پرسفید
حبیب مثل همیشه، درکنار حیاط مشغول آب و دانه دادن به پرسفید بود. او آن قدر این کار را باعشق انجام میداد که گذر زمان را نمی فهمید و ساعت ها با اومشغول بازی میشد. حتی هنگام غذا خوردن باید او را برروی زانوی خودش قرار می داد تااین که خیالش راحت باشد و از […]