داستان های پریا و پوریا آش نذری
پوریا، از کلاس فوتبال خسته و کوفته، برگشت و حسابی گرسنه بود. شیشه کشکی را که مادر سفارش داده بود بخرد، در دستش بود. هنوز پایش را به داخل خانه نگداشته بود؛ که بوی آش مادر و بوی پختن سبز های آن، اورا گیج کرد. دلش خواست که یک کاسه اش را فوری بخورد. به …