به نــام خدا
دختری بود، درونگرا، لاغراندام و مودب. علاقهی زیادی به خواندن و نوشتن و یاد گرفتن داشت. آرزوی پروازکردن برایش خیلی دست یافتنی بود و همیشه خودش را دراوج میدید. عاشق سفرهای هوایی بود. و ارتفاعات و کوهنوردی را بسیار دوست داشت.
درکودکی و نوجوانی، معمولاً لحظه هایش را در کنارپستوی آشپزخانه، کنارآب گرمکن ایستادهای که به او گرما میبخشید و یک صندلی گذاشته شده بود میگذراند. یا دراتاق بالا، که معمولا، کسی رفت و آمد نمیکرد، یا در گوشه ی ایوان شش متری خانه اشان که رو به حیاط بود و کسی با آنجا کاری نداشت. معمولاً در این مکانها قرارمیگرفت و به خواندن کتابهای مختلف یا مجله کیهان بچه ها اکتفا میکرد. گاهی هم از دل نوشته هایش می نوشت. کاری به کار کسی نداشت، فقط دلش میخواست یاد بگیرد و یاد بگیرد و یاد بگیرد. فقط زمانی چیزی توجه او را به خودش جلب میکرد که تازه و نو باشد و یا کسی از یک موضوع جدید صحبت کند و لاغیر.
هر کسی از او میپرسید: میخواهی درآینده چه شغلی داشته باشی؟ میگفت: میخواهم معلم بشوم ولی حتماً یک نویسنده قابل هم خواهم شد. چون این دو شغل مکمل همدیگرهستند. اوبزرگ و بزرگ وبزرگتر شد و همچنان میخواند و مینوشت.
زندگی مشترکش، خیلی زود شروع و به سرعت مادر شد. مسئولیت سنگینی برعهده داشت. هیچگاه فرصت نکرد که به نوشتههایش نظم بدهد و یا اینکه جرات افشای آنها را پیدا کند و همینطور نوشتن و خواندن ادامه داشت. کتاب های روانشناسی، تاریخی، داستان و رمان از نویسندههای بزرگ دنیا، از قرآن و نهجالبلاغه گرفته تا تورات و انجیل و هر آنچه که به دستش می آمد را مطالعه می کرد. از بچگی، کودکان خودش را به خواندن کتاب و رفتن به کتابخانه و کتابخوانی ترغیب می کرد.ا و همینطور با خریدن کتاب که بهترینش درزندگی بود، به تعدادکتابهای کتابخانه اش اضافه کرد .
روزی او به خود آمد و به خودش نهیب زد که، الآن دیگر به سن ۵۲ سالگی رسیده ای. ثمره های زندگی ات را دیدهای. کودکانت بزرگ شده اند و دیگر نیاز زیادی به تو ندارند، سرت خلوت شده است. کلاس هایت هم کمتر شدند. ولی توهنوز احساس خلا داری، و راضی نیستی، برو ببین و بررسی کن کجای کارتو اشتباه است؟ دست تقدیرزمانه او را به سمت یک مربی coch هدایت کرد. مربی قادر و توانا، بعد از یک ساعت صحبت های طولانی، نقطه قوت نهفتهای را دراویافت و فهمید که، اوباید بنویسد و باید نوشته هایش را نظم بدهد و باید آنها را افشا کند.
پس مشکل پیداشده بود. این بود که تصمیم گرفت دست به کار شود. حالا دیگر وقتش است. زمانی که تصمیم گرفت و شروع کرد، امداد غیبی هم به سراغش آمد. او با کلاس نویسندگی آنلاین، گره خورد. حالا کرونا هم به کمک او آمده بود. چطور؟ بله ایام عید و تعطیلات بود. مهمانیها هم تعطیل شده بود. مسافرت رفتن هم، تعطیل شده بود. پس چه وقتی بهتر از حالا؟ باید شروع می کرد و به طور جدی می نوشت و می نوشت و می نوشت. او این بار باید جور دیگری میخواند ومینوشت.
