دخترک امروز، تمام توانش را در اختیار گرفته بود که چهره پدرو مادر را آنطور که بقایای آخرین دیدارشان، درخاطرش بود را به یاد بیاورد و برصفحه بوم سفید، ثبت کند. ازکشیدن آن تصویر، در حال لذت بردن و غرق در خاطره تلخ آن روز بود. تمامی زوایای آن را با دقت، ترسیم کرد. فقط هاشورهای اطراف قاب عکس باقی مانده بود. همان طور که در حال زدن هاشور بود، ناگهان قطره، برروی لبهای زیبا و سرخ رنگ مادر فرود آمد ورنگی که هنوز خشک نشده بود شره کرد و به سمت پایین فرو ریخت. دخترک بیچاره شوک شده بود. دراین روزهای آخربهار، اصلا توقع دیدن باران را نداشت و پشت سرآن قطرهای دیگری نیز برروی بوم فرود آمدند. او که عصبانی شده بود با داد و فریاد از پدر بزرگ کمک خواست. ولی تا پدر بزرگ به دادش برسد و ویلچر با سه پایه نقاشی اش را به داخل سالن ببرد، بوم نقاشی شکل دیگری به خود گرفته بود. اشکهای دخترک به همراه آه و ناله و بررروی گونه هایش چکید. قطره که از این صحنه دلش به رحم آمده بود گفت: خوب عزیزم نگران نباش تو که هنرمند هستی دوباره تصویری زیباتر را نقاشی خواهی کرد.