حبیب مثل همیشه، درکنار حیاط مشغول آب و دانه دادن به پرسفید بود. او آن قدر این کار را باعشق انجام میداد که گذر زمان را نمی فهمید و ساعت ها با اومشغول بازی میشد. حتی هنگام غذا خوردن باید او را برروی زانوی خودش قرار می داد تااین که خیالش راحت باشد و از ته ماندههای غذای خودش هم به او میداد.
حیاط خانهی آنها خیلی بزرگ بود. دیوارها کاهگلی بودند و هنگام بارندگی و آب پاشی، بوی خوشی می دادند. درهر سمت آن یک اتاق داشت. یکی از اتاق ها تنور خانه(مطبخ) و دیگری اتاق مخصوص نگهداری گوسفندان(آغل) بود و دراتاقی دیگر گاو چاق و چله آنان سکنی داشت، که هرروز کلی شیر خوشمزه به آنها می داد. در وسط حیاط هم که مرغ و خروسها و اردکها برای خودشان جولان می دادند. وسط حیاط هم باغچه بزرگی بود که پر از درختان میوه بود. حوض کوچکی هم در آن جا دیده می شد و کوزه سفالی کوچکی که بر ای سرد نگه داشتن آب خوردن بود هم درآنجا گذاشته شده بود.
چرخ ریسندگی مادر بزرگ هم با نخهای رنگی درکنار صوفه ( اتاق تابستانی) بود
روزی که پیکر نیمه جان پرسفید را درکنار حیاط زیر درخت سیب پیدا کرد را هیچوقت فراموش نمیکند .
گربه بی حیا بعداز این که به بالای شاخه رفته و با یک حرکت کبوتر مادر را به دندان گرفته بود، لانه را نیز به زمین انداخت. جوجه بیچاره درحالی که به شدت قلبش می تپید بی پناه و گرسنه درکنار حیاط افتاده بود. شاید اگر حبیب به فریادش نمیرسید، او مرده و یا خوراک گربه ی بی حیا شده بود.
حبیب که او را پیداکرد، بی رمق و بی حال بود و به زور نفس می کشید. او را به درون حوله نرمی پیچید و درگوشه ای از اتاق، قرار داد، مقداری برنج پخته و ظرف کوچک آبی را هم در کنارش گذاشت و بعداز ساعتی درکمال ناباوری او را دید که به خوردن برنجها مشغول شده است و بدینصورت او در کنارحبیب بزرگ شد و پرو بال درآورد. آن دو حسابی به هم عادت کرده بودند شبها حبیب او را به کناررختخوابش میآورد و با هم به خواب خوشی میرفتند. روزها هم که برای آوردن آب از چشمه میرفت پرسفید را هم با خود می برو و همیشه درکنارهم بودند. پدربه او گوشزد می کرد که نباید اینقدر وابسته به پرسفید شود زیرا او حیوان است و یک روزی بالاخره باید از او جدا شود. پدرگفت اگر پرسفید رادوست داری باید به او پرواز کردن را هم بیاموزی.
زمانی که رشد بالهای کبوتر کامل شد، حبیب از لبه پنجره او را به بیرون پرتاب کرد تا پرواز را به او یاد بدهد. بارها و بارها این کاررا تکرار کرد. اما پرنده از پرواز میترسید. بالاخره یک روز پرسفید، پر کشید و به بالای درخت پرید و از این شاخه به آن شاخه پرید آنقدر دور شد تا از نظر حبیب ناپدید شد. ناگهان دل حبیب، هری پایین ریخت . یعنی پرسفید برای همیشه پرکشید و رفت ؟ آه بلندی کشید و آرزو کرد که او دوباره برگردد .
صدای قو قو لی قوقو خروس سحرخیز خانه بلند شد و اشعه آفتاب زیبا خودنمایی میکرد. حبیب چشمانش را باز کردو آنها را مالید و خواست پرسفید را بغل کند اما او نبود یادش افتاد که دوسه روز قبل او پروازکرده و رفته بود. کمی غصه دارشد. صدای مادر به گوشش رسید. بوی نان تازه مشامش را نوازش داد. ناگهان صدای تیک تیکی به گوشش خورد. گوش هایش راتیز کرد و به دنبال صدا گشت اما چیزی ندید. اما باز هم همان صدا بلند شد. به دنبال صدا ازجایش برخاست. صدا از پشت پنجره بود. وقتی که پرده را کنار زد با ناباوری چشمش به پرسفید افتاد، که آن جا نشسته بود. از خوشحالی فریادی زد که پرسفید ازاین صدا ترسید و به پرواز درآمد و برروی شاخه درخت نشست. به سرعت از اتاق بیرون آمد و مقداری گندم در کف دستش ریخت و منتظرماند تا پرسفید برای خوردن دانهها برروی دستش بنشیند. پرسفید بدون معطلی برروی دست او نشست و با جمع کردن بالهایش، خودش را برای حبیب لوس کرد.
اواخر بهار و فصل کوچ کردن به سمت ییلاق بود. خانواده آماده می شدند تا با گوسفندان خود به دیار دیگری بروند و چندماهی را درآن جا به سرببرند. اسبها و الاغها و بارها و گله گوسفندان آماده شد و موقع رفتن بود. حبیب لباسهای محلی اش را پوشید لباسی از جنس کرباس و به رنگ سفید آن قدر گشاد و بلند بود که جلوی دست و پای او را میگرفت. گیوه هایش را هم پوشید. کلاه سفید و نخی را هم برسر گذاشت. او کنار اسب قرار گرفت و خواست سوار بشود و قفس کبوتر هم دردستش بود. از شب قبل برای او آب و دانه و جای نرم و گرم، آماده کرده بود. پدر و مادر تا این صحنه را دیدند بنای مخالفت را گذاشتند و گفتند، تو خودت هم به زور برروی اسب جا میشوی، چگونه می خواهی این قفس را هم بیاوری و از کبوترت هم نگهداری کنی اورا پرواز بده و بگذار پی زندگیش برود. از والدین اصرار و از حبیب انکار.
پرسفید تازه تپل و مپل شده و پرهایش مثل برف سپید و درخشان شده بود و حسابی به هم عادت کرده بودند. بالاخره او با قفس برروی اسب نشست وبه سختی خودش را جاکرد. همه خانواده با کلی اسباب و اثاثیه راهی سفری طولانی شدند. سفری که برای او حامل خبربدی بود. و خاطره خوشی از آن به جا نماند.
چشم انداز بیابانها سرسبز و زیبا و هوای مطبوعی درجریان بود.
گندمزارها منظره زیبایی را به وجود آورده بودند.
مزارع نعناع نیز سرسبزی و عطر زیبایی را به مسافران هدیه میکرد.
یک روز کامل راه رفتند تا به آبادی رسیدند و قرار شد شب را درآن جا اتراق کنند و فردا دوباره به راهشان ادامه بدهند و درکاروانسرای بین راهی که به همین منظور ساخته شده بود، پیاده شدند و به خوردن شام و سپس استراحت پرداختند. همه جا تاریک بود.
سرو صدای زیادی می آمد. غیراز آن ها تعداد مردم دیگری هم بودند که شب قبل برای استراحت درآن جا مانده بودند و درتاریکی شب نتوانسته بودند درست همدیگر را ببینند .
صبح شد و کاروانها کم کم برای حرکت آماده می شدند. حبیب، درحال غذادادن به پرسفید بود و اورا از قفس بیرون آورد تا کمی را ه برود و پرواز کند .
پدرو مادر درحال جمع کردن زیرانداز و بقیه وسایل بودند. همهمه ای به راه بود.
