G-WBDM9N5NRK

داستان و داستانک های عمومی من

ناهید

                                         فصل اول امروز آرامش خاصی داشت. آرامشی که تابحال تجربه نکرده بود. همین طور که از پله‌های هواپیما بالا می‌رفت، خاطرات چند روز گذشته را درذهنش مرور می کرد، نمی دانست که  این سفر غیر […]

ناهید بیشتر بخوانید »

داستان نوجوانی ابوعلی سینا

ابو علی سینا حکیم، فیلسوف، طبیب و دانشمند بزرگ ایرانی که در جهان غرب به   “امیرپزشکان” شناخته شده است، در ماه صفر از سال 370 هجری قمری در شهر بخارا به دنیا آمد.  این دانشمند بزرگ که بعدها موثرترین چهره در علم و فلسفه جهان اسلامی شد. ازآغاز کودکی استعداد و شایستگی عجیبی در فراگرفتن علوم

داستان نوجوانی ابوعلی سینا بیشتر بخوانید »

اغتشاش

ا روز قبل به خاطر سردرد و آبریزشی که داشتم نتوانستم به مدرسه بروم وغایب شدم. ماندن درخانه را اصلا دوست نداشتم. ولی با یک گواهی که آقای دکتر به دستم داد مجبور به این کارشدم. هنوزده دوازده سالم بیشتر نبود ولی در بین بچه‌ها‌ی مدرسه محبوبیت خاصی داشتم. من با همه آن‌ها مهربان و

اغتشاش بیشتر بخوانید »

داستان نوجوانی بیل گیتس

بیل گیتس درروز بیست و یکم اکتبر ۱۹۵۵ درشهر سیاتل امریکا متولد شد. اوفرزند دوم خانواده و اولین پسر بود. مادرش، خانم ماری، معلم بود و درامور خیریه هم مشارکت زیادی داشت. و پدرش هم یک وکیل بزرگ در زمان خودش بود. بیل بسیار باهوش بود و همه می گفتند که این ویژگی را از

داستان نوجوانی بیل گیتس بیشتر بخوانید »

نوجوانی دکتر محمود حسابی

 نام من محموداست. من در سال ۱۲۸۱ (هجری شمسی ) در تهران به دنیا آمدم. پدرم سید عباس و مادرم گوهر شاد حسابی هر دو از اهالی تفرش و از سادات بودند. چهار ساله بودم که همراه برادر و پدر و مادرم به بیروت رفتیم. تحصیلات ابتدایی را از هفت سالگی  دریکی از مدارس کشیشان

نوجوانی دکتر محمود حسابی بیشتر بخوانید »

اختراع

درجاده سلامتی پارک محله تعداد زیادی از بچه‌ها مشغول بازی بادوچرخه و اسکیت بردهایشان بودند. یادش آمد که چند وقت پیش که با پدر به این‌جا آمده بودند از پدر، قول خریدن دوچرخه را گرفته بود وبعد باهم یک بستنی  خوشمزه خوردند و به خانه رفتند. اما چند روز بعد در آن تصادف وحشتناک و

اختراع بیشتر بخوانید »

شهرعینکی

 پیتر با پدربزرگش در خانه ی زیبای خودشان،  درشهری دورزندگی می کرد. پدر و مادرش اکثراوقات در ماموریت بودن و دو سه ماهی یک‌بار به آنها سر می زدند. پدربزرگ او خیلی مهربان بود و همیشه خاطرات زیبایی را برایش تعریف می‌کرد پیتر هم با علاقه آنها را گوش می‌کرد و از آن‌ها درس می

شهرعینکی بیشتر بخوانید »

ساعت طلا

بالاخره شلوغ پلوغی های عروسی خواهرم هم گذشت. چندین روزی بود که مهمان های زیادی به خانه ما آمده بودند. خانه بزرگ ما دیگر جا نداشت. اکثرا از شهرستان آمده بودند. خاله و عمه و پسرعمه و دختر خاله و دوستان پدر و…آخر پدر سرشناس فامیل بود و دوست و فامیل و کشتیار زیاد داشت

ساعت طلا بیشتر بخوانید »

آمپول مرگ

همه جا شلوغ بود. همهمه‌ی زیادی درهمه جا پیچیده بود. مه غلیظی درهوا پخش شده بود و افراد واجسام، به خوبی مشخص نبودند. آرام و سبکبال درحال قدم زدن بود وقتی که خوب نگاه کرد، احساس کرد که مردم به جا ی راه رفتن درحال پرواز هستند. همه چیز با همیشه فرق داشت. خودش هم

آمپول مرگ بیشتر بخوانید »

شب وصال

  درشب زیبای مهتابی،  فضای خانه برایش غیر قابل تحمل شده و احساس نفس تنگی می‌کرد. سه ماه ازتنها شدنش می‌گذشت. سه ماهی که به اندازه صدسال گذشته بود. رفتن بتی درهای غم و غصه را به رویش گشوده بود. غصه خوردن‌های طولانی و متوالی، امانش را بریده بود. اما امشب حال خاصی داشت. حالی

شب وصال بیشتر بخوانید »