نزدیک تر که شد چهره پسران و همسرش را دیدم که از عصبانیت و گرمای نیمه روز کویرسرخ سرخ شده بود. و درحال فریاد زدن بودند، پدر گاز بده. پدر گاز بده. برادر همسرم تمام توانش را برای بردن این مسابقه بیهوده به کارگرفته بود. اما من دیگر تصمیم به پیروزی گرفته بودم. به هیچ وجه حاضر به تسلیم نبودم.
نزدیک من شد خواست که از جلوی من رد بشود، اما فشار برپدال گاز را بیشتر کردم و باز هم رفتم و فاصله زیادی گرفتم .
بچه ها با فریاد هورا مامان تو بردی تشویقم می کردند. همسرم که حسابی ترسیده بود گفت: خوب بس است تو بردی بزن کنار من خودم بنشینم ولی من ول کن ماجرا نبودم.
باید ثابت می کردم که یک زن هم می تواند راننده خوبی باشد.
مقدار زیادی که رفتم متوجه شدم اثری از ماشین آنها نیست هرچه نگاه کردم آنها را ندیدم سرعتم را کم کردم که به من برسند.
اما فایده ای نداشت ماشین آنها نبود که نبود. مدتی صبر کردم. کنار خیابان پارک کردم. هر کدام فکر میکردیم که چرا آنها نیامدند.
نکند تصادف کردند. نکند می خواهند کلک بزنند. نکند از راه میانبری رفته باشند.
آن زمان هنوز موبایل نبود. وقتی که زمان زیادی را درگرما ی تابستان، به انتظار نشستیم و نیامدند، تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم وقتی به عقب برگشتیم، منظره جالبی را دیدیم.
دیدیم که کاپوت ماشین را بالا دادند و با چهره های عصبانی مرا نگاه میکند.
بله ماشین آنها جوش آورده بود و خراب شده بود و از میدان مسابقه جامانده بودند. وقتی که تلاش آقایان برای درست کردن ماشین بی فایده اعلام شد. ماشین بازنده تا اولین تعمیرگاه بکسل شد و یک شب در آن شهر ماند تا روز بعد تعمییر شود و به مسیر سفر ادامه بدهد.
این بود نتیجه مسابقه من با برادر شوهرم که به پیروزی من منجر شد.
یادآوری و تکرار این خاطره هنوز بعد از چندین دهه، سرگرمی بچه ها در دورهمی خانواده است .
2 خرداد 1400