آنجا آمده بود. آنها یک دختر چهار ساله داشتند. پریاو پوریا، ازاین دختر
سفرکردن برای من همیشه جزئی از زندگی به شمار می آید. شاید به جرات بتوانم بگویم که بهترین لحظه های زندگی من در طول سفرهایم
خوشحال بود، که امروز به دانشگاه نمی رود. دیشب آخر وقت، از طرف استاد، پیامکی آمد، که به دلایلی امروز کلاس ندارند و رفتن به
به سختی چشمانش را باز کرد و از لای پلکهای سنگینش، نگاهی به سقف انداخت. سقف سفید ساده بود و اطراف آن را چراغهای زرد