دوره پولسازی ونویسندگی درخانه و سپس نویسندگی خلاق شروع شد. فروردین ۹۹ بود که دراین کلاس ثبت نام کرد. با شوق و ذوق این کار را شروع کرد وادامه داد. دوره اول نویسنده خلاق را هم به پیش رفت. نوشتن صد داستان را هم تمام کرد و درکمال ناباوری در 110 روز صد داستان را نوشت. وانجام این کار مانند بنزین سوپر درموتور ماشین، عمل کرد وموتورنوشتن اورا سرعت بخشید.
همینطورادامه داد و ادامه داد و ادامه داد وهرروز، بهتر از روز قبل تکالیفش را انجام داد. انگار که غولی در درون او زنده و بیدار شده بود و او را به سمت نویسندگی که خیلی دوستش داشت بیشتر و بیشتر سوق میداد. او عوض شده بود. انگار بعد از گذشت نیم قرن اززندگیش، در شروع پنجاه سال دوم به آرزوی دیرینهاش رسیده بود. خیلی با جدیت تکالیف را انجام داد. همه اعضای خانواده، اززیادی نشستن پای لپ تاپ او خسته شده بودند و مدام غر میزدند و میگفتند: خوب، آخرش که چی؟ بااین کارها به چه چیزی وبه کجا میخواهی برسی؟ اما او در تصمیمش جدی بود. آنقدر ادامه داد، تا این که توانست سایتش را بالا بیاورد. داستانها و مقاله ها و سفرنامه هایش را درسایت خودش گذاشت. احساس افتخارو سربلنی میکرد و از تلاش خودش راضی بود.
. دفترچه یادداشت
او می خواست، تعداد دفترچه هایی که تا حالا درعمرش داشته را بشمارد. شاید به هزار عدد، کمتر یابیشترمیرسید. ولی قابل شمارش نبود. از بچگی عادتش بود، همیشه باید در کیف یا جیبش، یک دفترچه یا حداقل تعدادی ورقه و حداقل دو تا خودکار رنگی همراهش باشد. هروقت میخواست کیفش را بچیند، اول دفترچه وخودکارش را، بعد پولهایش را میگذاشت. در هر جمعی، همه میدانستند که هر زمانی که نیاز به خودکارو کاغذ داشته باشند، کسی هست که به داد آنها برسد. این دفترچهها را نگه داشته بود. یک گنجه پر از دفترچه های رنگ و وارنگ و کوچک و بزرگ داشت. خوب الان هم باید ادامه میداد. برای او که فرقی نکرده بود دفترچهها، مرتب جدید وجدید ومتنوع ومتنوع ترمی شدند. او برای هر سفرو برای هر خاطره یک دفترچه خاص و برای نوشتن مطالب آموزشی یک دفترچه خاص داشت. همینطور ادامه داشت و ادامه داشت و ادامه داشت. و کلکسیونی از آموخته ها و یاد گاریهارا درآنها جمع کرد.
خوشه سازی
با شنیدن کلمه خوشه، ناخودآگاه به یاد خوشههای خوشمزه انگور افتاد. انگور را خیلی دوست داشت. حتی فرآوردههای آن را از کشمش و سرکه بگیر تا مویز و شیره انگورکه همه درسبد غذایی او قرار گرفته بودند. خوب حالا چه بهتر که این تکلیف، شیرین تر شده بود و باید هم با خوشه سازی کارش را ادامه میداد. اولین کلمه ای که به ذهنش رسید که همیشه در فکر آن بود، و در مورد آن فکر میکرد نوشتن بود. اما درباره نوشتن خیلی نوشته بود. پس باید کلمه مهم دیگری را انتخاب می کرد. کلمه زمان را انتخاب کرد و در مدت ده دقیقه صدو چهل کلمه از آن متساعد شد. یک صفحه a4پر شد و شکل و قیافه خوشهها شبیه نقشهی گنج سند باد شده بود. در نهایت، با نوشتن این خوشهها و پرشدن صفحه، به یک بیت زیبا و پر مغز، ازلسان الغیب حافظ بزرگ رسید.
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ور نه هرسنگ و گلی لولو و مرجان نشود
نوشتن با موسیقی
با موسیقی، بیگانه، نبود. از کودکی، موسیقی و خوانندگی را بسیار دوست داشت. حتی یادش می آمد که، در سن سه سالگی با پرده و ملافه، برای خودش، ماکسی بلند درست می کرد و خودش را در هیبت خوانندگان می دید. برای خودش روی سن میرفت و خوانندگی میکرد. با آن سن کم بیشتر آهنگ های خوانندگان مشهوررا حفظ کرده بود. این بود که موسیقی را هم، دوست داشت و هر چه بزرگتر و بزرگتر شد، علاقهاش به پیانوو نواختن آن بیشتر شد. به فکر یاد گرفتن نوازندگی پیانو هم بود ولی هیچوقت فرصت یادگیری آن را پیدا نکرد. او فقط به گوش دادن آثار موسیقیدانان بزرگ اکتفا کرد.
گاهی، زمانی که درحال نوشتن بود، کارش راهمراه با موسیقی پیانو ادامه میداد و مینوشت، تا اینکه دلش سبک می شد واثری را خلق می کرد.
نوبت به نوشتن با موسیقی شد.همهی قطعه ها را با دقت گوش کرد از آن ده قطعه، فقط یکی دوتا با روحیاتش سازگاری داشتند و باعث شد لحظه های خوبی را با آنان سپری کند.
باشنیدن قطعه اول، تصویر سیاه و سفیدی از فیلم های چارلی چاپلین درذهنش دوید و خنده ای برلبانش نشست. و یاد خاطرات کودکیش افتاد.
قطعه دوم، بد نبود. اورا با خودش، سوار برماشین شاسی بلند، به جاده مه گرفته شمال برد، که نم باران همراه با بوی شالیزار و برنج کوبی را برایش تداعی کرد.
قطعه سوم، اورا به یک میهمانی مجلل شبانه برد، که فضایی عاشقانه به همراه رقص دونفره برایش آشکار شد.
قطعه چهارمی، برایش بسیار لذت بخش بود. او در قلعهی دواری نشسته بود که پنجره های قدی و بلند آن، رو به چمنزاری سرسبز باز می شد. درختان بید مجنون و انواع کاج های تزیینی و چراغ های رنگی درمحوطه آن چشمهایش را نوازش می داد. درکنار یکی از پنجره ها، انگشتانش برروی کلیدهای پیانو می رقصیدند و حال خوشی، برایش به ارمغان آورده بودند. اسب قهوه ای رنگش که درچمنزار میچرید، با تکان دادن دمش اورا همراهی میکرد.
قطعه دیگررا، اصلاً دوست نداشت آن را به یاد مارش نظامی در عزای پادشاه و مراسم خاکسپاری او انداخت و صحنه غم انگیزی به وجود آورده بود. آن را اصلاً دوست نداشت .
قطعه بعدی، یادآورگروه موزیک بزرگی بود، که برای خواندن اپرا آماده شدند و یک آهنگ حماسی را می خواستند، برای ملت اجرا بکنند خوب روحیات او با این آهنگ ها اصلاً سازگاری نداشت.
موسیقی بعدی، او را به پشت پنجره باران زده ای دعوت کرد، که به تماشای منظره بیرون مشغول است و به اعماق وجودش می رود و به انتهای گذشته و غرق شدن در آن و به انتهای آینده و خوشبین بودن به امید روزهایی که منتظر او هستند، کشانید.
قطعه بعدی، حرکت پرندگان درآسمان و رقص آب با موزیک را تجربه کرد. البته که او در کشور هندوستان، در یک میدان بزرگی که برای نمایش برای توریستها آماده شده بود، رقص آب با موزیک را قبلا هم، دیده بود. کارگردانان به طور ماهرانه ای تاریخچه پیدایش خدایان هندی را همراه با نمایشنامه و رقص آبهای رنگی اجرا کردند که باعث شگفتی میهمانان شده بود.