ناگهان، صدای رسیدن ماشینی و بعد هم ترمز شدیدی بلند شد. همه با تعجب به طرف صدا برگشتند . ماشین گشت راهداری بود. یک جیپ سبز رنگ ارتشی جلوی کاروانسرا ایستاد و گردو خاک زیادی بلند کرد. از میان، گردو خاک، هیکل درشت مردی به چشم خورد که لباس ارتشی برتن و چکمه زمخت و مشکی به پا داشت و با چشمان ترسناکش، بادقت به اطراف نگاه می کرد، بطوری که انگار دنبال چیز مشکوکی باشد. .
حبیب که عاشق کشف کردن چیزهای جدید بود مخصوصا به چرخ و وسایل نقلیه بسیار علاقه داشت، و فقط تا حالا یکی دو بار ماشین دیده بود، درحالی که پرسفید را برروی شانه اش نشانده بود از سر کنجکاوی به کنار ماشین ارتشی رفت. خیلی دلش میخواست که به فرمان ماشین دست بزند و آن را بچرخاند و یا سوار آن بشود. اصلا آرزو داشت، که سواریک ماشین واقعی بشود.
نزدیک ماشین رسید، خواست که به فرمان دست بزند، ناگهان صدای جیغی را شنید. پسرکی ظریف با لباسهای شهری درصندلی کنار راننده نشسته بود و با نزدیک شدن جبیب به ماشین، ازترس، صدایش درآمده بود. جبیب وحشت کرد و به کناری رفت. درهمین موقع پسرک برو بر به او نگاه کرد. چشمان زیبایی داشت و پوستی سفید که معلوم بود در شهر زندگی می کند و تا حالا آفتاب کویر را ندیده است.
درهمین حال صدای چکمه های مرد ارتشی نزدیک و نزدیک تر می شد. مرد ارتشی بود که باشنیدن صدای فریاد پسرش به ماشین نزدیک میشد. حبیب از ماشین دور شد و به طرف پدرو مادرش حرکت کرد.
پدر حبیب، از دور حواسش به مرد ارتشی و حبیب بود و آرام آرام به طرف آنها آمد.
ناگهان باصدای کلفت و ناهنجاری که گفت: آهای پسر، درجا خشکش زد.
اول اعتنا نکرد ولی با تکرار شدن صدا دوباره به عقب برگشت و دید که پسرک دستش دردست همان مرد ارتشی است و چشمش به دنبال پرسفید که روی شانه حبیب بود . پسرک گفت: پدرمن این کبوتر را میخواهم . رنگ از روی حبیب پرید.
مرد ارتشی با اشاره به حبیب، گفت: بیاجلو ببینم پسر، ولی حبیب از جایش تکان نخورد. مرد دوبار ه بالحن تندتر ی گفت: مگر باتو نیستم؟ بیا جلو ببینم و خودش با قدمهای بلندش به سمت حبیب آمد و قبل از گفتن هر حرفی با دست های بزرگ و زمختش پرسفید را ازروی شانه حبیب بلند کرد و گفت: حالا میتونی بری. پسرک شهری، اول از پرسفید ترسید و مرد پرسفید را محکم در دستش گرفت وبا پسر به طرف ماشین برد.
حبیب خواست، شروع به فریاد کند، ولی پدرش جلوی دهانش را گرفت و گفت: او پسر کدخدا و مسئول امنیت این منطقه است ، اگر اعتراضی بکنی مارا از این منطقه بیرون خواهد کرد و ما نمی توانیم گوسفندانمان را اینجا بچرانیم. شاید هم مارا زندانی کند، پرسفید را فراموش کن بیا برویم.
بغض سنگینی در گلوی حبیب، گیر کرده بود .با بلند شدن گرد وخاک ناشی از حرکت لاستیکهای ماشین و دور شدن آن، اشک های جبیب برروی گونه هایش لغزید و از همین جا بود که کینه ارتشیها و شهریها را به دل گرفت. واین کینه، مانند دمل چرکینی هرروز بزرگتر و بزرگتر می شد و باسرباز کردن آن درسالهای بعد، باعث اتفاقات زیادی درآینده او شد ومسیر زندگیش را تغیر داد. حالا او دیگر درجلوی ظلم ظالمین سکوت اختیار نمیکرد.
پایان