G-WBDM9N5NRK

بوم نقاشی

بوم نقاشی

دخترک امروز، تمام توانش را در اختیار گرفته بود که چهره پدرو مادر را آن‌طور که بقایای آخرین دیدارشان، درخاطرش بود را به یاد بیاورد و برصفحه بوم سفید، ثبت کند. ازکشیدن آن تصویر، در حال لذت بردن و غرق در خاطره تلخ آن روز بود. تمامی زوایای آن را با دقت، ترسیم کرد. فقط هاشورهای اطراف قاب عکس باقی مانده بود. همان طور که در حال زدن هاشور بود، ناگهان قطره، برروی لب‌های زیبا و سرخ رنگ مادر فرود آمد ورنگی که هنوز خشک نشده بود شره کرد و به سمت پایین فرو ریخت. دخترک بیچاره شوک شده بود. دراین روزهای آخربهار، اصلا توقع دیدن باران را نداشت و پشت سرآن قطرهای دیگری نیز برروی بوم فرود آمدند. او که عصبانی شده بود با داد و فریاد از پدر بزرگ کمک خواست. ولی  تا پدر بزرگ به دادش برسد و ویلچر با سه پایه نقاشی اش را به داخل سالن ببرد، بوم نقاشی شکل دیگری به خود گرفته بود. اشکهای دخترک به همراه آه و ناله و بررروی گونه هایش چکید. قطره که از این صحنه دلش به رحم آمده بود گفت: خوب عزیزم نگران نباش تو که هنرمند هستی دوباره تصویری زیباتر را نقاشی خواهی کرد.
دخترک با شنیدن صدای جدید و عجیب، به دنبال صدا گشت، ولی هرچه اطراف رانگاه کرد، کسی را ندید و دوباره به تنهایی خودش فرو رفت. پدر بزرگ با دستمال سفید و تمیزی وارد اتاق شد و خواست که قطره روی بوم را خشک کند، اما دخترک گفت: دیگر دیر شده است واین بوم درست نمی شود و به گریه افتاد. پدر بزرگ دلش سوخت و اورا دلداری داد وگفت: دخترکم توکه هنرمند بزرگی هستی دوباره این تابلو را نقاشی خواهی کرد. خواهش می‌کنم غصه نخور و گریه نکن اتفاقی است که افتاده. می دانست مثل همیشه باید او را برای لحظاتی تنها بگذارد و از اتاق بیرون رفت. صدا دوباره گفت: دختر جان چرا این‌قدر بی‌خودی غصه میخوری و این پیرمرد را هم غصه میدهی ؟ گفتم که دوباره تصویررا میکشی. دخترک این دفعه ترسید، اشکش خشک شد و گفت: تودیگر که هستی و کجایی؟ قطره گفت: اگرروی لب قرمز چهره مادر ت، بر روی بوم نقاش رانگاه بکنی مرا می بینی من قطره هستم.
دخترک با عصبانیت گفت: پس تو نقاشی مرا خراب کردی؟ قطره جواب داد، من واقعا متاسفم ولی تقصیرمن نبود. من در آسمان به فرمان ابرها هستم و هروقتی که زمان باریدن بشود، باید به سمت زمین فرود بیایم. شما نباید درمحیط باز نقاشی می کشیدی. 
دخترک گفت: همینطور که میبنی من فلج هستم وبا پدربزرگ پیرم دراین خانه  زندگی میکنم. آن‌قدراز پشت پنجره بیرون را نگاه کردم و روی این صندلی نقاشی کشیدم که خسته شده ام. امروز ازپدر بزرگ خواهش کردم، مرا به حیاط ببرد تا در نور طبیعی وزیر آسمان آخرین یادهای چهره پدرو مادرم را بکشم و توباعث خراب شدن آن شدی. قطره با نارحتی گفت: مگر پدرو مادرت کجا هستند؟  دخترک آهی کشید و گفت: سه سال پیش که من  چهار ساله بودم، با پدرو مادرم به سفر رفته بودیم و درراه برگشت از سفردر جاده، تصادف شدیدی کردیم. دراین سانحه، پدرو مادرم را باهم از دست دادم و خودم هم قطع نخاع شدم. از آن روز سخت و غمگین، برروی این ویلچر، با  پدر بزرگم که تنها غمخوار من هست، زندگی می‌کنیم . من پدربزرگ را خیلی دوست دارم او بود که کشیدن نقاشی را به من یاد داد ومرا تشویق کرد که تنهایی هایم را با این هنر، پرکنم. چون نمی‌توانم با بچه ها باز ی کنم، بیرون هم نمی‌روم. گاهی اوقات، دوستان و اقوام خیلی کوتاه به ما سرمی زنند.  پرستاری هم دارم که هفته ای یک بار پیش من می‌آید ولی پس از اتمام کارهایش فوری می‌رود. من تنهایی‌هایم را با خواندن کتاب و کشیدن نقاشی پر میکنم .
قطره که بسیار متاثر شده بود با او ابراز همدردی کرد واز او خواست که درمورد آرزوهاو غصه هایش، صحبت کند. دخترک ساعت‌ها، با قطره حرف زد. او گفت: اول که فلج شده بودم، شبانه روزگریه می‌کردم و پدر بزرگ خیلی غصه می‌خورد. برایم بوم و وسایل نقاشی خرید، چون می‌دانست، که به کشیدن نقاشی علاقه دارم. من هم شروع به کار کردم وتعدادزیادی نقاشی کشیدم. یکی از دوستان پدر بزرگ قول داد که وقتی تعداد نقاشی هایم زیاد بشود، در گالری خودش، یک نمایشگاه از آثارمن بگذارد. من هم فکر کردم که مهمترین نقاشی من درآن گالری چهره پدرو مادرم است. امروز تصمیم گرفتم، اول آن را بکشم و کامل کنم ، بعد هم بقیه طرح هایم را روی بوم ترسیم کنم . که تو آن را خراب کردی. اما عیبی ندارد. شاید نتوانسته بودم، آن‌هارا به خوبی بکشم و دوبار سعی میکنم و نقاشی بهتری خواهم کشید . آرزو دارم با این که پا ندارم،  بتوانم نقاش قابلی بشوم و پدربزرگم به وجود من افتخار کند چون اوبرای من خیلی زحمت می کشد. دخترک که سر دردو دلش باز شده بود همین‌طور مشغول حرف زدن بود.
تا این‌که، قطره تبخیر شد و برروی بوم خشکید. قطره، ازاین که توانسته بود شنونده خوبی برای در دلهای دخترک باشد خوشحال بود. دخترک، درروزهای بعد، بربوم دیگری، تصویری زیبا از والدین و خودش کشید و از این که یک شنونده خوب پیداشده بود، تابه سخنانش گوش دهد راضی و خشنود به نظر می‌رسید. چندماه بعد، روز افتتاحیه گالری نقاشی دخترک، بوم بزرگی که  چهره پدرو مادر ش را نشان می‌داد، در کنار درب ورودی سالن دیده می‌شد، که از همه نقاشی‌ها زیباتربود و چشم همه را خیره کرده بود. وهمه بازدیدکنندگان، به تلاش و استعداد،او آفرین می گفتند.  پدر بزرگ با افتخار در میان بینندگان نقاشی ها قدم می‌زد و ازنتیجه تشویقات و زحماتش برای ادامه کارنقاشی نوه اش راضی به نظر می‌رسید.
این چنین بود که دخترک با غلبه برناامیدی وداشتن معلولیت جسمی به آرزوی خودش رسید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *