G-WBDM9N5NRK

باغ انار بانو

در حالی که پاکت سیگار را از روی  جیب شلوارش لمس می‌کرد به قدم زدن ادامه داد، جنگ مفصلی بین اراده و هوسش به راه افتاده بود. اما در نهایت، اراده پیروز شد و سیگاربه آتش کشیده نشده و به پاکتش برگشت. چه بوی آشنایی در این کوچه پیچیده بود.  شاید بخاطر همین  سیگار راخاموش کرد که این بوی آشنا و قدیمی ازبین نرود و همچنان با روح و روانش بازی کند.

انتهای کوچه به سختی دیده می‌شد. شایدهم، او به سختی می‌دید. گذر عمر سوی چشمانش را ربوده بود. ساختمان‌های بلند برایش ناشناخته بودند . سرش را بلند کرد که ببیند این ساختمان چند طبقه دارد؟ یک، دو،سه،.. اما هنوز به عدد بیست، نرسیده بود که کلاه لبه دار قهوه ای رنگی که با کت و شلوار کهنه‌اش ست کرده بود به سمت زمین پرتاب شد. اما توانست از سقوط ان جلوگیری کند . کلاه را سفت کرد و از خیر شمارش طبقات در گذشت و به راهش ادامه داد .

هیچ کجای کوچه رنگ و بویی از گذشته نداشت. از آن همه خاطره تلخ و شیرین، تنها تابلوی رنگ و رو رفته دبستان سرجای خودش بود.

برج‌های بلند و شیک در نظرش بسیار غریبه بودند. ناگهان با شنیدن پارس سگی به طرف صدا برگشت خانم و آقای جوانی در حال قدم زدن بودند و یک سگ کوچولوی پشمالو را همراه خود به پیاده روی آورده بودند، از کنارش گذشتند. سگ با پاها و هیکلی کوچک به دنبال آن‌ها می‌رفت و گه گداری هم پارس می‌کرد. نمی دانم چه می‌گفت؟! شاید می‌پرسید که من وسط این آدم‌های شیک این موقع روز چه می‌کنم؟

به  دنبال درب چوبی قدیمی گشت که برایش پر از خاطره بود اما هرچه بیشتر گشت کمتر پیدا کرد. کنار درخت چنار پیری ایستاد. درست است، همین درخت بود.

دوباره خواست که قد و قواره درخت را برانداز کند ولی باز فکر کرد الان کلاهش به زمین خواهد افتاد پس با کف دستان چروکیده اش کلاهش را محکم گرفت و تا توانست بالای سرش را نگاه کرد. دلش غنج رفت. خوشحال بود که دوستی قدیمی را یافته است و به یاد کلاغ هایی افتاد که برروی آن شاخه ها مورد اصابت گلوله های سنگی تیر و کمانش قرار می‌گرفتند. غار غار کلاغ ها بلند می‌شد و او به تیراندازی با تیر و کمان دست سازش  ادامه می‌داد. دوستانش قاه قاه می‌خندیدند و او را تشویق می کردند هنوز این صداها در گوشش شنیده می‌شد. انگار همین دیروز بود.

ناگهان با صدای بوق ممتدی از جا پرید وقتی به خودش آمد، خودش را وسط خیابان دید. اتوموبیل بنز مدل بالایی که برق تمیزی و رنگ لوکسش چشم را خیره می‌کرد در حال خروج از پارکینگ یکی ازاین برج‌ها بود. راننده از پشت شیشه دودی دیده نمی شد اما با گازی که به ماشین داد معلوم شد که عصبانیتش از بودن پیرمرد در وسط خیابان را در هوا پخش کرده و با سرعت در پیچ کوچه ناپدید شد.

شکستن شیشه با توپ

لحظه های آخر بازی بود همه عرق ریزان به دنبال توپ می‌دویدند این بازی فینال بود و باید برنده اصلی مشخص می‌شد. نیما که روی برد این بازی شرط بندی بزرگی کرده بود به سمت توپ حمله ور شد. تمام قدرتش را در ساق‌های پایش جمع کرد و به امید زدن گل نهایی توپ را شوت کرد. توپ به هوا برخاست لحظه‌ها کند شده بود نفس در سینه‌ها حبس شده بود. اما توپ  واقعا به پرواز در آمده بود. نه، چرااا؟!

صدای خرد شدن شیشه همه را مبهوت کرد. چرا توپ مسیرش را عوض کرد؟ هیچکس نفهمید.

نیما با چشمانی خیره منتظر داد و فریاد صاحبخانه و حرف‌های آزار دهنده و بدو بیراه بچه‌ها بود.

آقای ناظم که در حیاط، نظاره گر بازی فینال بود، هم به پنجره خیره شده و درحال فکرکردن به عکس العمل صاحبخانه بود. اما هیچ خبری نشد.

آقای ناظم به همراه نیما پشت در خانه ویلایی بودند و با ترس و لرز و به گمان این که کسی در خانه نیست زنگ را زدند. پس از انتظاری کوتاه، بانو با لبی خندان و چهره‌ای گشاده درب را باز کرد آقای ناظم شروع به معذرت خواهی کرد و اجازه خواست که به اتفاق نیما برای تمیز کردن  اتاق و عوض کردن شیشه به داخل بروند.

إحساس کرد طنین صدای بانو و لبخند مهربانش در این کوچه به جا مانده ولی هرکسی توان دیدن و شنیدن آن را ندارد. مزه لواشک سیب و انارهایی که با پول توجیبی اش از بانو می‌خرید و با دوستش مجید می خوردند هنوز زیر دندان‌های مصنوعیش مزه داشت. با خودش فکر کرد پس چرا میوه ها و لواشک سیب و انارهای امروزی آن طعم بهشتی را ندارند؟ ولی برای سوال خودش جوابی پیدا نکرد.

  سال‌ها پیش که به این محله آمدند، این جا فقط باغ و کوچه باغ بود. تک و توک خانه ای دیده می‌شد. خانه آن‌ها کنار باغی بود که بعدها آقا کاظم، آن را خرید و در وسط آن یک کلبه کوچک ساخت. و دور تا دور آن را در خت انار کاشت. در این منطقه درخت انار به خوبی رشد می‌کرد و محصول خوبی می داد. در اطراف هم چند تا درخت توت و گردو و سیب کاشت. زمانی که آقا کاظم، زنده بود، خیلی میهمان داشتند و اقوام زیادی به خانه آن‌ها می آمدند و هر کسی برای خودش انار و سیب و گرد و می چید و می برد. در وسط حیاط خانه هم حوضچه ی زیبایی درست کردند که پر از ماهی های قرمز بود . نیما با مادرش به خانه آقا کاظم رفت و آمد داشت. عصرهای طولانی تابستان و روزهای برفی زمستان با سعید که پسر بانو و آقا کاظم بود به بازی و شیطنت‌های پسرانه می‌گذشت.  دراین حیاط خاطره‌های خوب و شیرینی رقم خورد.

بعدها که بچه ها بزرگتر شدند، یک اتاق کوچک دیگرهم روی ساختمان قبلی خانه بانوساختند، که  ازسطح زمین بلندتر بود و از پنجره آن، بیرون باغ معلوم می شد. با گذرزمان، کم کم همه باغ‌ها ی کوچه، تبدیل به آپارتمان و خانه شد و در ختان زبان بسته از بین رفتند .

ساخته شدن مدرسه:

زمین روبروی خانه‌ی آن‌ها بدون در خت و بایر افتاده بود و محل ریختن زباله و جمع شدن سگ و گربه شده بود.  یک روز چند نفر آمدند و تابلویی را در آن‌جا نصب کردند. ، روی آن نوشته  شده بود، محل احداث دبستان.

آقا کاظم گفت: ای داد بیدا، این‌جا اگر مدرسه بشود خیلی شلوغ و پر سرو صدا می شود. بهتر است خانه را بفروشیم و به جای دیگری برویم. اما بانو که دوستدار بچه ها و درختان بود راضی نشد و دلش نمی آمد، درختان را که حالا بزرگ و پر محصول شده بودند را ترک کند . تا این‌که عمر همسرش قد نداد  و در سن جوانی وقبل از این که مدرسه افتتاح بشود او به سفر ابدی رفت.  حالا نگهداری درختان و باغ برای بانو که دست تنها شده بود بسیار مشکل بود. بچه ها بزرگ‌تر شدند و ازدواج کردند و هرکدام به سراغ زندگی خودشان رفتند. نگهداری و آبیاری درختان برا ی او سخت تر شده بود، ولی ازاین کار احساس رضایت داشت. درخت‌ها تنها همدم  او بودند و ودرد دلهایش را گوش می دادند.

گاهی اوقات هم از پنجره همان اتاق تکی، بچه‌ها را تماشا می کرد و لبخند مهربانش را به آن ها هدیه می کرد تا دلتنگی‌هایش را إحساس نکند و عمرش بگذرد.

  فصل پاییز و چیدن انار که می‌رسید، اقوام بانو یک هفته پیش او می آمدند و محصول را می چیدند و می‌رفتند و او انارهای ریز و کوچک را تبدیل به رب انار و لواشک  می کرد . بقیه را در جعبه‌ها یی کوچک، باسلیقه می چید تا کم کم بچه‌ها یش ببرند و مصرف کنند. آن سال بچه‌ها نتوانستند برای بردن محصول به خانه مادر بروند. هرکدام از آن‌ها مشغول روزمرگی های خودشان بودند.

یکی از روزهای پاییزی بود. انارها کاملا رسیده و بعضی از آن‌ها ترک خورده بودند. بانو نه کسی را داشت که انارها را بچیند و نه خودش توانی داشت که در جعبه بسته بندی کند.

صبح زیبای پاییزی بود و نسیم خنکی برگ ها را به رقص آورده بود. بانو نانی خریده و آهسته آهسته به طرف خانه می‌رفت. بچه ها، درحال رفتن به مدرسه بودند و در  کوچه عبور  و مرور می کردند. صدای دانش آموزی توجه بانو را جلب کرد که می‌گفت: تاحالا دیدی روی شاخه  درخت های این خانه چقدر انار است؟ خیلی دلم می‌خواهد که یک روزی به حیاط این خانه بروم و از انارهای آن بخورم، به نظر خیلی خوشمزه و شیرین وآبدار هستند.  دوستش با تایید این حرف گفت بله ظاهر این انارها هوس انگیز است حتما خیلی هم پرآب و خوشمزه هستند.  این جملات، تا شب ذهن  بانو را درگیر کرده بود. صدا و چهره معصوم بچه ها درگوش و ذهن او باقی مانده بود.

 فکری به سرش زد. نزدیک روز دانش آموز بود. یک روز لباس‌هایش را پوشید و به دفتر مدرسه رفت و سراغ  مدیر را گرفت. مدیر برای سرکشی به کلاس‌ها از دفتر مدرسه خارج شده بود. پس از لحظه‌ای، مرد بلند قامت و شیک پوشی، از در وارد شد و گفت: من مدیر این مدرسه هستم بفرمایید، امرتان چیست؟

بانو خودش را معرفی کرد وگفت: که همسایه روبروی مدرسه است. مدیر مدرسه ازسرو صدای بچه ها عذر خواهی کرد. اما بانو گفت:  نه من بخاطر سر و صدای بچه ها این جا نیامده‌ام . ویادآوری کرد که چقدر بچه‌ها را دوست دارد و پیشنهادش را مطرح کرد. مدیر از این پیشنهاد استقبال کرد، ولی گفت: باید مجوز آن را از اداره دریافت کند.

 

معلم و مدیر دیروز این مدرسه و مرد کهنسال امروز، دوران کودکیش را در این محله و مدرسه گذرانده بود به یاد زمانی افتاد که خودش معلم همین مدرسه شد  و خانه بانو برای دانش آموزان  مکانی برای تفریح و اردوهای افطاری و جشن‌های روز معلم شد.  بانو با محبت فراوان و روی گشاده، درب خانه را به روی آنان باز می‌کرد.

آن سال درخانه بانو غوغایی بود. بوی آش رشته نذری بانو درهمه چا پیچیده بود و کاسه های آش خوشمزه بود که دربین دانش آموزان توزیع می شد و حال خوشی را برایشان رقم می زد. در طول یک هفته که مراسم روز دانش آموز برپا شد، هرروز یکی از کلاس ها را به خانه بانو می بردند و بچه‌ها و معلم‌ها در برداشت محصول انار به او کمک می کردند و هرکدامشان یک شکم سیر هم انار می خوردند. هم بازی بود و هم تفریح و هم کمک و هم خوشگذرانی.

الباقی انا‌رها هم با کمک اولیای مدرسه تبدیل به لواشک شدند و بانو انارها و لواشک‌ها را به مدیر مدرسه داد تا در بوفه بفروشد و درآمد آن را خرج مدرسه بکند. مدرسه پر از هیاهوی بچه‌ها بود. از تنها اتاق طبقه دوم خانه، حیاط مدرسه دیده می‌شد. با این که بانو، پیر شده بود ولی هنوزعاشق بچه‌ها بود و صدای بچه‌ها به او آرامش می‌داد . ساعت ها برروی صندلی راحتیش می‌نشست و آن‌‌ها را تماشا می‌کرد.

هرساله هفته گرامی داشت مقام معلم و روز دانش آموز مراسم و اردوهایی برای بچه ها و معلمین برگزار می شد.

 

چندسال بعد، بعداز پرواز پیرزن، برج بلندی به جای خانه و درختان انار کاشته شد و دیگر دانش آموزی اناری ندید و اناری هم  نخورد.

 

صدای آژیر آمبولانس بلند شد و رفتگر محله از کنار پیکر مردی با کت و شلوار کهنه کنار رفت و کمک کرد جسد بی جان او را به داخل آمبولانس انتقال بدهند. درحال انتقال متوجه شد که چشمان مرد باز است و به بلندترین نقطه درخت خیره مانده است. کلاه قهوه ای رنگ لبه داری تنها و بی صاحب، درکنار خیابان نظاره گر رفت و آمد مردم بود.

 

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *