خداحافظ همسایه
از داخل کوچه صدای هیاهو و سرو صدا و بازی بچهها میآمد. مادر مشغول انجام کارهایش بود. پریا و پوریا هم، وسط اتاق نشسته بودند و دور و برشان، پراز وسایل نقاشی شده بود، به طوری که مانند، میدان مین، پاگذاشتن در همه جایش خطرناک بود. هیچ کسی نمیتوا نست در آن قسمت خانه، حرکت بکند. مادر از آشپزخانه آمد، نگاهی به آنها و وسایلشان کرد و گفت: خوب شماها که، این همه ریخت و پاش کرده اید، نتیجه کارتان چه چیزی هست؟
پریا گفت: مادر، من منظره یک پارک را میکشم که خودمان هم داخل آن هستیم. مادر نگاهی انداخت. فعلا چیزی معلوم نبود و فقط، چند تا خط کج و کوله به چشم میخورد. خنده ای کرد و گفت: پس فعلا خیلی مانده تا نقاشیات تمام شود.
پوریا هم گفت: من پیست مسابقه اتومبیل رانی را میکشم. اما در برگه او هم، فقط یک ماشین و یک جاده دیده میشد. مادر لبخندی زد و گفت: پس حالا جالاها باید ماشین بکشی. پوریا شروع به صحبت کردن درمورد انواع ماشین های مسابقهای کرد و درحال توضیح دادن برای مادر بود که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد.
مادر، گوشی را برداشت وسلام و احوالپرسی کرد، ناگهان چهره اش درهم رفت و ناراحت شد و گفت: الان میآیم و گوشی را قطع کرد. به داخل اتاق رفت و چادرش را برسر کرد و به بچهها، گفت: در رابه روی کسی باز نکنید و دست به چیزی نزنید تا زود برگردم. پریا با نگرانی پرسید، مادر کجا میروی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ اما مادر چون عجله داشت، گفت: بعدا برایتان میگویم وبیرون رفت.
نقاشی بچهها، تمام شده و هردو راضی بودند. چون خیلی زیبا شده بود آنها را به دیوار مخصوص نقاشی ها زدند. پدر برنامهای را تنظیم کرده بود و برای هرنقاشی که خوب ترسیم و رنگ میشد، به بچه ها جایزه می داد. هر دو نگاه رضایت بخشی کردند. حالا باید وسایل را جمع می کردند ولی خسته شده بودند.
ناگهان صدای آژیر آمبولانسی، از کوچه و خیلی نزدیک به گوش بچهها رسید. هردو به کنار پنجره رفتند و دیدند که جلوی خانه شمسی خانم، پیرزن مهربان محله، شلوغ است.
شمسی خانم، خیلی مهمان نواز و مهربان بود، صورت سفید و چروکیده ای داشت و کمرش کمی خم شده بود. بیشتر همسایهها او را دوست داشتند و در انجام کارها و خریدهایش کمکش می کردند. معمولا پوریا، هروقت برای خرید نان میرفت، ازشمسی خانم هم میپرسید و اگر نان، لازم داشت برای او هم، میخرید. وقتی که نان را میبرد، گربه چاقالو شمسی خانم را هم پیشتی میکرد و گربه تنبل از جایش میپرید وشمسی خانم با ناراحتی میگفت: نه پسرگلم به ملوس، کاری نداشته باش ومانند بچه اش به او میرسید و لوسش کرده بود. ملوس سالهای زیادی است که، همدم تنهایی شمسی خانم هست.
آمبولانس جلوی خانه شمسی خانم ایستاد و تعداد زیادی ازهمسایه ها هم، جمع شده بودند. ملوس هم، مثل همیشه گوشه حیاط چمباتمه زده بود، انگار ناراحت بود. پریا گفت: یعنی چی شده، چه اتفاقی افتاده؟ پوریا گفت: بیا برویم بیرون، ببینیم چه شده است. اما پریا مخالفت کرد و گفت: مگر مادر نگفت، که ازخانه بیرون نرویم. ازهمین جا نگاه میکنیم.
ناگهان دیدند، که دوتا آقای سفید پوش، با یک برانکارد، از حیاط بیرون آمدند وروی یک تختی که همراهشان بود، یک نفرخوابیده، وروی او یک پارچه سفید انداخته بودند.
پوریا که تقریبا فهمیده بود، چه اتفاقی افتاده است، دلواپس و نگران شد. پریا هم پشت هم سوال میکرد و پوریا هیچ جوابی نداشت. دروسط، جمعیت مادر را دیدند، که با چشمانی سرخ از حیاط بیرو ن آمد و پشت سر او همه بیرون آمدند. همه با صدای بلند صلوات میفرستادند. (الهم صلی علی محمد و آل محمد) آمبولانس با صدای آژیر بلندی حرکت کرد و رفت.
همسایهها هم همگی رفتند. فقط ملوس هنوز آنجا نشسته بود.

با صدای چرخاندن کلید، بچهها فهمیدند که مادر وارد خانه شد، به طرفش دویدند. چشمان مادر قرمز بود و اشکی که در گوشه چشمانش جمع شده بود را پاک کرد و روی کاناپه ولو شد. هردو شروع کردند به سوال پرسیدن. مادر چه شده؟ چرا ناراحتی؟ برای چه آمبولانس آمده بود؟
مادر گفت: بچه ها اول یک لیوان آب به من بدهید. پریا باعجله، یک لیوان آب، برای مادر آورد و مادر خورد و یک آه بلند، کشید و گفت: . خدارحمت کند، شمسی خانم، برای همیشه ازبین ما رفتند. پریا گفت: یعنی چه مادر؟ شمسی خانم مهربون کجارفته؟ آهان فهمیدم، حتما رفته خارج ازکشور، به خانه پسرش، مثل چند ماه پیش که رفته بود و دوباره برگشت. این که گریه ندارد. پوریا با صدای لرزان و با ترس و لرز، گفت: مادر، یعنی شمسی خانم مرده ؟ مادر بغضش ترکید و اشکهایش برگونهاش غلطید و گفت: متاسفانه بله. از گریه مادر، اشک پریا و پوریا هم سرازیر شد . ولی پریا هنوز سوال داشت و نمی دانست که جریان چه هست؟ دوباره پرسید: مادر، مرده، یعنی چه؟ الان شمسی خانم کجاست؟
مادر گفت: صبح خانم ملکی به خانه ایشان رفته ، برایش نان خریده بوده درخانه باز بوده است او داخل شده و وقتی که به اتاقش شمسی خانم رفته، او را دیده که بدون حرکت روی تخت دراز کشیده است. هرچه صدایش می زند جوابی نمی دهد و او ترسیده بود و به من زنگ زد. وقتی که من هم رفتم دیدم که بله، خدابیامرز، براثر سکته قلبی فوت کرده است و بعد به اورژانس زنگ زدم پس از ساعتی آمبولانس آمد دکتر او را معاینه کرد و مرگش را تایید کرد و سپس او را به سردخانه بهشت زهرا منتقل کردند .
مادر دوباره اشکهایش را پاک کرد و گفت: برای فردا خیلی کار دارم. باید خانه شمسی خانم را پارچه مشکی بزنیم و حلوا و خرما، آماده کنیم. پریا که هنوز از حرفهای مادر سر در نیاورده بود، با یک دنیا سوال هاج و واج مادر را نگاه میکرد. دوباره پرسی: مادر فوت شدن یعنی چه ؟ یعنی الان شمسی خانم کجاست؟ مادر گفت: سرفرصت برایت میگویم .الان باید به خانه آن خدابیامرز بروم. ولی پریا بازهم نفهمید، خدابیامرز یعنی چه ؟
مادر به انباری رفت و با تعدادی پرچم که مخصوص محرم بود و چند عدد، پارچه مشکی ازخانه بیرون رفت.
پریا، ازپنجره دید، که همه اهالی کوچه در خانه شمسی خانم مشغول جارو و نظافت و مشکی پوش کردن دیوارها، هستند. دوست داشت که اوهم برای کمک برود ولی مادر اجازه نداده بود وهرچه فکر میکرد، نمیتوانست بفهمد مردن یعنی چه ؟ از پوریا پرسید، تو میدانی مردن، یعنی چه؟ پوریا با بی حوصلگی گفت: خوب یعنی مرده دیگه. من فقط همین را میدانم که باید او را ببرند و درخاک بگذراند دیگر چیزی نمیدانم . تعجب پریا بیشتر شد و بقیه سوالاتش را خورد و گفت: پیرزن بیچاره.

