سالیان دور که بیش از 40 سال از آن می گذرد به امید داشتن جامعه ای سالم و انسانی به خیابان ها رفتیم و اعتراض خودرا به نبودن اخلاق اجتماعی و زیادی فقر و ترویج شرابخواری و بی عفتی و دخالت بیگانگان و تقسیم ناعادلانه ثروت مملکت بیان کردیم.
اعتراض ما پس از مدتی منجر به تغییر رژیم شد.
البته که حرف ما عوض شذن رژیم نبود ما تقاضا داشتیم شاه اصلاحاتی انجام بدهد و درکنار مردم بماند و ضعف ها را بپذیرد. اما او نتوانست (شاید هم دیگر نخواستند که بماند و باشد) و صحنه شاهنشاهی را ترک کرد. این شد که مملکتی به هم ریخته و ده ها سلیقه برای اداره کشور به جا ماند .
روزهای اول همه درشور و شوق تغییر اوضاع کشور و به امید روزگاری بهتر شاد و خوشحال بودیم.
اما کم کم افراد سیاس و سوء استفاده گر به طور غیر ملموس و موذیانه در حکومت ریشه دواندند و شد آن چه نباید می شد.
آن ها اسلام انگلیس را آوردند و در زیر اسم اسلام خنجرهای عمیقی را بر بطن جامعه وارد کردند .
جای این زخم های عمیق برگرده هر ایرانی نشست و رفته رفته به دمل چرکی و زخمی عمیق تبدیل شد.
ما چه فکر کردیم و چه پیش آمد؟!
ما خودمان را برای یک کشور اسلامی با برابری ثروت طبق دستورات عدل علی، دوستی، فراوانی، علم و اندیشه ، نسل سالم و صالح و جامعه ای بدون هرزگی و فساد و اعتیاد وعده کرده بودیم و بالا غیرتا هم همگی کم نگذاشتیم و درجنگ و و جبهه و باقی میادین مبارزه تا پای چان و مالمان را به میدان آوردیم ولی زهی خیال باطل.