هرقطعه موسیقی داستان پیدایش خود ش را دارد ولی به گوش و ذهن هرشنونده، حالتی متفاوت را در بر دارد.
نقاشی اول :anne gedds
دراین تصویر دو تا از نعمتهای خداوندی در هم تنیده شده است که هردو به یک موضوع ختم میشود. کودک و گیاه.
اودنیای کودکی را بسیار دوست دارد. دنیایی که پراز لطافت و زیبایی و پاکی و بی آلایشی است. به فکر فرو می رود.خلقت انسانها و گیاهان بسیار جالب توجه است . دراین تصویر کودکی را می یابد که هنوز وابسته و نیازمند مراقبت است درست مانند گلی که تازه کاشته شده و نیاز به آبیاری و مراقبت زیادی دارد تارشد کند و بزرگتر شود.
این تفاوت ها زندگی را بسیار زیبا و دیدنی کرده است گرچه گاهی تفاوتها باعث جدایی و اختلاف دربین همه می شود. اما درکل این تنوع بسیار زیباست و نشانی از قدرت خالق بی همتا دارد. شاهکار خلقت در تنوع رنگها نمونه دیگری از توانایی خالق هستی است. رنگهای نارنجی و آبی و صورتی و…که هرکدامش دفتریست معرفت کردگار توانا. پس کیست که با دیدن این همه زیبایی و تنوع بازهم، از عبادت معبود خود سرپیچی کند؟ نمی داند چه مدتی است که به این عکس خیره شده است وبا صدای زنگ تلفن خانه از حال و هوای خودش بیرون می آید.
تصویر بعدی نقاشی بسیار زیبای ونگوگ است که اورا به دنیای خلق قصه هایش می برد و داستان شب وصال، خروجی آن تصویر می شود.
داستان شب وصال
درشب زیبای مهتابی، پس از به یاد آوردن غصهی از دست دادن بتی، فضای خانه برایش غیر قابل تحمل شده بود و احسا س نفس تنگی می کرد. سه ماه ازتنها شدنش می گذشت. سه ماهی که به اندازه صدسال گذشته بود. اما امشب حالت خاصی را تجربه میکرد. بیشتر ازهمیشه دلتنگ بتی شده بود و به یاد لحظه های عاشقانه ای که با او سپری کرده بود افتاد.
یکی از بهترین لباسهایش را پوشید . احساس کرد بتی اورا می بیند صدا میزند. پس درپی یافتن او، یا به یاد آوردن خاطره ای از او، ازخانــه خارج شد و پا به خیابان گذاشت. بی هدف حرکت کرد.
آسمان پراز ستاره بود، که بطور شگفت انگیزی درحال چشمک زدن بودند. باران بهاری که، بعداز ظهر باریده بود همه جا را شسته و رگه هایی از جوی های کوچک آب را به وجود آورده بود. بی اختیار حرکت کرد. دنبال جایی بود که فقط بویی یا نشانی از بتی را برایش به ارمغان بیاورد . حرکت کرد وسلانه سلانه، ازخم دومین کوچه گذشت. انعکاس نور ستارگان را درلابلای سنگفرش خیابان دید. چقد رکوچه زیبا و تمییز شده بود ازهمه طرف نور داشت. نسیم ملایم برگها را تکان می داد و هوای روح پروری را ایجاد می کرد. رنگ قرمز گلهای شمعدانی چشمانش را نوازش می داد.
نا خودآگاه و کاملا غیر ارادی به سمت کافه ای در وسط خیابان، کشیده شد . تعدادی میز و صندلی قهوهای رنگ با رومیزی های پارچهای به رنگ نارنجی، درپیاده روی جلوی کافه، چیده شده بود و هر میزی، دوتا دوتا یا تکی تکی کسانی نشسته بودند و هرکسی مشغول به کاری بود. یک نفر با لب تابش درحال تایپ کردن بود و دیگری درتنهایی لیوانی نوشیدنی را سر میکشید. نفر بعدی با گوشی صحبت می کرد . میزهای دونفره هم غرق درتبادل عقاید و احساسات با یکدیگر بودند .
ولی او حوصله هیچ کسی را نداشت. تمام پنجره های کافه باز بودند. مانند این بود که وسایل داخل کافه هم میخواهند ازآن هوای خوب و بی بدیل استفاده کنند.
به طرف یکی از میزها رفت. درست زیر فانوس های خوشرنگی که از سقف ایوان کوتاه کافه آویزان بود نشست. آه یادش افتاد، این همان میزی بود که همیشه با بتی برسرآن می نشستند و لحظه های عاشقانه اشان را باهم تقسیم می کردند. چه نگاه های دلبرانهای که بین چشمان روشن و آبی رنگ بتی و چشمان درشت و مشکی جان رد وبدل نمی شد. چه زمزمه های عاشقانه که در زیر گوش یکدیگر نجوا نمیکردند. همینطور که به یاد آن صحنه ها افتاد، اشکهایش غلطان برروی گونه هایش سرازیر شدند و نم قشنگی از اشک، پوست صورتش را نوازش داد. کشیدن نفس های عمیق و ریخته شدن اشکهایش باعث شد که کمی دلش سبک شود وهوس نوشیدنی کند. پس گارسون را که با لباس سفید و پیش بند بلندی، دروسط جمعیت درانتظار اوامر مشتریها بود، صداکرد و ازهمان نوشیدنی محبوب و مخصوص بتی سفارش داد.
صدای موزیک آرامش بخش به همراه صدای برخورد پای اسبها وچرخهای کالسکه، برروی سنگفرش خیابان اورا به یاد بتی انداخت که چقدر اسبسواری رادوست داشت و زمانی که درکالسکه می نشست، لبخندش چقدر زیباتر می شد.او همیشه قبل از سوار شدن برکالسکه باخیره شدن به چشم های زیبای اسب و نواز ش کردن تنه اسب، دردوستی بااین حیوان نجیب را، باز میکرد.حیوان هم به خاطر قدرشناسی از او، به آرامی شروع به راه رفتن می کرد و آرامشی برایشان به ارمغان می آورد که هردو را غرق درلذت، میکرد.
گارسون بالیوان نوشیدنی خوشرنگ، آمد و جان، با ولع فراوان آن را سرکشید. آخیش دلش خنک شد . بوی تن بتی را با تمام وجود احساس کرد. اشتهایش باز شده و دوبار ه گارسون را صدازد و همان شام مورد علاقه بتی راهم سفارش داد.
گارسون با کمال میل به دنبال انجام اوامر جان رفت. او بقیه نوشیدنیاش را سرکشید. نمیدانست چرا لحظه به لحظه بیشتر سردش میشد. شاید به خاطر خوردن نوشیدنی بود که لرزه ای برتنش افتاده بود. دستانش یخ کرده بودند. بتی از آن طرف میز دستانش را دردستهای خودش گرفت. گرمای دست او تمام وجود جان را فراگرفت و خنده عمیقی برلبانش نقش بست..
گارسون، با یک دیس ماهی سفید مخصوص با دورچین های هیجان انگیز، برسر میز جان ایستاد. بفرمایید قربان. سر جان، برروی میز بود. اما روحش با بتی در آسمان پرستاره به پرواز درآمده و به اوج رسیده بود. او دیگر سردش نبود و هیچ غمی نداشت.
· پیاده روی
بعضی از مواقع احساس میکرد، که اصلاً ذهنش آماده نوشتن و خواندن ومطالعه کردن نیست. اینجا بود که به مشکل بزرگی برمیخورد. باید این مشکل را حل میکرد ولی با خودش گفت: مگر توان آدم چقدر هست؟ بالاخره آدم خسته میشود. باید راه درمان آن را پیدا می کرد. چه درمانی بهتر از این که گوشیش را خاموش کند وسایل ارتباط جمعی اش را قطع کند و برای پیاده روی آماده بشود.
