فصل اول
امروز آرامش خاصی داشت. آرامشی که تابحال تجربه نکرده بود. همین طور که از پلههای هواپیما بالا میرفت، نمی دانست که این سفر چنان لرزهای بر زندگیش خواهد انداخت و تمام برنامه های زندگیش را زیرو رو خواهد کرد که هیچ وقت شاید نتواند آن پس لرزه ها را فراموش کند.
مهماندار هواپیما با لباس فرمی زیبا، آراسته و اطو کشیده و با روی خوش، با دادن یک آبنبات، ورود او را به داخل کابین هواپیما خوشآمد گفت. هوای داخل هواپیما با اکسیژن کمتری نسبت به بیرون، درون ریههای او خزید.
با کنجکاوی ردیف اعداد صندلی ها را درپیش گرفت و به جلو رفت و به دنبال عدد 8بی بود. با پیدا کردن صندلی مورد نظر در همانجا ایستاد. یکی از مهمانداران با روی خوش چمدان کوچکش را گرفت و آن را در کابین گذاشت و در کابین بالای سرش رابست.
همهه مسافران و جابجا شدن آنها شلوغی خاصی را درفضای هواپیما به وجود آورده بود. اما ناهید هیچکدام از آنها را نمی شنید. غرق در افکار و حوادث غیر مترقبه ای بود که در این مدت با آنها برخورد کرده بود. این سفر بود که سرنوشت او را تغییر داد و گذشته ی او را برایش روشن میکرد.
از خودش می پرسید: این چه سفری بود که خداوند پیش پای من گذاشت. از زمانی که یادش می آمد، مرتب یا درس خوانده بود ویا کار کرده بود. پدر و مادرش دیگر پیر شده بودند. آنها را خیلی دوست داشت. اما آنها در شهردوری بودند و او در شهری دیگر زندگی میکرد.
با روپوش سفیدش عجین شده و شغلش راخیلی دوست داشت و با عشق انجام وظیفه میکرد. مدت زیادی بود که تعداد زیادی از پزشکان، طرح دوستی و حتی خواستگاری با او ریخته بودند، اما او نمی توانست با کسی طرح دوستی عمیق و مشارکت در زندگی زناشویی بیاندازد. دکتر نظری که پزشک حاذق وانسان بسیار شریفی بود بارها از او خواستگاری کرده و هنوز هم به امید وصال او بود.
حسابی در شغل خودش فرو رفته بود. کودکهای زیادی را به دنیا آورده و از این کارش بسیار راضی بود. اما هیچوقت نمی دانست که کودکی خودش چه اتفاقاتی برسرش گذشته .
احساس می کرد که والدینش راستش را به او نگفته بودند اما با خودش می گفت: نه بابا این هم از همین افسانههایی است که دخترها برای خودشان می بافند و به آن توجهی نمیکرد تا اینکه آن سفر پیش آمد و آن تلفن زده شد. الو بفرمایید….

فصل دوم
دراداره پست شهر اصفهان، آقای دهداری را به یک کارمند منظم و وظیفه شناس میشناختند. انسان منظم و اهل ادب و آداب بود و تمام مسئولیتش را به نحو احسن انجام میداد.
هیچوقت تقاضای وام و مرخصی نکرده بودو سرساعت به سرکار می رفت و تا دقایق آخر به انجام کارها می پرداخت.
همسر مهربانی داشت. شهین خانم زنی باسلیقه و صبورو مهربان بود. دستپختش هم که عالی بود.
اوآنچنان عاشق بچه ها بود و درشغل معلمی خود غوطه ورشده بود که چندین سال به عنوان معلم نمونه معرفی شده بود ونفسش به نفس شاگردانش بند بود.
آن روز دهمین سالگرد ازدواجشان بود. آقای دهداری با یک دسته گل رزقرمز و یک بسته هدیه پشت درب ایستاده بود که شهین خانم در را باز کرد و تا آمد بگوید مگر کلید نداری؟ چرا زنگ میزنی؟ دسته گل رزبزرگی را جلوی چشمانش دید و غافلگیر شده بود.
یکدیگر را عاشقانه در آغوش گرفتند. سپس آقای دهداری گفت: شهین عزیزم، آیا در دهمین سالگرد زندگی مشترک با من احساس رضایت داری ؟
چشمان شهین خانم پر از اشک شد ولی آن ها را پنهان کرد و با صدای ضعیفی گفت: بله البته. امیدوارم من هم برای تو همسری مهربان بوده باشم و رضایت ما دوطرفه باشد.
شهین خانم گلها رادر گلدان کریستالی گذاشت . قطره اشکش را یواشکی پاک کرد تا آقای دهداری متوجه نشود.
این زوج مهربان درفامیل و اقوام به لیلی و مجنون معروف شده بودند. عشق آتشین میان این دو کبوتر عاشق را همه درک کرده بودند و گاهی از این همه غلیان احساسات عاشقانه متعجب می شدند.
بعداز این که فهمید همسرش قادر به بچه دارشدن نیست با خودش عهد کرد هیچوقت این نقص را به روی او نیاورد و صبوری کند و زندگی بدون بچه را انتخاب کند و محبت مادریش را نثار شاگردانش بکند. اما آرزوی هرزنی بارداری و مادر واقعی شدن است. پس این غم باید پنهان می ماند.
به سمت آشپزخانه رفت که شام را آماده کند، اما آقای دهداری از اوخواست که اول هدیه اش را باز کند و امشب شام را بیرون بخورند و کمی هم با هم قدم بزنند. هدیه او شیشه عطر خوشبویی بود که با کاغذ کادویی شیک و زیبا بسته بندی شده بود. شهین خانم ان را را باز کرد و مقداری از آن را زیر گلویش پاشید و از همسرش به خاطر خوش سلیقه بودنش تشکرکرد. بوسه ای رد و بدل شد. آن شب برای قدم زدن به کنار سی و سه پل رفتند و با هم شام شاهانه ای خوردند.
چهار سال دیگر گذشت و چهاردهمین سالگرد ازدواج نزدیک بود. آقای دهداری درفکرتهیه کردن یک هدیه خاص بودو شهین خانم این موضوع را فهمیده بود. شب که همسرش آمد شروع به صحبت کرد.
– همسر عزیزم امسال از تو یک هدیه خاص درخواست دارم.
آقای دهداری که تابحال از زبان همسرش خواسته ای را نشنیده بود با تعجب گفت: شما امربفرمایید بانوی من.
شهین خانم : امسال دلم هوای زیارت کرده است. دوست دارم برای ولادت امام رضا (ع) که مصادف با سالگرد ازدواجمان است به مشهد برویم. آقای دهداری که همیشه برای پوشاندن نقص خودش، به دنبال راضی کردن همسرش بود ازاین پیشنهاد او بسیار استقبال کرد. بلیط هواپیما و بهترین هتل مشهد رزرو شد.
حال و هوای مشهد بسیار خواستنی بود. همه جا چراغانی شده و زایران زیادی به ان جا رفته بودند. عده ای هم درحال پخش کردن شیرینی و شکلات و انواع خوراکی ها بودند. شهر شور و شوق عجیبی داشت. شهین خانم هرروز به زیارت می رفت. او آرزویش را در دل و درکمال احترام می خواست ولی خودش می دانست که این خواسته ممکن و شدنی نیست. قطره های اشکش را پاک می کرد و آهی می کشیدو مشغول تماشای بازی بچه ها می شد.
شب سومی بود که درمشهد بودند. هر دو ازاین سفر راضی و خشنود بودند و لحظه ای زیبایی را باهم می گذراندند. شهین خانم احساس سبکی می کرد. پس از خواندن نماز زیارت و دعای وداع، با دلی لرزان و ناامید به طرف درب خروجی حرم رفت.آقای دهداری هم به سرقرار نزدیک می شد.
