پاشو، پاشو، خیلی دیرشده. بلند شو تا خورشید نزده، باید گوسفندها را به چرا ببری.
طنین صدای پدر همه اتاق راپر کرده بود.
چشمهایم را به زور باز کردم. دوباره صبح شده بود. نمیدانم، چرا هرچقدر تلاش میکنم که صبح، زودتر از پدر بیدار بشوم و غافلگیرش کنم نمیشود، ولی بالاخره یه روزی این کار را انجام میدهم . تندتند بلندشدم ورختخوابم و جمع کردم و پریدم توی حیاط و درکنارحوض، آبی به سروصورتم زدم. بوی نان تازه محلی و چایی تازه دم، به مشامم خورد. خودم رابه سر سفره رساندم، مادر و پدر نشسته بودند و صبحانه میخوردند و گپ می زدند . سرشیرتازه با شیره انگوری که مادر درست کرده بود، بر روی سفره بود، انگار میگفتند: زود بیا ما را بخور …حمله ور شدم و دلتون نخواد، یک شکم سیر، صبحانه خوردم.
صدای قو قو لی قو قوی خروس بلند بود. توی دلم گفتم: ای بابا بسه دیگه همه رو بیدار کردی چه خبرته؟ اما گوشش بدهکار نبود.
لباسی بلند ازجنس نمد داشتم که مخصوص چوپانی بود وبه آن (کرگوش) میگفتیم، البته برایم خیلی بزرگ بود ولی باید حتما، آن رامیپوشیدم وزن زیادی هم داشت. به سختی، آن را پوشیدم. گیوههایم را به پا کردم و آماده یک روز کاری سخت و طاقت فرسا و سرکردن با بیابان و طبیعت و گوسفندان شدم.
مادرم با مهربانی بقچه ناهار را به دستم داد و زیر لب، دعایی خواند و رو به من فوت کرد و گفت: برو به سلامت مادر، خدا به همراهت. و آه بلندی کشید و زیرلب به طوری که فکرمیکرد من نمیشنوم، با خودش گفت: طفلکی پسرکم با این سن کم باید به چرا برود. دلم میخواست بغلش کنم و ماچش کنم و بگویم نه، من دیگر بزرگ شده ام و بچه نیستم. نگران من نباش، ولی فکر کردم حالا که ده ساله شدم دیگر بزرگ شدهام و این کارها لوس بازی هست.