خوب زمان، زمان کرونا بود. نمی توانست به بیرون برود. پارک هم نباید میرفت. پس چه باید میکرد؟ بهترین جایی که انتخاب کرد، پشت بام خانه اشان بود. زاویه دید پشت بام خانه آنها به فضای بسیار بزرگی که سرسبز هم بود می رسید، به خاطر همین پیاده روی در آن بسیار لذت بخش بود. پس سعی کرد، هر روز حدود یک ساعت یا صبح و یا بعد از ظهر را برای پیاده روی و تمدد اعصاب و آماده شدن برای نوشتن های طولانی انتخاب کند و این شد عادت هر روزه او که بسیار در این راه کمکش کرد و کمک کرد که او با نیروی مضاعفی وارد میدان نویسندگی بشود.
آه از تمرین رونویسی
اورا با خود به کلاس اول ابتدایی برد. زمانی که معلمش یکی یکی، کلمات را به صورت شمرده میگفت و آنها را آرام آرام ادا میکرد و بچه ها می نوشتند و چقدر از این پاک کن های بیچاره استفاده می کردند. مرتب می نوشتند و پاک می کردند. او مرتب ۱۹ و ۲۰ می گرفت. همیشه هم بهخاطر سرهم نوشتن یا تشدید نمره اش کم می شد و او دشمن سرسخت تشدید بود.نوشتن از روی نوشتن، درنگاه اول، شاید به نظر کار خیلی ساده یا احمقانه ای بیاید، اما این یکی از راهکارهایی بود که او تجربه جالبی از آن داشت. چقدر زیباست از روی نوشتههای با ارزشی بنویسی و نکتههایی را به دست بیاوری که شاید با هزار بار خواندن، متوجه آن نمی شدی. پس او سعی کرد، که همینطورکه تا بحال، کتاب هارا خلاصه برداری می کرده، از این به بعد هم رو رونویسی هایش را گسترش بدهد. شاید در این رونویسی ها گنج نهانی را بیابد که تاحالا پیدایش نکرده بود.
نامه نویسی
در زندگی اش بسیار نامه نوشته است. نامه برای خدا، برای دخترش. برای پسرش. برای پدرش که در سن جوانی فوت شد و اورا تنها گذاشت. نامه برای مادرش که هیچ وقت به او نداد تا بخواند. زمانی که دلش میشکست و هیچ نمیگفت، این نامه ها را می نوشت و دور می انداخت. نه، از روی بیکاری بلکه، به خاطر اینکه دلش را سبک کند. به خاطر اینکه حرفش را گفته باشد و فرقی نمیکرد، آیا به گوش خواننده برسد یا نرسد. برایش اصلا مهم نبود.او این بار، تصمیم گرفت که برای لپ تاپش نامه بنویسد و نامه را این چنین آغاز کرد و به پایان رساند.
عزیزم ، حدود 9 ماه است که تو همنشین تنهایی و خلوت من شده ای. بسی تاسف می خورم که چرا ده سال پیش تورا برای خودم نگرفتم، تادرگوشه دنج اتاقم همدمم باشی. و چرا برای نوشتن های طولانیم، فقط از ابزار خودکار و کاغذ استفاده کردم و تو کجا بودی زمانی که آن ها را می نوشتم و بعد به خاطر کمبود جا، یا دورشان انداختم و یا گم کردم. البته که هنوز بسیار ی از آن هارادارم. ولی الان با کمک تو و اینترنت نازنین، توانستم دلنوشته ها و قصه ها و مقاله هایم را به اقصی نقاط جهان بفرستم. تا شاید کسی با خواندن آنها نکته جدیدی را بیابد ویا لبخندی برلبش بنشیند. زمانی که درکنارم هستی با نواختن برروی دگمه هایت حس نواختن پیانویی را دارم که سال هاست در آرزوی داشتن و نواختنش هستم. اما نواختن با تو را بیشتر دوست دارم، چون با این نوازش به دنیای بیکران آدمها و علمهاو قصه ها و… راه پیدا میکنم. من که عاشق چیزهای تازه و نو هستم، باتو به آن ها، دسترسی پیدا کرده ام. وقتی درکنار توهستم، گذر زمان را حس نمیکنم و از دنیای اتاق و خانه و خارج می شوم وگاهی با شنیدن صدای اعتراض افراد خانه به خودم می آیم و تازه متوجه میشوم که چندین ساعت را در حال و هوایی دیگر ودرجوارتوبوده ام. من با کمک تو توانستم آن چه را که درگنجینه ی مغزم تلنبار کرده بودم، به تمام دنیا صادر کنم و سنگینی آن را از وجودم بردارم.
