کوچه بلند و طولانی بود. تمام خانه ها نوسازی و بازسازی شده بودند. غیرازخانهی مرموز که هنوز قدیمی و مخروبه شده بود و هیچ کسی درآن تردد نداشت. صحبت های زیادی درمورد این خانه و اهالی آن در محله پیچیده بود. هرکسی، چیزی می گفت. خانه ای بزرگ و پراز درخت های قدیمی که یک در چوبی و کهنه داشت. هیچوقت رفت و آمد کسی را ندیده بودند ولی گاهی صدای ضعیفی، شبیه اره کردن چوب و میخ کوبیدن درفضا می پیچید، ولی هیچ کسی نمی دانست که این صدا ازکجا وبرای چیست .
همه ی مردم، الخصوص بچه ها از این خانه می ترسیدند. دیوارهایش خیلی بلند نبود ولی لبهی آن را با سیم ها ی خاردار پوشانده بودند. درلابلای سیم های خاردار، تکه های پارچه، برگ، پلاستیک و انواع آشغال به چشم می خورد.
تام، به تازگی خیلی کنجکاو شده بود تا درمورد آن خانه چیزهای بیشتری بداند. اما از هرکسی سوال می کرد، همه جواب سربالا می دادند .
بچه ها درکوچه جمع شده بودند و فوتبال بازی می کردند. ناگهان براثر شوتی که جرج کرد، توپ ازبالای سیم خاردار به داخل حیاط خانهی مرمروز افتاد. همه عصبانی شدند و به او گفتند: که باید خودش برود و توپ را بیاورد . اما جرج، با اینکه قد بلند و هیکل درشتی داشت، از این کار امتناع کرد و گفت: من که جرات ندارم به حیاط این خانه بروم. تام که فرصت خوبی پیداکرده بود، پرسید: چرا مگر این خانه چه عیبی دارد؟ بچه ها نگاه عاقل اندرسفیهی به او کردند و گفتند: یعنی تو نمی دانی که این جا خانه ارواح است. تام گفت: شما از کجا میدانید. بیل گفت: این را همه می دانند. اما تام گفت: من تاچیزی را به چشم خودم نبینم قبول نمی کنم. جرج گفت: خوب اگر خیلی شجاع هستی برو توپ را بیاورو خودت خانه ارواح را ببین. همه زیر خنده زدند. بچه ها دوباره گفتند: نه بابا این کار خطرناک هست. بیایبد باهم یک توپ دیگر بخریم و از آن بگذریم. قائله پایان یافت ولی فکر تام، بدجوری درگیر این ماجرا شده بود. تام تصمیم گرفت درباره این خانه ازهمه سوالاتی بکند.
تام : مادر، راست است که خانه قدیمی کوچه پشتی خانه ارواح است.
مادر: من که ندیدم. ولی از وقتی که به این محله آمده ایم، مردم همین را می گویند. درمورد اهالی این خانه هم حرف هایی می زنند که نمی دانم راست است یانه. میگویند: مرد این خانه همسر و فرزند ش را کشته و فرار کرده است. واز آن زمان، این خانه درتسخیر روح زن او است. تام گفت: چه کسی از این ماجرا خبر بهتری دارد . مادرجواب داد همسایه کناری آن خانه پیرمرد نجاری است، که همه می گویند، برادر یا دوست همان مرد این خانواده، بوده است، ولی من تاحالا از او چیزی نپرسیدم و نمیدانم راست است یا دروغ.
تام تصمیم گرفت از مرد نجار که واتسن نام داشت، سوالاتی دراین مورد بکند.
با شک و تردید تمام، به سمت همسایه ی خانه مرموز رفت. مغازه ای کوچک و با نور زرد کم رنگ . پراز خرده های چوب و اره و وسایل نجاری . پیرمردی در پشت میز نشسته بود و انواع مجسمه های چوبی و وسایل چوبی از جمله میز تحریرو نردبان و … درآن به چشم می خورد. مرد گفت: کیستی؟ کاری داری؟ پسرک دست و پایش را گم کرد و برای این که به خودش مسلط بشود با تته پته پرسید: ببخشید این مجسمه چند است. مرد سرش را بلندکرد . صورتی گرد با پوستی روشن، داشت موهایش فرفری و سفید بود و یک عینک گرد و ته استکانی روی چشمانش بود. از زیر عینک، نگاهی به تام کرد و گفت: کدامیک را میخواهی ؟ پسرک یک مجسمه زن و کودکی درآ غوشش را نشان داد و گفت: این. پیرمرد گفت: دو دلار. دوباره سرش را پایین انداخت. پسرک گفت: ببخشید آقا، این ها را شما درست می کنید؟ مرد سرش را بالا آورد و گفت: میخواهی بخری یا می خواهی سین جین کنی؟ تو چه کار داری چه کسی ساخته میخواهی بخری یانه؟ تام گفت: بله میخواهم، ولی الان پول نیاوردم. دوبار ه می آیم. و با سرعت از مغازه خارج شد.
اونتوانسته بود سوالاتش را کامل بپرسد. به طرف خانه به راه افتاد. شب شده بود. کوچه خلوت و تاریک بود و صدایی بجز نسیم باد نمی آمد. به درب خانه مرموز رسید، صدای ضعیفی به گوشش خورد. مانند اره کردن یا سمباده کشیدن روی چوب بود. خوب دقت کرد صدا در هوا می پیچید و درست معلوم نبود که از کدام سمت می آید اما به نظرش آمد که این صدا از داخل خانه مرمروز می آید ولی گفت: نه حتمن توهم میزنم. حتمن خیالاتی شده ام.
بازی، با هیجان زیادی ادامه داشت. جرج مرتب شوت می زد و توپ به داخل دروازه می رفت و فریاد بچه ها به هوا بلند می شد. بازی تازه گرم شده بود که دوباره توپ به هوابلند شد و درجلوی چشم بچه ها، درپشت سیم های خاردار ناپدید شد. داد و هوار و اعتراض بچه ها بلندشد. این چندمین توپ آن ها بود که از دست میرفت.
تام که تازه گرم هیجان و بازی شده بودگفت: این که نمی شود، ماهرروز توپ بخریم وهمه آن ها دراین خانه محبوس بشود. من الان میروم و زنگ میزنم و توپ را می گیریم و تا بچه ها خواستند، چیزی بگویند، دستش را روی زنگ گذاشته بود و فشار می داد. ولی هرچه فشار داد، صدایی درنیامد. همه ی بچهها خندیدند و گفتند: بابا این زنگ که سال هاست از کار افتاده. اگر راست می گویی برو از بالای دیوارو خودت آن را بیاور.
چقدر عالی بود، مرسی
سلام
ممنون که مطالعه کردید. خوشحالم که مورد توجه شما قرار گرفته.
مرسی از داستان خوبت.
ممنون ازنگاه زیباتون دوست عزیز
ممنون از نگاه زیباتون.
ممنون از توجه شنا دوست عزیز و گرامی.
عالی بود
ممنون ازدیدگاه زیباتون.
ممنون از نگاه زیبای شما.
سلام دوست عزیز
داستان پرکششی بود
دلیل اینکه از نامهای خارجی استفاده کرده بودید را متوجه نشدم
تاریخ و زمان و مکان مبهم بود و اینکه پیرمرد این حرفها را برای یک بچه بگوید کمی سخت به نظر میرسد
قلماتن مانا
موفق و پیروز باشید
سلام دوست عزیز و گرامی:
انتخاب نام های خارجی دلیل خاصی نداشت و فی البداهه به ذهنم رسید.
هرداستانی می تواند بدون مشخص بودن زمان و مکان نوشته شود. این یک امر کاملا سلیقه ای است.
درمورد حرف زدن پیرمرد با بچه باید بگویم که شخص مورد نظر یک نوجوان کنجکاو بوده و شخصیت دوم پیرمردی از فرط تنهایی به سخن آمده و این مطلب دور از ذهن نیست .
درهرحال ممنونم که وقت گذاشتید و داستان را خواندید و ازهمه مهمتر آن که را نقد کردید . ممنون از نگاه زیبای شما.
داستان پرکشش و جذابی نوشتین تبریک میگم دوست عزیز
فقط یه نکته به ذهنم رسید، باتوجه به اشاره ایکه در ابتدای داستان کردید درخصوص بازسازی خانه ها و متروک بودن یک خانه قدیمی و بعد هم داستان پیرمرد، قاعدتا زمانی که گذشته باید بیشتر از ده سال باشه و منطقی نیست که یک مرد جوان طی ده سال به پیری برسه و ده سال مدت زمان زیادی نیست که همسایه ها قصه ای مثل خانه ارواح براش بسازن. کمی تجدیدنظر درخصوص زمانها بنظرم باورپذیرترش میکنه، قلمتون همواره سبز و مانا