شب شده بود. مادر خسته و ناراحت، از در خانه وارد شد وپس از او هم، پدر آمد. پریا و پوریا در آماده کردن شام به مادر کمک کردند. بعد ازخوردن شام، دور هم نشستند ولی همه ناراحت بودند. پریاگفت: مادر جان میدانم خسته هستی. آیا حوصله داری به سوال من جواب بدهی ؟
مادر که تجربه سوال باران شدن از طرف بچهها را داشت، میدانست که هرچه زودتر سوالها را جواب بدهد بهتر است و خیالش راحتتر میشود، چون آنها دست بردار نبودند مادرگفت: خوب بپرس. پریا گفت؟ من نمیدانم مردن یعنی چه؟
مادر گفت: ببین دخترگلم، هر انسانی یک روز به این دنیا می آید، مثل من و شما، و بقیه مردم روی زمین، یک روز هم به خواست خدا باید از این دنیا برود. این رفتن را مرگ می گویند. پریا گفت: پس این همه کارو زحمتی که میکشیم، این اسباب بازیها، وسایلمان و خانه وماشین، چه می شوند؟ خوب ما کجا می رویم ؟
مادرگفت: دخترم زندگی پس از مرگ را هرکسی یک جور تعریف می کند. اما ما که مسلمان هستیم وبه کتاب قران اعتقاد داریم، باید بدانیم که دراین کتاب درمورد دنیای دیگر و جهان آخرت بسیار صحبت شده است. دربرخی آیات آن گفته شده است: همه آدمها پاک و سالم به دنیا می آیند و درمدتی که زندگی میکنند خودشان راه درست یا نادرست را انتخاب می کنند. و تصمیم میگیرند، که کارهای خوب انجام بدهند یا کارهای بد. آدم مهربانی باشند یا بداخلاق، تا زمانی که بمیرند و به سفرآخرت بروند.
طبق آیات قران، بعداز جدا شدن روح از جسم، جسم درزمین دفن میشود و ازبین میرود. ولی روح انسان پرواز میکند و به سرزمینی دیگر و به سفری دیگر،میرود و همچنان زندگی میکند که به آن دنیای برزخ میگویند.
ولی زندگی آن جا با این دنیا خیلی فرق دارد و این زندگی تا مدتها ادامه دارد وبا توجه به آیات قران، زمانی که خداوند تاریخ روز قیامت را اعلام کند همه مردم دوباره زنده میشوند. درآن روز به حساب اعمال انسانها رسیدگی میشود. اگردر دنیا آدم بدی بودند، مجازات بدیهای خودشان را میبینند و اگر آدم خوبی بودند، پاداش بزرگی از خداوند میگیرند.
پریا گفت: پس ما چند دوره زندگی داریم. مادر گفت: بله خواست خداوند این است که انسان مرحله به مرحله دنیایش تغییر کند. پریا گفت: خوب الان شمسی خانم کجاست و چه میکند؟ مادر گفت: روح او به سمت خدا پرواز کرده، جسمش الان در سردخانه قبرستان است، که فردا با همسایهها، جسم او رابه خاک خواهیم سپرد. مادر،که دیگر حسابی خسته شده بود با کشیدن خمیازه ای ساکت شد. پدر گفت: خوب بچه هاسوالات شما که تمامی ندارد. موقع خواب است، دیگر بروید برای خوابید ن آماده بشوید.
.
بوی حلوا، همه جا را گرفته بود. وقتی پریا، با چشمانی خواب آلود، به آشپزخانه رفت، دید که خانم ملکی و مادر در حال چیدن خرماها و تزیین حلوا هستند. سلامی کرد. خانم ملکی و مادر با مهربانی جوابش را دادند. درهمین موقع زنگ در خانه به صدا در آمد. راستی پدر هم، امروز به شرکت نرفته بود. پسر خانم ملکی بود، او شب قبل با هواپیما برگشته بود. او گفت: که اتوبوس آمده و همسایه ها هم جمع شده اند و منتظر مادر و پدر هستند. آن ها هم، آماده شدند و سفارش های همیشگی را به پریا و پوریا کردند و رفتند. پوریا از پنجره دید، که همسایهها در اتوبوس نشسته اند و اتوبوس حرکت کرد. پریا و پوریا بعداز شستن دست و صورت، مشغول خوردن حلوای خوشمزه دستپخت مادر شدند. آنها از مادر یاد گرفته بودند که بعداز خوردن حلوای ختم، سه تا صلوات برای شادی روح میت بفرستند و این کار را هم کردند.
پوریا گفت: نمی دانم که، چرا وقتی کسی میمیرد برای مراسم یادبود،حلوا می پزند. پریا گفت: من هم نمیدانم، باید از مادر بپرسیم.
یک هفته از خاکسپاری شمسی خانم گذشت. امروزپسر شمسی خانم پارچه ها و پرچم هارا باز کرد و تحویل مادر داد و کمی صحبت کرد و رفت. او امشب پرواز داشت و دوباره ،به خارج از کشور رفت. پریا برای خرید نان ببه بیرون رفت، ولی دیگر شمسی خانم ، نانی لازم نداشت. درب حیاط باز بود. مادر و پسر شمسی خانم مشغول صحبت بودند. ملوس همچنان کنار حوض چمباتمه زده بود و انگار از همیشه غصه دار تر بود.
