فصل اول
امروز آرامش خاصی داشت. آرامشی که تابحال تجربه نکرده بود. همین طور که از پلههای هواپیما بالا میرفت، خاطرات چند روز گذشته را درذهنش مرور می کرد، نمی دانست که این سفر غیر مترقبه چنان لرزهای بر زندگیش خواهد انداخت که حتی فکرش راهم تابحال نکرده است. پله ها تمام شد و به درب ورودی کابین هواپیما رسید.
مهماندار هواپیما با لباس فرمی زیبا، آراسته و اطو کشیده و با روی خوش، با دادن یک آبنبات، ورود او را به داخل کابین هواپیما خوشآمد گفت. هوای داخل هواپیما با اکسیژن کمتری نسبت به بیرون، درون ریههای او خزید.
با کنجکاوی ردیف اعداد صندلی ها را درپیش گرفت و به جلو رفت و به دنبال عدد 8بی بود. با پیدا کردن صندلی مورد نظر در همانجا ایستاد. یکی از مهمانداران با روی خوش چمدان کوچکش را گرفت و آن را در کابین گذاشت و در کابین بالای سرش را بست.
همهه مسافران و جابجا شدن آنها شلوغی خاصی را درفضای هواپیما به وجود آورده بود. اما ناهید هیچکدام از آنها را نمی شنید. غرق در افکار ی بود که در این مدت با آنها برخورد داشت. نمی دانشت پایان این سفر به کجا و چه مطلبی ختم خواهدشد.
از خودش می پرسید: این چه سفری است که خداوند پیش پای من گذاشته؟!
. از زمانی که یادش می آمد، به طور مرتب یا درس خوانده و یا کار کرده بود. پدر و مادرش را خیلی دوست داشت. اما آنها در شهردوری بودند و او در شهری دیگر زندگی میکرد. دوری از آنان برایش سخت و سنگین بود. خانواده او بسیار صمیمی و مهربان بودند. احترام متقابل و صمیمیت بین آن ها زبانزد همه دوستان و اقوام و خویشان بود.
با روپوش سفیدش عجین شده و شغلش راخیلی دوست داشت و با عشق انجام وظیفه میکرد. مدت زیادی بود که تعداد زیادی از پزشکان، طرح دوستی و حتی خواستگاری با او ریخته بودند، اما او نمی توانست با کسی طرح دوستی عمیق و مشارکت در زندگی زناشویی بیاندازد. دکتر نظری که پزشک حاذق وانسان بسیار شریفی بود بارها از او خواستگاری کرده و هنوز هم به امید وصال او بود.
حسابی در شغل خودش فرو رفته بود. کودکهای زیادی را به دنیا آورده و از این کارش بسیار راضی بود. اما هیچوقت نمی دانست که کودکی خودش چه اتفاقاتی برسرش گذشته .
احساس می کرد که والدینش راستش را به او نگفته بودند اما با خودش می گفت: نه بابا این هم از همین افسانههایی است که دخترها برای خودشان می بافند و به آن توجهی نمیکرد تا اینکه آن سفر پیش آمد و آن تلفن زده شد. الو بفرمایید….
فصل دوم
امروز در اداره پست جشنی برپا بود. قرار بود که به مناسبت روز کارمند، کارمند نمونه سال انتخاب و معرفی شود. البته همه تقریبا حدس می زدند که چه کسی انتخاب می شود. میزو صندلی ها آماده شده بود. روی هرمیز تعدادی گل طبیعی و ظرف شیرینی و بساط چای محیا شده بود. همه مدعوین، با لباس های شیک و اطو کشیده در سرجای خود قرار گرفتند. آقای کریمی، رئیس اداره برجایگاه و پشت بلندگو مستقر شد. پس از خوشامدگویی و گزارش عملکرد سالیانه اداره و احساس خوشحالی از وظیفه شناسی کارمندانش نوید اضافه حقوقی در خور شایسته را به آنان داد همه باهم کف زدند و خوشحالی کردند.
نوبت به معرفی کارمند نمونه شد و تمام نگاه ها به طرف آقای دهداری برگشت. بله و درهمان حال اسم این مرد بزرگ از بلندگو پخش شد.
دراداره پست شهر اصفهان، آقای دهداری را به یک کارمند منظم و وظیفه شناس میشناختند. انسان منظم و اهل ادب و آداب بود و تمام مسئولیتش را به نحو احسن انجام میداد.
هیچوقت تقاضای وام و مرخصی نکرده بود و سرساعت به اداره می رفت و تا دقایق آخر به انجام کارها می پرداخت.