پس تورا دوست میدارم لطفا تا انتهای راه با من بمان و همیشه شارژباش و درهمه جا همراهیم کن.
آنــافورا
کلمه آنافورا، را تا حالا نشنیده بود. برایش کلمه جالب و بی معنی می آمد. اما زمانی که با معنی آن آشنا شد، این شیوه نوشتن برایش خیلی جالب بود. او قبلا هم به طور خیلی اتفاقی، این طور متن ها را نوشته بود، ولی هیچ وقت فکر نمی کرد، این یک سبک در نوشتن باشد. دلش خواست چندین مدل آنافورا را بنویسد. او یکی از آنها را به صورت تکلیف در کامپیوتر ذخیره کرد. اما باز هم نوشت و نوشت و نوشت. چندین آنافورا از خودش خلق کرد و آنها را میخواند و به آنها می خندید. گاهی هم تاملی میکرد و به آنها فکر میکرد. این هم یک نمونه از آنهایی که او نوشته است آن را بخوانید و نظر بدهید.
آنافورا
1-اگر مداد جادویی بودم، برای پروانه بال شکسته، بالی می کشیدم تا دوباره پرواز کند .
2-اگر مداد جادویی بودم، برای پدری که شرمنده سفره خالی کودکش است، سفره ای پراز خوراکی های خوشمزه می کشیدم.
3-اگرمداد جادویی بودم برای کودکی فلج، دوتا پا می کشیدم تا دوباره با پاهایش توپ را به هوا پرتاب کند.
4-اگر مدادجادویی بودم، برای آغوش مادری بی فرزند، فرزندی می کشیدم تا او هم لذت تلخ و شیرین بچه داری را تجربه کند.
5-اگر مدادجادویی بودم، برای فرد نابینا چشمانی زیبا و سالم می کشیدم تا دوباره زیبایی های جهان را ببیند.
6-اگر مدادجادویی بودم، برای دخترکی فقیر که برای بدست آوردن پول سرچهارراه دستمال می فروشد و آرزوی داشتن عروسکی را دارد، درکنارش عروسکی می کشیدم تا اورا درآغوش بگیرد.
7-اگر مدادجادویی بودم، تمام لغات انگلیس را درمغزم میکشیدم تا دیگر مجبور به رفتن کلاس زبان نباشم.
8-اگر مدادجادویی بودم، ابرهای باران زایی را برروی آسمان و زمین تشنه کویر می کشیدم تا آن جا را سیراب کند.
9-اگر مدادجادویی بودم، تمام ستارگان آسمان را برزمین می کشیدم، تا همه بتوانند از نزدیک به آن هادست بزنند و به آرزوی دیرینه اشان برسند .
10-اگر مدادجادویی بودم، پس از پرواز هریک از عزیزان، دوباره یکی از آن را می کشیدم تا جاودانه درکنار عزیزانش بماند.
11-اگر مدادجادویی بودم، تمام آسمان دنیارا آبی می کردم تا آلودگی از همه جا پاک شود.
12-اگر مدادجادویی بودم، برای لاک پشت ها یک جفت بال می کشیدم تا گاهی هم پرواز را تجربه کند و زودتر به مقصد برسد.
13-اگر مداد جادو یی بودم ، برای همه کودکانی که میخواهند آنلاین درس بخوانند یک لب تاپ می کشیدم با سرعت اینترنت بالا که بتوانند با همراهی معلمشان درس بخواند.
