باید با سرویس شهری (اوبر) در این شهر تردد میکردیم. اتومبیل مورد نظر پس از انتخاب توسط ما به درب برج رسید و ما با خیال این که الان به یک مجتمع درمانی خواهیم رسید مسیر راطی کردیم.
پس از گذشتن از خیابانهای وسیع و زیبای شهر تورنتوی کانادا، در جلوی ساختمان زیبایی ایستاد و ما با تعجب پیاده شدیم. به دنبال دیدن یک تابلو برای یافتن مرکز شنوایی سنجی بودیم که از بیمارستان برای نوزاد ما تدارک دیده شده بود.
اما هرچه گشتیم کمتر پیدا کردیم. اما طبق ایمیلی که دریافت کرده بودیم آدرس درست بود. به داخل ساختمان رفتیم و از خانم خوشرو و مهربانی سوال کردیم. ایشان وقتی که ما و کالسکه نوزاد را دیدند متوجه چرایی حضور ما در آنجا شدند و با کمال احترام و طمانینه ما را به سالنی بردند. اما در کمال تعجب مشاهده کردیم که اینجا یک سالن بزرگ کتابخانه هست، نه مرکز درمانی!؟
همینطور که چشمهایمان گرد شده بود و مات و مبهوت مانده بودیم، خانم مسنی با رویی گشاده به سمت ما آمد.
وما را به سمت آسانسور ی در گوشه سمت چپ سالن هدایت کرد تعجب ما بیشتر شد. در طبقه دوم،
به سالن بزرگی وارد شدیم که هیچ صدایی از جایی در نمی آمد. همه جا سکوت و آرامش محض بود. نگران بودم که اگرناگهان نوزاد ما دلش شیر بخواهد و فریادی بکشد این جمع اهل مطالعه و فکر و سکوت چه خواهند کرد.
القصه از جلوی درب آسانسور تا انتهای سالن را آرام آرام طی کردیم تا مبادا پاشنه کفشمان یا دسته کیف یا هر وسیله دیگر ما صدای ناجوری تولید نکنند.
در انتهایی ترین نقطه سالن چند اتاق قرار داشت که درهایش بسته بود، و هیچ صدایی از آنهابیرون نمیآمد.
مثل همیشه که در کنار کتابها حال خوبی پیدا میکنم دلم خواست به وسط راهروهای پر از کتاب بروم. از بالای پله ردیف کتابهای فارسی را پیدا کردم و با یک حرکت سریع خودم را به آن جا رساندم.
کتاب اشعار حافظ را دیدم هنوز خواستم به سراغ بقیه کتابها بروم که نوبت نوزاد ما شد و صدایم کردند.
سریع به محل برگشتم. در صورتی که دلم نمیخواست آنجا را ترک کنم.
درست راس ساعتی که در دعوتنامه قید شده بود درب اتاق باز شد و خانواده دیگری همراه با نوزادشان از آن خارج شدند و در کمال سکوت و آرامی آن جا را ترک کردند،
چهره خانم دکتر مسنی درجلوی درب اتاق ظاهر شد. سرتا پا سفید پوشیده بود. او با لحنی بسیار ارام اسم نوزاد ما را خواند و ما را دعوت به لحظه ای درنگ کرد. درب اتاق باز بود و ما شاهد رفتار ایشان بودیم. چنددقیقهای با حوصله فراوان تمامی وسایل و میز و صندلی کارش را ضدعفونی کرد و ما به داخل اتاق رفتیم. چهرهای تکیده و پیر اما پر از نور و مهربانی داشت و با لبخندی که اصلا قطع نشد میزبان ما بود.
داشتم باخودم فکر میکردم پس چرا در کشور من مردم به سن ۶۰ سالگی که می رسند فاز پیری و ضعف و گوشه نشینی بر میدارند؟ اما جوابی پیدا نکردم.
از زبان انگلیس به طور کامل سر در نمیآوردم و لی آنقدر با طمانینه و شیرین صحبت می کرد که متوجه قضیه شدم .
در یک تبلت کوچک مشخصات کودک اعم از نام و نام خانوادگی و سن و محل تولد را وارد کرد بعد دوسه تا دستگاه با سیمهایی که به آن وصل بود و چراغهایی هم داشت را آورد و چندین نوع شنوایی سنجی را برای نوزاد ما انجام داد و در نهایت با لبخندی شیرینتر از قبل، اعلام کرد که عصبهای مغزی نوزاد، بسیار شنوا و سالم هست و با همان لبخند برگههایی را پر کرد و به دست ما داد و ما را تا درب اتاق بدرقه کرد.
هنوز سکوتی فراوان در فضا مستولی بود. به آرامی و بدون سروصدا یک عکس سریع السیری گرفتیم و از کتابخانه خارج شدیم.
آیا شما متوجه شدید که چرا کتابخانه شهر را برای این کار انتخاب کردهاند؟
جالب بود
ممنون از توجه شما