وقتی به سر قرار رسید و شهین خانم را درآن چادر نماز گلدار سفید و زیبا دید، دهانش از تعجب باز مانده بود. آن چه را می دید باور نمی کرد.
این کودک ازکجا آمده است؟ چشمان شهین خانم پراز اشک بود ولی لبخندی برلبانش نقش بسته بود که این تضاد روحی را به خوبی آشکار می کرد. انگار دراین دنیا نبود. خودش را درحال پروازتصورمیکرد. حال عجیبی داشت.
کودکی زیبا دریک پتو سفید پیچیده شده بود. انگار که سال هاست خوابیده و آرامش عجیبی داشت. نگاهی به صورت همسرش انداخت زبانش بند آمده بود. این بچه ازکجا امده است؟ شهین خانم فقط گفت: این نوزاد هدیه امام رضاست. جواب تمامی سوالات آقای دهداری درچشمان اشک آلود همسرش بود پس دیگر هیچ نگفت.
به اصفهان که رسیدند کودک را به بهزیستی بردند و جواز سرپرستی او و معاینات پزشکی و و اکسن و …را انجام دادند.
خانهی آن ها روشن شده بود و دیگر غمی نداشتند.

فصل سوم
تلویزیون را روشن کرد. گزارشگر تلویزیون درحال پخش گزارش ورزشی تیم والیبال بود. به والیبال علاقه زیادی داشت و معمولا درتیم دانشگاه بازی می کرد. ولی امشب خیلی حوصله نداشت. سکوت خانه آزارش می داد. خسته از سر کار برگشته بود. لباسش را در آورد. موهای مشکی و بلندش را برسی کشید ودر هوا رها کرد. موهایش از صبح تا بحال زیر روسری خفه شده بودند.
به آشپزخانه رفت. همه جا مثل همیشه تمیز و مرتب بود. بوی گلهای یاس فضا را پر کرده بود.
نزدیک گلدان شد. آنها را دوباره بو کرد. آنها را دکتر نظری، این عاشق دل خسته برایش گرفته بود. بوی خوش یاسهای داخل گلدان کریستال، مستی موقتی برایش به همراه داشت.
آب که جوش آمد، برای خودش چای درست کرد. دریک فنجان زیبا که هدیه ای ازطرف مادرش بود، برای خودش چای ریخت.
کنار تلویزیون نشست. خسته بود دلش خواست کسی پاهایش را ماساژمی داد.
پاها را برروی کاناپه دراز کرد و درحالی که آن ها را مالش میداد خطاب به پاهایش گفت: خواهش می کنم خسته نشوید و بازهم با من راه بیایید. من هنوز خیلی به شما نیاز دارم. بگذارید تعداد افراد بیشتری را به دنیا هدیه بکنم. نمیدانم چرا اینقدر احساس خستگی دارم؟ شاید یک هیجان بزرگ نیاز دارم و یا یک تغییر اساسی. خودش به حرفهای خودش خندید. با بی حوصلگی
کانال تلویزیون را که عوض کرد. نمایی از گنبد حرم امام رضا (ع) در حال پخش بود.
چراغانی بسیاری شده بود و صدای نقاره خانه پخش میشد. نزدیک روز ولادت امام ضا (ع ) بود. ناگهان انگار قلبش فشره شد و بغض سنگینی درگلویش پیداشد. نفهمید چرا اشک هایش سرازیر شد.
۲۹ سالش بود. تا حالا به مشهد نرفته بود. فقط از دیگران شنیده بود که مشهدالرضا جای خوبی است.
شنیده بود که درمورد امام رضا (ع) می گفتند، اوغریبه نوازو مهربان و رئوف است.
اما فقط اینها را شنیده بود. ولی هیچوقت به فکر رفتن به این شهر نیفتاده بود.
اما نمیدانست چرا امشب با شنیدن صدای نقاره خانه و دیدن آن بارگاه و آن لامپهای روشن و رنگارنگ ناگهان دلش لرزید.
غم بزرگی وجودش را گرفت. انگار آغوشی میخواست که در بغل بگیرد و گوش شنوایی که به حرفهایش گوش کند و تمام حرفهای تنهاییش را به او بزند.
او پزشکی حاذق و توانا بود. خانواده خیلی خوبی هم داشت همه چیزبرای او فراهم بود و از لحاظ مالی هم مشکلی نداشت.
اما نمیدا نست چرا قلبش ناگهان فشرده شد. انگار همه غمهای عالم به سراغش آمد.
فیلمبردار، با دوربینش، به دنبال زائرین بود وبا آنها مصاحبه می کرد. زنانی که اشکها وغمهایشان را زیر چادر پنهان میکردند. کودکانی که فارغ از هرغم وغصهای، مشغول بازی کردن باهم و دویدن درصحن حرم بودند. خلاصه هرگوشه ای برای خودش داستانی داشت.
گزارشگر، انبوه زائران و گنبد و با رگاه و داخل شبستان را نشان میداد. چه حال خوبی بود.
ناگهان بدنش شروع به لرزیدن کرد. اشکها همینطوربر روی صورتش می غلطید. خدای من چرا اینطوری شدم؟ ناهید با خودش گفت: شاید من باید به آنجا بروم. من که تا حالابه مشهد نرفتم تا ببینم آنجا چه شکلی است فقط شنیدم. چرا خودم یکبار تجربه نکنم؟
پس گوشی تلفن را برداشت و اولین آژانسی مسافرتی که ۱۱۸ شماره آن را به او داد زنگ زد و درخواست یک پرواز برای مشهد را کرد. اپراتور جواب داد: بله خانم برای فردا شب ساعت ۹ یک جای خالی داریم با پرواز ایران ایر، برایتان رزرو کنم؟ بلیط را گرفت و هزینه را هم اینترنتی پرداخت کرد و خداحافظی کرد.
گوشی را که گذاشت پیش خودش گفت: این چه کاری بود که من کردم؟ چرا من اینطوری شدم؟ خدایا برای چه این کار را کردم؟ من هفته بعدی باید شیفت باشم. چند تا مریض اورژانسی دارم.
اما جوابی برای سوال هایش پیدا نمیکرد. نشست و سرش را بین دو دستش گرفت و در فکر فرو رفت.
شاید این اتفاق باید بیفتد.
با خودش زمزمه کرد و گفت: اشکالی ندارد از خانم دکتر همتی کمک خواهم گرفت و شیفتم را به او خواهم سپرد.
در همین افکار شلوغ پلوغ و درهم بود که ناگهان موبایلش به صدا درآمد. شماره ناشناس بود. او معمولا تماس های ناشناس را درغیر ساعت کاری جواب نمی داد. اما دستش به طرف گوشی دراز شد و گوشی را برداشت و دکمه را زد. تماس برقرار شد. الو بفرمایید؟
هیجان بعدی اتفاق افتاد.
صدای ضعیف مردی از آنطرف گفت: خانم دکتر ناهید دهداری؟
گفت: بله بفرمایید. صدای لرزان مرد با تته پته ادامه داد ناهید جان خوبی؟ من باید باشما صحبت کنم.
ازاین که یک مرد ناشناس او را به این لحن صداکرد ناراحت شد و پرسید: آقا مودب باشید لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید بامن چه کار دارید؟
من معمولا شماره های ناشناس را جواب نمی دهم الان هم اشتباهی گوشی را جواب دادم. اگر خودتان را معرفی نکنید ارتباط را قطع خواهم کرد.
صدا گفت: نه خواهش می کنم، خواهش می کنم، قطع نکنید. خانم دکتر نفسش بند آمده بود. صدا دوباره گفت: ببخشید خانم دکتر خودتان هستید خانم دکتر ناهید دهداری؟ صدایش کاملاً میلرزید.
جواب داد، بله خودم هستم بفرمایید. امرتون؟
صدا گفت: امکان دارد از شما خواهشی بکنم؟ خواهش کنم که برای آخرهفته به مشهد تشریف بیاورید و یکی دو روزی را میهمان ویژه ما باشد
ناهید چیزی را که می شنید باورنمی کرد. دست و پایش سست شده بود. نمی دانست چه بگوید. از کلماتی که شنیده بود متعجب بود. زبانش به لکنت افتاد.
ببخشید شما که هستید؟ صدا گفت: من غریبه نیستم من آشنای دور شما هستم.
خانم دکتر گقت: من آشنایی درمشهد ندارم.
– چرا، شما آشنایی در مشهد دارید ولی خودتان خبر ندارید. من از شما خواهش میکنم برای روز ولادت آقا امام رضا (ع) به مشهد تشریف بیاورید ما با شما کار مهمی داریم.
خانم دکتر گفت: آقا من که شما را نمی شناسم . لطفا خودتا ن را معرفی کنید.
مرد که دیگر صدایش کاملاً با هق هق گریه همراه شده بود گفت: ناهید جان من دایی شما هستم. لطفاً به حرف من گوش کنید و تشریف بیاورید.
خانم دکتر با تعجب بیشتری گفت: من اصلا دایی نداشته ام.
صدا گفت: چرا عزیزم من دایی شما هستم 29 سال است که منتظر همچین روزی هستم.
گفت: من نمیتوانم اصلا به حرف شما اعتماد بکنم.
لطفاً واضح تر بگویی ویا یک صحبتی بکنید که بتوانم حرف شما را قبول کنم.
صدای لرزان گفت: بله حتما. مگر شما روی بازوی سمت راست خودتان یک لکه ماهگیر دایرهای شکل ندارید که به قطر تقریبا 3 سانتی متراست؟ ویک خال کوچک درسمت راست لبتان ندارید؟
خانم دکتر بیشتر متحیر شد. بله نشانیها درست بود.

فصل چهارم
به راه آهن رفتم و منتظر بودم که مادرت را بیینم که ناگهان با صدای آژیر آمبولانسی به خودم آمدم و همه می گفتند: بیچاره خداکند که زنده بماند. ته دلم هری ریخت.
به سمت مسئول قطار رفتم و جریان را پرسیدم او گفت: بنده خدا یک خانمی درقطار درد زایمانش گرفته و عوامل امدادی ما فقط توانسته اند زایمان را انجام بدهند و این بنده خدا به سختی دوقلو به دنیا آورده وبیهوش است و حالا داریم آن هارا به بیمارستان می بریم خداکند که زنده بمانند. اصلا نمی دانیم که دراین شهر کسی را دارد یانه؟
باهر کلمه ای که اززبان آن مرد خارج می شد، لرزهی اندام من بیشتر می شد. کفتم آقا، آقا این خانم خواهر من است اوهم با قیافهای متعجب باسرعت مرا به آمبولانس رساند. پیکر نیمه جان خواهرم را دیدم و دو گلوله گوشتی که در پارچه پیچیده شده بود. صدایی از آنها درنمی آمد. چشمانش بسته بود و رنگی به رخ نداشت. وای خدای من. بی اختیار، اشک از چشمانم جاری شد. آدرس بیمارستان را گرفتم و به دنبال آن ها خودم را به آن جا رساندم.
پس از تشکیل پرونده و بردن فریده به بخش زایمان و مراقبتهای ویژه، در راهرو نشسته بودم که همسرم هم رسید و دنیا دورسرم می چرخید. افکار پریشانی به ذهنم می آمد . نمیتوانستم خودم راببخشم. تقصیر من بود که خواهرم را به این شهر کشاندم خدایا خودت به او کمک کن.
ساعتهای سختی برما گذشت تا این که خانم دکتری به نزدم آمد و با چهره ای ناراحت گفت: به شما تسلیت میگویم.