14-اگر مدادجادویی بودم، خنده را برتمام لبانی که از فشار زندگی و غصه بسته شده است، می کشیدم.
15-اگر مداد جادو یی بودم، برسطح تمام کره زمین درخت و سبزه می کشیدم تا دنیا زیباتر شود.
16-اگر مداد جادویی بودم، برروی تمامی رودهای خشک شده ، جویی زیبا و روان از آب گوارا می کشیدم .
17-اگر مداد جادویی بودم، تمام خوبی ها را بردل همه آدم ها می نوشتم تا دنیا را خوبی فرا گیرد .
18-اگر مداد جادویی بودم، درکنار هر مردو زن تنهایی، یک همدم مهربان می کشیدم.
19-اگر مداد جادویی بودم، یخچال های خالی مردم را پراز خوراکی می کردم.
20-اگر مدادجادویی بودم، اسکناسی می کشیدم که هیچ وقت پایانی نداشته باشد وتمام نشود و آن را درجیب همه می گذاشتم.
لغت نامه شخصی
کتاب لغت نامه دهخدا، از بچگی با او بود. اوهرکلمه ای راکه میشنید باید معنایش را مییافت. عاشق این کتاب بود. چرا که هر کسی هر جایی حرف میزد، کلماتی را که کمتر با آن آشنایی داشت را جدا میکرد و در دفترچه یادداشت همراهش مینوشت و تا معنی آن را پیدا نمی کرد، ول کن ماجرا نبود. اول معنی لغات را از این و آن می پرسید، اما بعد باخودش فکر کرد که وقتی کتاب مرجع وجود دارد، چه کاری است که از این وآن بپرسد، تا جواب های غلط و درست بگیرد؟ این بود که به سراغ خریدن کتابهای لغت نامه و مرجع رفت. حالا دیگر، کتابخانه اش پر از لغت نامه های مختلف و کتابهای ادبی شد و فرهنگ عمید را هم به آن اضافه کرد.
بیشتر اوقات، کلمات را ریشه یابی و معنی میکرد. اما زمانی که به این پیشنهاد رسید که از معانی دیگری هم میتواند استفاده کند، این کار، برایش خیلی جالب شد. این که، یک کلمه می تواند معانی مختلفی داشته باشد. معنی مضحک و معنی خنده دار، معنی عاطفی، معنی فلسفی، معنی متضاد و خیلی معانی دیگر. بازی جالبی بود شاید درآینده در کلاس که تدریس می کند از این روش بازی جدیدی را اختراع کند و کودکان را ساعتی سرگرم کند.
لغت نامه شخصی او:
1-نوشتن = کاری که برای تخلیه مغز انجام می گیرد.
2-آسمان = جایی که دردلش کلی ابرو پرنده دارد.
3-دوست = کسی که گاهی هست، گاهی نیست.
4-زندگی = مسیری که ناگریز به بودن درآن هستیم.
5-غذا = چیز ی که هرروز باید باشد.
6-نفت = ماده ای بد رنگ و بد بو و البته کارراه انداز
7-کتاب = خوراک تنهایی
8-درخت = زیبای مفید
9-موبایل =وسیله ای به ظاهر خوب
10-خواب = شیرین ترین خلقت خدا
11- میز= درخت مرده
12- برق= تراوش ذهنی ادیسون
13- قیچی= پرنده آهنی با دو بال تیز
14- چسب= مایه نزدیکی بیشتر اجسام به یکدیگر
15-پرده= دشمن نورو روشنایی
16-فرش=نرم کننده کف پا
17-سبد= هیچگاه چیزی را درخودش نگه نمی دارد.
18-دف= دوست مچهای قوی و اعصاب هایی قوی تر
19-خیابان= خطوط نقشه
20-ماهی= موجود گیر افتاده درآب
سوال نویسی
عالی بود دوست من ، حس می کنم شبیه هم هستیم !
سلام برشما
ممنون که مطالعه کردید و خوشحالم که مورد توجه شما واقع شده است.