در حالی که پاکت سیگار را از روی جیب شلوارش لمس میکرد به قدم زدن ادامه داد، جنگ مفصلی بین اراده و هوسش به راه افتاده بود. اما در نهایت، اراده پیروز شد و سیگاربه آتش کشیده نشده و به پاکتش برگشت. چه بوی آشنایی در این کوچه پیچیده بود. شاید بخاطر همین سیگار راخاموش کرد که این بوی آشنا و قدیمی ازبین نرود و همچنان با روح و روانش بازی کند.
انتهای کوچه به سختی دیده میشد. شایدهم، او به سختی میدید. گذر عمر سوی چشمانش را ربوده بود. ساختمانهای بلند برایش ناشناخته بودند . سرش را بلند کرد که ببیند این ساختمان چند طبقه دارد؟ یک، دو،سه،.. اما هنوز به عدد بیست، نرسیده بود که کلاه لبه دار قهوه ای رنگی که با کت و شلوار کهنهاش ست کرده بود به سمت زمین پرتاب شد. اما توانست از سقوط ان جلوگیری کند . کلاه را سفت کرد و از خیر شمارش طبقات در گذشت و به راهش ادامه داد .
هیچ کجای کوچه رنگ و بویی از گذشته نداشت. از آن همه خاطره تلخ و شیرین، تنها تابلوی رنگ و رو رفته دبستان سرجای خودش بود.
برجهای بلند و شیک در نظرش بسیار غریبه بودند. ناگهان با شنیدن پارس سگی به طرف صدا برگشت خانم و آقای جوانی در حال قدم زدن بودند و یک سگ کوچولوی پشمالو را همراه خود به پیاده روی آورده بودند، از کنارش گذشتند. سگ با پاها و هیکلی کوچک به دنبال آنها میرفت و گه گداری هم پارس میکرد. نمی دانم چه میگفت؟! شاید میپرسید که من وسط این آدمهای شیک این موقع روز چه میکنم؟
به دنبال درب چوبی قدیمی گشت که برایش پر از خاطره بود اما هرچه بیشتر گشت کمتر پیدا کرد. کنار درخت چنار پیری ایستاد. درست است، همین درخت بود.
دوباره خواست که قد و قواره درخت را برانداز کند ولی باز فکر کرد الان کلاهش به زمین خواهد افتاد پس با کف دستان چروکیده اش کلاهش را محکم گرفت و تا توانست بالای سرش را نگاه کرد. دلش غنج رفت. خوشحال بود که دوستی قدیمی را یافته است و به یاد کلاغ هایی افتاد که برروی آن شاخه ها مورد اصابت گلوله های سنگی تیر و کمانش قرار میگرفتند. غار غار کلاغ ها بلند میشد و او به تیراندازی با تیر و کمان دست سازش ادامه میداد. دوستانش قاه قاه میخندیدند و او را تشویق می کردند هنوز این صداها در گوشش شنیده میشد. انگار همین دیروز بود.
ناگهان با صدای بوق ممتدی از جا پرید وقتی به خودش آمد، خودش را وسط خیابان دید. اتوموبیل بنز مدل بالایی که برق تمیزی و رنگ لوکسش چشم را خیره میکرد در حال خروج از پارکینگ یکی ازاین برجها بود. راننده از پشت شیشه دودی دیده نمی شد اما با گازی که به ماشین داد معلوم شد که عصبانیتش از بودن پیرمرد در وسط خیابان را در هوا پخش کرده و با سرعت در پیچ کوچه ناپدید شد.