متاسفانه خواهر شما براثر ضعف جسمانی و خونریزی شدید و نبودن امکانات در قطار جانش را ازدست داد. ولی دوتا یادگاری برای شما بجا گذاشته است. یک دختر و یک پسر. بچه ها هردو سالم هستند اما باید چند روزی را دردستگاه قرار بگیرند تا بنیه اشان قوی شود. دنیا دور سرم تیره و تارشد.
توو برادرت را که به خانه آوردیم خیلی کوچک و ضعیف بودید من خودم هم دوتا دختر 3و 4 ساله داشتم و نگهداری از شماها برایم خیلی سخت بود.
همسرم گاهی از سختی مسئولیت نگهداری شما شکایت می کرد. به دنبال چاره بودم که چه کنم؟
دوست داشتم یادگارهای خواهرم را خودم بزرگ کنم برادرت شباهت بسیاری به خواهر خدا بیامرزم داشت. و خیلی آرام بود اما تو ازهمان روز اول با جیغ هایت امان ما را بریده بودی.
-ببین حمید آقا خودت میدانی ما ازپس بزرگ کردن 4 تا بچه برنمیآییم . من توانش را ندارم. توهم که صبح تاشب سر کارهستی ووقتی نداری که کمک حال من باشی. باید یک فکری بکنیم. الان بچهها تقریبا یک ماهه هستند و کمی جان گرفته اند بهتراست برایشان سرپرست مناسبتری پیداکنیم.
آنقدر درگوشم خواند تا مرا راضی کند که بالاخره بعداز کلی صحبت تصمیم گرفتیم برادرت را نگه داریم و تورا به حرم ببریم و به امام رضا بسپاریم.
آن روز را هیچوقت فراموش نمی کنم شب تا صبح گریه کردم و با خدای خودم راز و نیاز کردم و ازخدا خواستم خانواده خوبی را سرراه من و تو قرار بدهد تا تو خوب بزرگ بشوی و رشد کنی.
نزدیک صبح تورا یک لباس زیبا پوشاندم و پتویی که برای دخترم بود را به دورت پیچیدم و یک شیشه شیر به خوردت دادم وقتی خوابیدی درآغوشت گرفتم و اشک ریزان به سمت حرم رفتم.
نسیم صبحگاهی بهاری میوزید. هنوز خیابان ها شلوغ نشده بودو کوچه ها هم خلوت بود. صدای اذان و مناجات از بلندگوی حرم به گوش میرسید به پهنای صورت اشک میریختم. تاجایی که می شد به درب اصلی حرم، نزدیک شدم درلحظه آخر، باشک و تردید، شماره تماس خودم را درلای پتو گذاشتم. دورو برم را نگاهی انداختم و دریک محیط تمیز، تورا برروی سکویی گذاشتم و کمین کردم .
چندین بار خواستم برگردم وتورا با خودم ببرم ولی یاد حرفهای همسرم و غرغرهایش که میافتادم سرجایم میخکوب می شدم. پس ازلحظه ای بانویی حدود 35 ساله و شیک پوش به سمتت آمد. بادیدن تو چشمهایش گردشده بود. دستش را به سمت آسمان بلند کرد و چیزی گفت که من نشنیدم. بدون معطلی تو را در آغوش گرفت و لبخند زیبایی برلباش نقش بست. همینطور داشت دور و اطراف را نگاه می کرد انگار به دنبال کسی میگشت، که آقای خوش تیپ و شسته و رفته ای به او نزدیک شد. مدتی با هم حرف زدند ولی من صدایشان را نمی شنیدم .تورا برداشتند و رفتند. انگار می کردی که تکه ای ازقلب مرا با خودشان می بردند.
ازسرو وضع آنان معلوم بود که آدم های متمولی هستند. خیالم راحت شد وسرم را به سمت آسمان بلند کردم و گفتم: خداوندا نگهدارش باش .
با ناراحتی ازدورشدن تو، به خانه رفتم و جریان را برای همسرم تعریف کردم. او هم، ناراحت بود و هم خوشحال و گفت: ان شاء الله که خانواده ای که بهترازماهستند اورا بزرگ خواهند کرد. ولی به همسرم از گذاشتن شماره موبایلم چیزی نگفتم .
سرکار بودم که گوشی ام زنگ خورد شماره غریبه بود.
ببخشید آقا شما امروز صبح درحرم بودید و یک بچه سرراه گذاشتید؟
با خجالت و شرمندگی گفتم بله.
پرسید؟ چرا مگر بچه نمی خواستید؟ اگر بچه نمی خواستید پس چرا اورا به دنیا آوردید؟
و من کل ماجرا را برای او تعریف کردم. اما ازجریان دوقلو بودن شما چیزی نگفتم. او از شغل پدرو مادرتو ومحل زندگیتان پرسید. چند سوال دیگر هم کردکه یادم رفته است.
ومرد درحالی که خدا را شکر میکرد، پرسید: میتوانم باشما ملاقاتی داشته باشم؟ من از ترس این که جریان را به پلیس نگفته باشد گفتم: خیر آقا
او گفت: پس لطفا هیچوقت ازاین به بعد به سراغ این دختر نیایید. این هدیه را ما از امام رضا (ع) گرفته ایم و با خود به شهرمان اصفهان می بریم و تلفن قطع شد. همان لحظه شماره را یادداشت کردم.

فصل پنجم
اما زندگی مشترک و عاشقانه این زوج دلداده در همین جاخاتمه یافت. نالهها و فریادها و غصهها ی فریده خانم، کارساز نبود و همسرمهربانش برای همیشه رفت.
فریده خانم با کوله باری ازغصه به فکر فرو رفت که باید بااین بی کسی و تنهایی و دوقلوهایی که هرروز با لگدهایشان خواهان بیرون آمدن به این دنیا بودند چه کاری بکند؟
فقط یک برادر داشت که درمشهد زندگی می کرد و سالی یکی دوبار همدیگر را می دیدند اما او هم خودش همسر و دو فرزند دختر داشت فکری به ذهنش رسید.
آنقدر گریه کرده بود که ضعیف و ناتوان شده بود. روز های سختی درپیش داشت تنهای تنها شده بود. مراسم مختصری با حضور همسایگان و همکاران همسرش برپا شد.
با اکراه و از روی اجبارشماره برادرش را گرفت.
الو سلام حمید جان خوبی؟ احوالپرسی که تمام شد، فریده گفت: من کلی فکر کردم من که توی دنیا غیر ازشما کسی را ندارم. خواستم خواهش کنم اگر امکان دارد برای زایمان به مشهد بیایم و دیگر درآن جا زندگی کنم و حداقل بدانم که درآن جا اشنا و برادری دارم.
برادر فریده خانم : بله خواهر عزیزم اتفاقا من خودم میخواستم این پیشنهاد را به تو بدهم. ما منتظر ورود شما هستیم.
تو که خودت میدانی من کارمند دولت هستم و نمیتوانم برای مدت طولانی به تهران بیایم. همسرم هم که تنها نمیتواند بیاید. تو به اینجا بیا و من خودم ترا به بیمارستان می برم و تا وقتی که خوب بشوی درکنار ما خواهی بود. نگران هیچی نباش. همینجا برایت خانه میخرم و وسایلت را هم بعدا به اینجا منتقل خواهیم کرد.
تتلق و تتلق و تتلق ….صدای قطار نمیگذاشت که خوابش ببرد و درافکار مختلفی غرق بود به آینده کودکانش می اندیشید و به آن نامردی که براثر تصادف همسرمهربانش را از او گرفت و فرار کرد. شاید اگر او را به بیمارستان رسانده بود او الان درکنار همسرش زندگی می کرد.
هنوز غرق درافکارش بود. نمی دانست شاید یک چرتی هم زده بود.
قطار از حرکت ایستاد. ظاهرا قطار دیگری باید عبور می کرد. احساس کرد که دردهایش بیشتر شده اند ولی هنوز یک ماه دیگر تا زایمان مانده بود. گوشه ملافه را بادندان گرفت و فشار داد ولی دیگر توانی نداشت. از بخت خوب او در این کوپه جهارنفره فقط او ویک مسافر خانم که سن و سالی داشت بودند و این امربرای او خوشحال کننده بود.
زن همرا او متوجه نا آرامی ها و شکم ور غلمبیده فریده خانم شده بود ولی از چهره او متوجه شد که تمایلی به برقراری ارتباط و بازکردن سر صحبت را ندارد و غذایی خورد و خودش را به خواب زد تاهمسفرش درتنهایی خودش بماند.
اما پس ازاین که اشکهای او تبدیل به ناله شد، او متوجه حالت های غیر عادی زن بیچاره شد به کمکش رفت. با خبر کردن دکتر قطار و انتقال او به کوپه خالی دیگری فرزندانش زودتر از موعد به دنیا آمدند. صدای جیغ نوزادی فضای قطار را پرکرد. اما به دنیاآمدن بچه ها مساوی بود با رفتن فریده خانم به دیار ابدی.

فصل ششم:
پدرپس چرا تا حالا به من دروغ گفتید؟
نه دختر عزیزتر ازجانم ما به تو دروغ نگفتیم ولی راستش را هم نگفتیم. منتظر چنین روز بودیم و نمی خواستیم که تو افکارت پریشان بشود. خوب خواهش میکنم برای من بگویید که پدر و مادر من چه کسانی هستند؟ من چگونه از خانه شما سر درآوردم؟
بله عزیزم ما بعدازاین که تورا از امام رضا (ع) گرفتیم به شهرخودمان برگشتیم. پس از مراسم اداری و بهداشتی جشن بزرگی برپا کردیم و ورودت را به خانه خوش آمد گفتیم. ازآن روز ورق زندگی ما برگشت و حال خوبی پیدا کردیم هرروز که تو بزرگتر و تواناتر می شدی ماهم خوشحال تر بودیم.
ازهمان کودکی کمی کله شق بودی و به دنبال هیجان می گشتی. عاشق آب بازی و دریا بودی و ما بخاطر تو استخری درخانه درست کردیم که ساعتهای زیادی را درآن می گذراندی. اما کودکی باهوش و دوست داشتنی بودی به دوره دبیرستان که رسیدی با مادرفکر کردیم که ترا برای ادامه تحصیل به یکی از پانسیون های خارج از کشور بفرستیم ولی هیچ جوره نمی توانستیم به جدایی ازتو فکر کنیم. همانطورکه یادت هست، پس از تمام شدن دانشگاهت دررشته پزشکی دعوتنامه ای ازدانشگاه بوستون دریافت کردی و ما خیلی خوشحال شدیم قرار شد که همگی به امریکا برویم. اما توراضی نشدی از ما اصرار و از تو انکار و همین جا ماندی و شدی پزشک متخصص زنان و زایمان
پدر آیا هیچوقت از دایی من خبری داشتی؟
بله. او دوبار به من زنگ زد یکی روز تولد 7 سالگی تو و یک بار زمانی که اسم تورا درقبولی رشته پزشکی درروزنامه خوانده بود. ولی من از او قول گرفته بودم که تازمانی که خودمان راضی نشویم، تو از این راز باخبر نشوی
متاسفانه بیماری مادر که عود کرد، مادر خودش خواست که قبل از رفتنش، این راز را به تو بگوییم . ولی من بازهم صبر کردم تا این که هفته گذشته دایی حمید برای بار سوم زنگ زد وجریان برادر دوقلویت را تعریف کرد. گفت: که عروسی برادرت است و خواهش کرد که ترا به مشهد دعوت کند و پرده از این راز بردارد با مادر مشورت کردیم و او هم قبول کرد و گفت: بگدار دخترمان خوشحال باشد و درجشن عروسی تنها برادرش شرکت کند. دایی حمید ازما هم دعوت کرد ولی ماصلاح است که تو تنها بروی. ازاو خواستم که خودش به تو زنگ بزند و قضیه را برایت بگوید.
