درزندگی روستایی یکی از کارهای مهم هرخانواده، پخت هفتگی نان، توسط مادر خانه است که با سورو سات خاصی برگزار میشود و معمولا به غیر ازمادر، همه در برگزاری آن مشارکت می کنند. آن روزهم، مادر میخواست نان بپزد و حسابی مشغول تهیه خمیر برای پختن نان محلی بود. من و مریم، مثل هرروز، بعد از کلی بازی کردن ، در حیاط، به مطبخ رفتیم و میخواستیم به مادر کمک کنیم و هیزم ها را در تنور بریزیم تا آتش برای پختن نان ها و کلوچه های دوست داشتنی، زودتر آماده شود. وای خدای من حس میکردم با اینکه هنوز نان ها پخته نشده اند، ولی بوی نان و کلوچه همه جا پیچیده . انگارکه طعمش هم برروی زبان حس میشد. بعداز ریختن کمی هیزم درتنور، آتش کوچکی روشن درست شد. من و مریم با خوشحالی وبا ریختن کم کم هیزم ها شروع به بازی و دویدن دور مطبخ کردیم. یک بار من جلو می زدم، یک بار مریم و صدای خنده ها یمان، همه فضای نیمه تاریک مطبخ را پرکرده بود، دوسه دور که چرخیدیم قرار گذاشتیم قایم باشک بازی کنیم نوبت چشم گذاشتن من شد تا ده شمردم و چشم بازکردم ولی مریم را ندیدم همهی گوشه و کنار مطبخ راگشتم و چندبار صدایش زدم ولی پیدایش نکردم. با خودم گفتم، خواهر ناقلا، حتما به من کلک زده و به حیاط رفته است.

تا خواستم به طرف بیرون مطبخ بروم، ناگهان، خواهر زیبا وبازیگوشم را در وسط تنور دیدم. اول فکر کردم اشتباه میبینم ولی خوب که چشمانم را مالیدم و با دقت نگاه کردم وحشت کردم. دنیا جلوی چشمم تیره و تارشد. من همین یک خواهر را که بیشتر ندارم. ما دوست و غمخوارو همدم هم هستیم. تازه مگر او هنوز چهار سالش بیشتر است. ولی با این سن کم و اون چشمای مشکی و درشت و قشنگش انگار هم همدم پدر بود و هم یاور مادر و همه چیز من که تنها برادرش هستم .
خیلی به سرعت، شعله های کوچک آتش به شعله های بلند و خشمگین تبدیل شدند و دیوانه وار به طرف سقف می رفتند. نمیدانستم باید چه کار کنم دستم را دراز کردم تا او را بیرون بیاورم، اما از گرمای شعله احساس کردم تمام موهای سرم سوخت و چشمانم قادر به دیدن خواهرم نبود . شروع به دادو فریاد کردم و باعجله به سمت حیاط رفتم مادربا ظرف خمیر آماده شده، به طرف مطبخ می آمد با شنیدن صدای دادو فریاد من هول شد و ظرف خمیر از دستش سرخورد و برروی زمین پخش و پلا شد. به دنبال آن همسایه ها که صدای مرا شنیده بودند، یکی یکی، به حیاط آمدند. هرکسی کاری انجام میداد .صدای شیون مادر بلند بود یکی اب اورد و یکی خاک اورد و اتش تنور را خاموش کردند و با زحمت و سختی پیکر نحیف ونیمه جان خواهرکوچکم را در لابلای پتویی پیچیدند و در کنار حیاط گذاشتند و آتش بی رحم را هم خاموش کردند. مریم، هنوز نفس می کشید و ناله میکرد . حیاط خانه پرازجمعیت شد، هرکسی نسخه ای می پیچید من بین جمعیت، غمگین و سردرگم و هاج و واج مانده بودم. بعد ازاین که چشمم به مریم، نیمه جان افتاد، دیگر بغضم ترکید و آنقدر گریه کردم که به هق هق افتادم و تمام بدنم از ترس و وحشت می لرزید. پیکر نیمه جانش را به درمانگاه انتقال دادند. خودم را مقصر میدانستم، با خودم گفتم: تقصیر من بود، باید بیشتر از این مواظب خواهرم باشم. نباید داخل مطبخ بازی میکردیم. ولی دیگراین حرفها فایده ای نداشت.
گوشه اتاق کز کرده بودم. همه جا را سکوت سنگینی فراگرفته بود، غروب تلخ و دلگیری بود. ثانیه ها به کندی می گذشت و انگار عقربه ساعت برای همیشه خوابیده بود .می ترسیدم به حیاط بروم و از جلوی مطبخ، رد بشوم. صحنه دیدن خواهر در وسط آتش ازجلوی چشمانم کنارنمیرفت. توی دلم به تنور دری وری می گفتم: خودم داغونت می کنم . خودم با تبر تیکه تیکه ات میکنم. فقط دعا کن بلایی سر خواهرم نیاید، وگرنه من میدانم و تو … خیلی کلافه و افسرده بودم. چشمم به عروسک دست سازی افتاد که مادربا کاموا برای آبجی درست کرده بود و آنقدر دوستش داشت که همیشه شب ها اورا کنارش میخواباند و برایش قصه می گفت. نگران مریم هستم او بدون عروسکش خوابش نمی برد. ،باید اعتراف کنم که من برادر شیطانی هستم و هروقت میخواهم خواهرم را اذیت کنم عروسکش را بر می دارم و میگویم، الان کله عروسکت را از بدنش جدا میکنم و بعد قاه قاه میخندم خواهرم با گریه و ناله و خواهش دنبالم می کند و آخرش هم با التماس وخواهش عروسک را ازمن میگیرد و برای اینکه دلش خنک بشود،چند تا لگد هم نثارم می کندو سرگرم ناز کردن عروسکش می شود. اما این لگدها دردی نداشتند. دوباره پس از لحظه ای همه چیز را فراموش میکردیم و به دنبال بازی ها بعدی میرفتیم.
من و مریم داشتیم توی مطبخ بازی می کردیم. صورتش خیلی زیبا شده بود دایم می گفت: اکبر تورو خدا عروسکم را اذیت نکن خواهش میکنم اورا به من بده اورا درتنور نینداز. قول بده بعد از من مراقبش باشی و او را به دختر همسایه هم ندهی. عروسکم اورادوست ندارد. من هم همینطوری دور تنور پراز آتش می دویدم که یک دفعه پایم گیر کرد و افتادم زمین آخ…واز خواب پریدم.
