با صدای اذان صبح بیدار شد وبعد از نیایش صبحگاهی، لباسهایش را پوشید. شال ضخیمی برسرش بست، طوری که فقط دوچشمش به سختی دیده می شد. ازخانه بیرون زد و سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به امید تو.
هوا گرگ ومیش بود. صدای زوزه شغالها و پارس سگها به گوش میرسید. سرمای سوزان پاییزی، سرمایی را برتنش تحمیل، کرد. با خودش فکر کرد، قبلا این قدر سر ما را احساس نمی کردم. چرا امسال اینطوری شدم؟ کمی که فکر کرد فهمید، که گذر عمر از توانایی و مقاومت بدنش، در مقابل تغییرات طبیعت، کاسته است و این تلنگری بود که باورش بشود، پا به سن گذاشته است.
باید حدود ده کیلومتر را پیاده می رفت، تا به زمین برسد همینطور که جلوتر میرفت، نورشفق درخشیدن گرفت. زیر این نو خیره کننده، دشت ارغوانی براو لبخند می زدند. تا چشم کار می کرد گلهای ارغوانی زعفران که منتظر چیده و مصرف شدن بودند، خودنمایی می کردند.ت ک و توک مردمانی را با چهره هایی که از فرط سرما پوشیده بودند را مشاهده کرد ولی هیچکدام قابل شناسایی نبودند. کف پاهایش که سوار برگالش های دست ساز همسرش بود، براثر فشار قلوه سنگ ها و کلوخ های بیابان ماساژ می گرفت و راه رفتن را برایش سخت تر می کرد. ولی با امید برداشت محصول سالم و فراوان به راه خود ادامه داد.