G-WBDM9N5NRK

جارو برقی

مدت زیادی بود که انجام کارهای سخت خانه، فشار زیادی به جسم و روحم وارد کرده بود. از طرفی مسئولیت خانواده و از طرفی بی پولی ورفت و آمدهای خانوادگی و مهمانی‌های زیاد داغونم کرده بود. زیر بار این همه کار خسته خسته بودم. دلم می‌خواست جایی برم و مدتی از این جا دور بشم. هیچ کسی را نبینم. دلم یک سفرهیجان انگیز می‌خواست ولی چطوری؟
آن روزهم مثل هر روز مشغول انجام کارهای خانه بودم. همه جا را گردگیری وجمع و جور کردم همه چیز را در سرجایش گذاشتم. جاروبرقی را روشن کردم و با عصبانیت تمام شروع به جارو زدن کردم. خیلی اعصابم خورد بود.سرم درد می کرد ونمی‌دانستم باید چه کار کنم. کسی را  هم نداشتم که با او درد و دل کنم. هنوزنصف خانه را جارو نزده بودم، که بوی بدی ازجارو برقی بلند شد و صدایی داد و خاموش شد.
هر کاری کردم که روشن بشود، هیچ فایده ای نداشت که نه داشت. آه از نهادم برآمد. گفتم خدایا همین را کم داشتم. حالا که وقت سوختن جاروبرقی نبود، حالا من چطوری خانه را تمیز کنم؟ همان‌جا نشستم و آهی کشیدم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به جاروبرقی انداختم و گفتم: آخر این رسمش هست، حالا که من حالم بد هست، تو هم باید با من لج کنی؟ این چه کاری هست  که با من کردی ولی باز هم بی فایده بود. انگار نه انگار از جارو هیچ صدایی در نیامد. نشستم و با دست زباله‌هایی که بزرگتر بودن را از روی زمین جمع کردم و بعد هم جارو دستی را آوردم و به هر زحمتی بود، با جارو دستی، اتاق را تمیز کردم. جاروی سوخته را کنار اتاق گذاشتم و گفتم ،حالا  اینجا بمان تا من ببینم با تو باید چه بکنم. خلاصه خانه را مرتب کردم. همه جا از تمیزی برق می‌زد.
بوی غذاهایم خانه را پر کرده بود. قرار بود شام خواهرم با خانواده اشان به خانه امان بیاید. بعد از خوردن شام سرصحبت خواهرم با من باز شد او گفت: من ازکارهای یکنواخت خسته شدم و می‌خواهم بلیت بگیرم باهم برویم کیش  و یک آب و هوایی عوض کنیم. می‌خواهم برا ی تو هم بلیط بگیرم. اگر باهم برویم سفر، بیشتر خوش می‌گذرد. البته یکی از دوستان من هم قرار است بامن بیاید.
من تا حالا به جزیره کیش نرفته بودم. خیلی دوست داشتم با آن ها بروم، ولی مشکلات زیادی سرراهم بود.مسئولیت بچه ها و کارهای خانه و از طرفی هم مقداری بدهکاری داشتم که اجازه ولخرجی را به من نمی داد.  توی دلم آشوبی به پا شده بود از طرفی دلم لک زده بود برای یک سفر هوایی و از طرفی مسایل زندگی اجازه همچین کاری را نمی داد. کلی با خودم کلنجاررفتم و با سختی زیاد، به خواهرم گفتم: نه من نمی توانم با شما بیایم ان شائ الله سفرهای بعدی با شما خواهم بود.
 خلاصه آن شب با افکارآشفته به رختخواب رفتم. انگار نیرویی داشت به من می گفت: ای بابا پس کی می خواهی کمی  هم به فکر خودت باشی: زندگی ات شده  کارو شوهرداری ومهمان داری وقرض و قوله. تو هم آدمیزادی و نیاز به تفریح و هواخوری داری. بی‌خیال همه چیز بشو برو سفر. خدابزرگ است و به تو کمک می‌کند. درنهایت به خداگفتم: خدایا من نمیدانم هم دلم می خواهد به سفر بروم . هم شرایطش را ندارم. خودت مشکلاتم را حل کن و همه چیز را به تو می ‌سپارم و کم کم خوابم برد. تا صبح خواب می دیدم که سوار برکشتی هستم و دریا پراز ماهی های رنگی است و روی عرشه کشتی درحال لذت بردن هستم.
 صبح شد و دوباره همان افکار به سراغم آمد. کتاب تعبیر خوابم را برداشتم و تعبیر خواب کشتی و ماهی را نگاه کردم نوشته بود، دیدن ماهی درخواب یا به دست آوردن پول  یا سفر رفتن است. به خودم خندیدم و گفتم، میگن خواب زن چپه . کتاب را سرجایش گذاشتم. داشتم وسوسه می‌شدم که زنگ بزنم و بگویم برایم بلیت بگیرد، که سروصدای بچه ها درآمد. باید آن ها رابرای رفتن به مدرسه آماده می کردم. با خودم گفتم بی‌خیال بابا این بارهم توباید به خاطر دیگران گذشت کنی اگر تو به سفر بروی چه کسی مراقب بچه ها خواهد بود؟
بچه ها را به مدرسه فرستادم و درحال جمع و جور کردن آشپرخانه بودم که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد و صدای خواهرم از پشت گوشی آمد: سلام ببین من برای سه نفر بلیت گرفته ام، اما بچه دوستم تب کرده و مریض شده و او نمی‌تواند با ما بیاید و بلیتش سوخت می شود و ازبین می رود، چون چارتری هست. توبیا به جای او با هم برویم. مبلغ بلیط را هم که 100 هزار تومان است را او پرداخت کرده و تو میتوانی بعدا به او بدهی. گوشی توی دستم خشک شده بود. نمی‌دانستم چه جوابی بدم خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستم بروم .اما …دوباره صدای خواهرم آمد که گفت، چرا ساکتی پس چرا حرف نمی زنی؟ قسمت تو است که همراه ما بیایی. فکر کردن ندارد چمدانت را ببند.
روی صندلی هواپیما جابجا شدم و خواهرم و یکی از دوستانش هم درکنارم نشستند و باورم نمی شد که خوابم تعبیر شده است.  هوای مرطوب و دم کرده ی کیش برایم بسیار مطبوع و دوست داشتنی بود. دراین رطوبت آرامشی وصف ناپذیر وجود داشت که تمام بدنم را احاطه کرده بود من که عاشق درخت های نخل و گل‌های کاغذی صورتی رنگ وخیابان های تمیز و پاساژهای بزرگ و عالی بودم از بودن دراین چزیره احساس خیلی خوبی داشتم.
 انگار همه غم و غصه هایم  یادم رفته بود. درساحل زیبای  خلیج فارس نشستم و غرق زیبایی های آن شدم انواع ماهی ها آسمان آبی، ابرهای زیبا و ساحل بیکران، همه غم ها ار ازدلم پاک کرده بود. اما هنوز درفکربودم  که چه طوری باید هزینه این سفر راپرداخت کنم.
 جاروبرقی ام هم که سوخته آن را چه کارش کنم ؟ با خودم حساب کردم هزینه رفت و برگشتم چیزی حدود 100 هزار تومان می شود. که باید آن را جور می‌کردم و می‌دادم. ندایی دردلم دوباره شروه به صحبت کرد وگفت: زیادی فکر نکن خدا بزرگ است. همین که برای خودت ارزش قائل  شدی و به سفر آمدی، حتما برکتش راهم  خدا می دهد.
 شب آخرسفرمان بود که می خواستیم حسابی خوش بگذرانیم. به پاساژ رفتیم و بقیه خریدهایمان را هم کردیم. پشت هر ویترینی که جارو برقی می دیدم چشمم برق می زد و دوست داشتم که یک جارو برقی نو هم بخرم و با خودم ببرم ولی نمی توانستم و ازجلوی ویترین مغازه رد می شدم. درپاساژهای کیش هرشب قرعه کشی انجام می‎شد. دربدو ورود به پاساژ بلیط‌های هواپیمارا در صندوق جلوی در انداختیم و مشغول گردش و تفریح شدیم.
کم کم از بلندگو اعلام کردند که ساعت قرعه کشی است ما هم که خسته شده بودیم به طرف اجرای مراسم رفتیم و برروی صندل ها نشستیم تا کمی استراحت کنیم. سالن پراز جمعیت شده بود. یکی از مجریهای معروف تلویزین روی سن ایستاده بود.و مجری گری این برنامه را هم به عهده داشت. یکی از خوانندگان معروف هم آمد و موزیک زیبایی را خواند. شعبده بازی هم بود که برنامه اجرا می کرد.
خواهرم گفت: چه خوب است یکی از ما برنده شود. من گفتم: نه بابا من که چشمم آب نمی خورد من که فکر می‌کنم این ها همه خالی بندی است . مراسم قرعه کشی شروع شد . یک جعبه شیشه ای جلوی مجری بود و با کمک دستیارش بلیت‌ها را هم میزد و یکی از آن‌ها را بیرون می آورد.
اولین مسافر خوش شانس، مبلغ یک میلیون تومان برنده شد. همه دست زدند و اوبه بالای سن رفت وجایزه خودش را دریافت کرد و بعد از مصاحبه کوتاهی ازروی سن خارج شد. دوباره شعبده بازی شروع شد. ما دیگر خسته شده بودیم. خواستیم که بلند شویم که دوباره اسم نفر بعد را ازبلندگو اعلام کردند.
پس از شعبده بازی، بلیت دیگری را بیرون آورد واسمی را صدا زد که من نشنیدم چون برایم اهمیتی نداشت. ناگهان دیدم خواهرم و دوستش به من اشاره می کنند. فکر کردم که می‌خواهیم برویم و دوست خواهرم فریاد زد: بلند شو اسم تورا صدا می زنند. فکرکردم سربه سرم می گذارد، اما باشنیدن نام خودم از بلندگوی سالن از جایم پریدم و با دعوت مجری به روی سکو رفتم. بله من برند شده بودم وهمان موقع  پاکتی را دریافت کردم که داخل آن دویست هزار تومان  پول نقد بود، یعنی دقیقا
معادل کل هزینه سفرم بعلاوه خرید یک جارو برقی . باورم نمی شد و نمی دانستم خوشحال باشم، بخندم یا از شادی اشک بریزم. مجری معروف پاکت را به من داد و سوالاتی از من کرد و ازروی سن پایین آمدم. با خوشحالی به پاساژ رفتم و جاروی مورد علاقه اوم را خریدم و مبلغ سفرراهم همان‌جا برای دوست خواهرم واریز کردم و سبک بال و خوشحال به خانه برگشتم. باورم شد که وقتی کاری را به خدا می‌سپاری خودش به بهترین نحو و از جایی که گمان نمی‌کنی برایت انجام می‌دهد.
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *