مدت زیادی بود که انجام کارهای سخت خانه، فشار زیادی به جسم و روحم وارد کرده بود. از طرفی مسئولیت خانواده و از طرفی بی پولی ورفت و آمدهای خانوادگی و مهمانیهای زیاد داغونم کرده بود. زیر بار این همه کار خسته خسته بودم. دلم میخواست جایی برم و مدتی از این جا دور بشم. هیچ کسی را نبینم. دلم یک سفرهیجان انگیز میخواست ولی چطوری؟
آن روزهم مثل هر روز مشغول انجام کارهای خانه بودم. همه جا را گردگیری وجمع و جور کردم همه چیز را در سرجایش گذاشتم. جاروبرقی را روشن کردم و با عصبانیت تمام شروع به جارو زدن کردم. خیلی اعصابم خورد بود.سرم درد می کرد ونمیدانستم باید چه کار کنم. کسی را هم نداشتم که با او درد و دل کنم. هنوزنصف خانه را جارو نزده بودم، که بوی بدی ازجارو برقی بلند شد و صدایی داد و خاموش شد.
هر کاری کردم که روشن بشود، هیچ فایده ای نداشت که نه داشت. آه از نهادم برآمد. گفتم خدایا همین را کم داشتم. حالا که وقت سوختن جاروبرقی نبود، حالا من چطوری خانه را تمیز کنم؟ همانجا نشستم و آهی کشیدم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به جاروبرقی انداختم و گفتم: آخر این رسمش هست، حالا که من حالم بد هست، تو هم باید با من لج کنی؟ این چه کاری هست که با من کردی ولی باز هم بی فایده بود. انگار نه انگار از جارو هیچ صدایی در نیامد. نشستم و با دست زبالههایی که بزرگتر بودن را از روی زمین جمع کردم و بعد هم جارو دستی را آوردم و به هر زحمتی بود، با جارو دستی، اتاق را تمیز کردم. جاروی سوخته را کنار اتاق گذاشتم و گفتم ،حالا اینجا بمان تا من ببینم با تو باید چه بکنم. خلاصه خانه را مرتب کردم. همه جا از تمیزی برق میزد.
بوی غذاهایم خانه را پر کرده بود. قرار بود شام خواهرم با خانواده اشان به خانه امان بیاید. بعد از خوردن شام سرصحبت خواهرم با من باز شد او گفت: من ازکارهای یکنواخت خسته شدم و میخواهم بلیت بگیرم باهم برویم کیش و یک آب و هوایی عوض کنیم. میخواهم برا ی تو هم بلیط بگیرم. اگر باهم برویم سفر، بیشتر خوش میگذرد. البته یکی از دوستان من هم قرار است بامن بیاید.
من تا حالا به جزیره کیش نرفته بودم. خیلی دوست داشتم با آن ها بروم، ولی مشکلات زیادی سرراهم بود.مسئولیت بچه ها و کارهای خانه و از طرفی هم مقداری بدهکاری داشتم که اجازه ولخرجی را به من نمی داد. توی دلم آشوبی به پا شده بود از طرفی دلم لک زده بود برای یک سفر هوایی و از طرفی مسایل زندگی اجازه همچین کاری را نمی داد. کلی با خودم کلنجاررفتم و با سختی زیاد، به خواهرم گفتم: نه من نمی توانم با شما بیایم ان شائ الله سفرهای بعدی با شما خواهم بود.
خلاصه آن شب با افکارآشفته به رختخواب رفتم. انگار نیرویی داشت به من می گفت: ای بابا پس کی می خواهی کمی هم به فکر خودت باشی: زندگی ات شده کارو شوهرداری ومهمان داری وقرض و قوله. تو هم آدمیزادی و نیاز به تفریح و هواخوری داری. بیخیال همه چیز بشو برو سفر. خدابزرگ است و به تو کمک میکند. درنهایت به خداگفتم: خدایا من نمیدانم هم دلم می خواهد به سفر بروم . هم شرایطش را ندارم. خودت مشکلاتم را حل کن و همه چیز را به تو می سپارم و کم کم خوابم برد. تا صبح خواب می دیدم که سوار برکشتی هستم و دریا پراز ماهی های رنگی است و روی عرشه کشتی درحال لذت بردن هستم.
صبح شد و دوباره همان افکار به سراغم آمد. کتاب تعبیر خوابم را برداشتم و تعبیر خواب کشتی و ماهی را نگاه کردم نوشته بود، دیدن ماهی درخواب یا به دست آوردن پول یا سفر رفتن است. به خودم خندیدم و گفتم، میگن خواب زن چپه . کتاب را سرجایش گذاشتم. داشتم وسوسه میشدم که زنگ بزنم و بگویم برایم بلیت بگیرد، که سروصدای بچه ها درآمد. باید آن ها رابرای رفتن به مدرسه آماده می کردم. با خودم گفتم بیخیال بابا این بارهم توباید به خاطر دیگران گذشت کنی اگر تو به سفر بروی چه کسی مراقب بچه ها خواهد بود؟