از حاتم طايى پرسيدند: آيا از خودت كريم تر ديده اى؟
🌟گفت: آرى، روزى در باديه ای مى رفتم، به خيمه اى رسيدم. پيرزنى در آن بودو بزى در پس خيمه بسته بودند. وقتى به آنجا رسيدم، پیرزال پيش من دويد و مرا خدمت كرد و عنان شتر مرا گرفت تا فرود آمدم.
🌟بعد از چند لحظه پسر او هم آمد و با بشاشتى هر چه تمامتر از حال من سؤال كرد.
🌟زن به پسرش گفت: برخيز و به مصالح مهمان قيام نماى و وسايل پذيرايى را آماده كن و آن بز را ذبح و طعام درست كن. پسر گفت: اول بروم از صحرا هيزم بياورم؟
🌟زن گفت: تا تو به صحرا بروى و هيزم آورى، دير مى شود. مهمان را گرسنه داشتن از مروت دور بود!
🌟پس دو نيزه داشت. هر دو را شكست و آن بز راكباب كرد و نزد من آورد.
🌟چون تفحص از حال آنان كردم، جز آن بز چيز ديگرى نداشتند و آن را ايثار من كردند.
✨از زن پرسيدم: می دانى من كيستم؟
🌟زن گفت: نه، نمى دانم شما چه كسى هستيد.
🌟گفتم: من حاتمم. بايد به قبيله ما بيايى. در حق شما تكليفى واجب دارم و بايد حق اين ضيافت را بگزارم.
🌟زن گفت: ما جزا بر مهمانى نستانيم و نان به بها نفروشيم. و از من هيچ قبول نكردند و من دانستم كه ايشان از من كريم ترند.