G-WBDM9N5NRK

داستان فشار بر پدال گاز

فشاربرپدال گاز

تا جایی که توان داشتنم بر روی پدال گاز فشار می‌دادم.

 پیکان بیچاره در گرماگرم تابش خورشید مرداد ماه، زوزه می کشید و به تاخت می رفت.

 همینطور فشار و فشار بر اهرم گاز را ادامه دادم و بیشترکردم.

جاده خلوت خلوت بود انگار دراین جاده کسی رفت و آمد نداشت. یا این که همه فهمیده بودند من به تاخت در این جاده حرکت می کنم و انگیزه ای برای ترمز کردن ندارم، همه به کناری رفته بودند.

باهرجمله ناجوری که دلالت برناتوانی من و زنان در هنر رانندگی می کرد و از زبان خانواده برادرشوهرم شنیده بودم و یادم می افتاد پدال را بیشتر می فشردم.

انگار بین یادآوری جملات درمغزم و نوک پاهایم یک سیم نامرئی با سوخت جت وصل شده بود.

 

-ماشین ما جوانان است.

-زن‌ها که راننده نیستند .

کدوم زن تا حالا قهرمان اتومبیلرانی شده؟

زنا باید بمونند توخونه و بچه داریشون و بکنن.

-عمرا بتونید از بابای من ببرید بابای من قهرمان اتومبیلرانیه.

-ازهمین الان شکست را قبول کن.

می بازید و بعد پشیمون میشید. بعد تا آخر عمر بهتون می خندیم. حالا خود دانید.

همینطور که این واژه ها درگوشم صدا می کرد، فرزندانم شادی می‌کردند و فریاد می زدند: مامان جون گاز بده، بیشتر گاز بده. تو باید ببری. باید برنده بشی. مامان توقهرمانی.

ولی همسرم حسابی ترسیده بود و هی می گفت: کمی آرام تر برو با این ها کل ننداز حالا یه حرفی از روی نادونی زدند، اینقدر جدی نگیر.

ولی فایده نداشت از حرف‌های آنان خونم به جوش آمده بود.

گفتم نه، باید روی آن‌ها را کم کنم تا آنها باشند که دیگر رانندگی آقایان را به رخ من نکشند.

 همینطور که از آینه ماشین عقب را نگاه می‌کردم و تلاش برادر همسرم را برای رسیدن به ماشینم می دیدم،  لحظه به لحظه بیشتر برای بردن آماده می شدم.

اما او  تلاشی بیهوده ولی جدی را ادامه می داد.

نزدیک تر که شد چهره پسران و همسرش را دیدم که از عصبانیت و گرمای نیمه روز کویرسرخ سرخ شده بود. و درحال فریاد زدن بودند،  پدر گاز بده. پدر گاز بده. برادر همسرم تمام توانش را برای بردن این مسابقه بیهوده به کارگرفته بود. اما من دیگر تصمیم به پیروزی گرفته بودم. به هیچ وجه حاضر به تسلیم نبودم.

نزدیک من شد خواست که از جلوی من رد بشود، اما فشار برپدال گاز را بیشتر کردم و باز هم رفتم و فاصله زیادی گرفتم .

بچه ها با فریاد هورا مامان تو بردی تشویقم می کردند. همسرم که حسابی ترسیده بود گفت: خوب بس است تو بردی بزن کنار من خودم بنشینم ولی من ول کن ماجرا نبودم.

باید ثابت می کردم که یک زن هم می تواند راننده خوبی باشد.

مقدار زیادی که رفتم متوجه شدم  اثری از ماشین آنها نیست هرچه نگاه کردم آن‌ها را ندیدم  سرعتم را کم کردم که به من برسند.

اما فایده ای نداشت ماشین آنها نبود که نبود. مدتی صبر کردم.  کنار خیابان پارک کردم. هر کدام فکر می‌کردیم که چرا آن‌ها نیامدند.

 نکند تصادف کردند. نکند می خواهند کلک بزنند. نکند از راه میانبری رفته باشند.

 آن زمان هنوز موبایل نبود. وقتی که زمان زیادی را درگرما ی تابستان، به انتظار نشستیم و نیامدند، تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم وقتی به عقب برگشتیم، منظره جالبی را دیدیم.

 دیدیم که کاپوت ماشین را بالا دادند و با چهره های عصبانی مرا نگاه می‌کند.

بله ماشین آنها جوش آورده بود و خراب شده بود و از میدان مسابقه جامانده بودند. وقتی که تلاش آقایان برای درست کردن ماشین بی فایده اعلام شد. ماشین بازنده تا اولین تعمیرگاه بکسل شد و یک شب در آن شهر ماند تا روز بعد تعمییر شود و به مسیر سفر ادامه بدهد.

 این بود نتیجه مسابقه من با برادر شوهرم که به پیروزی من منجر شد.

یادآوری و تکرار این خاطره هنوز بعد از چندین دهه، سرگرمی  بچه ها در دورهمی خانواده است .

                                                                                                                                2 خرداد 1400

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *