G-WBDM9N5NRK

دشت ارغوانی

با صدای اذان صبح بیدار شد وبعد از نیایش صبحگاهی، لباس‌هایش را پوشید. شال ضخیمی برسرش بست، طوری که فقط دوچشمش به سختی دیده می شد. ازخانه بیرون زد و سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به امید تو.
هوا گرگ ومیش بود. صدای زوزه  شغال‌ها و پارس سگ‌ها به گوش می‌رسید. سرمای سوزان پاییزی، سرمایی را برتنش تحمیل، کرد. با خودش فکر کرد، قبلا این قدر سر ما را احساس نمی کردم. چرا امسال اینطوری شدم؟  کمی که فکر کرد  فهمید، که گذر عمر از توانایی و مقاومت بدنش، در مقابل تغییرات  طبیعت، کاسته است و این تلنگری بود که باورش بشود، پا به سن گذاشته است.
باید حدود ده کیلومتر را پیاده می رفت، تا به زمین برسد همینطور که جلوتر می‌رفت، نورشفق درخشیدن گرفت. زیر این نو خیره کننده، دشت  ارغوانی براو لبخند می زدند. تا چشم کار می کرد گل‌های ارغوانی زعفران که منتظر چیده و مصرف شدن بودند، خودنمایی می کردند.ت ک و توک مردمانی را با چهره هایی که از فرط سرما  پوشیده  بودند را مشاهده کرد ولی هیچ‌کدام قابل شناسایی نبودند. کف پاهایش که سوار برگالش های دست ساز همسرش بود، براثر فشار قلوه سنگ ها و کلوخ های بیابان ماساژ می گرفت و راه رفتن را برایش سخت تر می کرد. ولی با امید برداشت محصول سالم و فراوان به راه خود ادامه داد.
از مدت‌ها قبل، سرو کله آدم های غریبه از کشور افغانستان و دیگر استان های کشور در روستا پیداشده بود. آنان که ازکیفیت و مرغوبی زعفران های این خطه با خبر شده بودند برای خریدن پیاز گل زعفران به ان جا آمده بودند و پیازگل‌ها را ازکشاورزانی که دیگر توان کاشت و برداشت نداشتند به قیمت خیلی پایین می‌خریدند و درجاهای دیگر کشت می‌کردند و به رقبای قدری برای کشاورزان این منطقه تبدیل شده بودند . اما او زیر بار نرفت و زمینش را آبیاری و آماده کاشت کرده بود و حالا وقت برداشت پیروزمندانه آن ها بود.
به زمین زعفران خودش که رسید، کیسه اش را برداشت و شروع به چیدن گلبرگهای نازک و خوشبوو بنفش زعفران کرد و در خیالش، فکر می کرد، چه خوب است که فصل برداشت رسیده. او باید با فروش این گل‌های زیبا و درآمد حاصل ازآن، جهیزیه دخترش را کامل کند و تا ماه بعد، او را به خانه بخت بفرستد.  درضمن، بدهی که بابت تعمیر پشت بام و نقاشی خانه اش بالا آمده بود را هم از همین منبع بپردازد. تازه موقع ثبت نام دانشگاه پسرش، هست و باید هزینه آن را هم بدهد تا او را به آرزوی دکتر شدنش برساند. دندان های همسرش هم نیاز به درمان داشت. وخیلی کارهای نیمه کاره دیگرکه مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش عبور می‌کرد.
دستانش یخ کرده بود. کاش فرزندان بیشتری داشت که در هنگام برداشت محصول او را کمک و یاری می کردند. مزد کارگر هم زیاد شده بود و در توانش نبود که کارگر بگیرد. نگاهی به زمین کرد. نوک انگشتانش یخ زده بود ولی با تلالو نورخورشید، کمی احساس گرما کرد. اما، این گرما برای برداشت محصول، خوب نبود، چون گلبرگ‌ها براثرگرما پژمرده می شدند و برداشت سخت می شد. باید هرچه زودتر آن‌ها را از زمین جمع می‌کرد. عزمش را راسخ  و سرعتش را ببشتر کرد. ازخستگی  داشت از رمق می افتاد، پاهایش نای حرکت نداشت. ناگهان احساس کرد شخصی یا شیئی به او نزدیک می شود.  کمی ترسید. چه کسی می تواند باشد؟ نکند حیوانی باشد و به او حمله کند؟ قلبش به تپش افتاده بود و جرات برگشتن به پشت سرش را نداشت. چندروز قبل گرگ گرسنه ای به یکی از کشاورزان حمله کرده و او را زخمی کرده بود.  نکند دزدی باشد که به سر وقت محصولاتش آمده؟
پیرمرد با ترس وعجله برگشت. او منتظر کسی نبود. از روی حس دستانش، آن  شخص را شناخت.  ناباورانه برگشت، پسرش بود. پیرمرد از خوشحالی زبانش بند آمده بود. فرزندش را به آغوش کشید و بوسه ای برروی صورتش و زد وگفت: پسرجان، این جا چه می کنی؟! تو الان باید در دانشگاه باشی. چرا آمدی؟ من خودم از پس  کار ها برمی آیم. اما پسر، نگاه مهربانانه ای به پدر انداخت و گقت: پدر مرا بیشتر از این شرمنده نکن و بوسه ای بر دستان چروکیده ویخ زده پدر زد و گفت : از دانشگاه یک هفته مرخصی گرفتم، تا تمام گل‌ها را بچینم و برای فروش به بازار ببرم. شما دیگر خسته شده ای  باید استراحت کنی و بقچه صبحانه را که برایش آورده بود،به او داد و گفت: شما برو و چاشتت را بخور  من بقیه گل‌ها را جمع می‌کنم. پدر از خوشحالی، به وجد آمده بود و آه بلندی کشید و با افتخار قد و بالای فرزند برومندش را برانداز کرد و ازته دل گفت: پسرم، الهی عاقبت بخیر بشی و خدارا شکرکرد. لقمه های نان و پنیر محلی را مزه مزه کرد، مثل این بود که تاحالا نان و پنیری به این خوش‌مزه ای نخورده بود.
به خانه که رسیدند مادربا یک سینی چای تازه، که بوی دارچین می داد، از آن‌ها پذیرایی کرد و بعداز خوردن ناهار، همگی به پای سینی های پراز گل زعفران نشستند و شروع به جدا کردن ریشه از گل‌برگهای خوش رنگ زعفران کردند. ودر کنار هم در باره اتفاقات خوب آینده از جمله، عروسی و پزشکی و آمدن نوه ها درآینده و …صحبت می‌کردند. صورت جوان ها گل می انداخت و عرق شرم برچهره هایشان می غلطید و قند در دلشان آب می‌شد.
در فصل بهار،  بعداز گذشتن از زمستان سرد، دختر خانواده با آبرو و افتخار به خانه بخت رفت. و دختر عمو، هم به عقد آقای دکتر  درآمد. دندان های مادر درمان شد و همه بدهی ها پرداخت شد.
پاییز سال بعد، دشت ارغوانی و گل‌های زعفران، به انتظار  شنیدن قدم های محکم پیرمرد بودند، ولی او به سفر ابدی رفته بود. جوان‌ها با همسرانشان برای چیدن، محصول آن‌جا بودند و جای پدر را هم خالی کردند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *